Will you own my night dream?

92 11 2
                                    


تکرار روز‌های غریبانه‌ی پزشک کیم، طوری گذر می‌کرد که انگار زمان در بین باد و برق پرسه می‌زنه و صبوری رو پشت درب نگه داشته. 
یک هفته از اتفاق ناگوار و عذاب آور اون شب، گذشته بود. در این هفت روز، تحقیقات تهیونگ و جونگهون از سر گرفته بود و کم کم شک و تردید‌های ذهنی با خط زدن فرد مشکوک در لیست سیاه مرگ، برطرف می‌شد. 
صبحی دوباره با باز شدن چشم‌های خوابالود تهیونگ، آغاز شد. کمی ثابت به نور ضعیف خورشید که بین سپیدی ابر اسیر شده، خیره شد. کش و قوسی به بدنش داد و بلند شد. با دست‌هایی که حالا ردی از درد شب پیش رو در آغوش داشت، چشم‌هاش رو مالید تا اثر خواب از بین مردمک بیدار تهیونگ جدا بشه. 
یادآوری اتفاق دیشب، دومین اشتباه بزرگ زندگی‌ش بود: 
"_کمتر وراجی بکن زنیکه‌ی احمق! مگه من عروسک خیمه شب بازیِ تو هستم؟ 

_اوه نمی‌دونستم پزشک کیم با ابروهای پیچیده، جذاب‌تر می‌شه. اخم‌ت سکسیه. 

جیسو با قدم‌هایی که رنگ عشوه‌های کثیف رو همراه داشت، نزدیک مرد بسته به صندلی شد که چطور با درد دست‌های بهم پیچیده شده، سعی در رهایی داشت. زن جوان، بر روی پاهای تهیونگ نشست و با دستش یقه‌ی پاره شده‌ی مرد رو مرتب کرد. 
تهیونگ با فریادی، گوش‌های زن رو مورد شکنجه قرار داد: 

_لمسم نکن هرزه‌ی عوضی! 

جیسو با بدخلقی، فک مرد رو گرفت و اسیر دست‌ش کرد. با نوازش ضعیف و ملایم زمزمه کرد: 

_مرد من، انقدر لجباز نباش. می‌دونی که نمی‌تونم از دستورات اطاعت نکنم. من رو ببخش. 

با کم کردن فاصله‌ی صورتشون، تهیونگ عقب کشید و باعث افتادن صندلی شد. سرامیک سرد زمین با سر تهیونگ برخورد کرد و باعث درد فجیهی بر سر پزشک شد. 
جیسو از تهیونگ جدا شد و سمت شراب ناب اهل ایتالیا رفت تا کمی عطش مستی به جان هرزه‌ش بندازه. 
فریاد‌های تهیونگ، کم کم رد گریه رو به همراه داشت، اما غرور مانع رسیدن بغض وحشتناکی که در گلو انباشته شده، بود.
مرد میناسالی که حالا در نزدیکی آماندا قدم می‌زد، دلهره‌ای ترسناک به جان تهیونگ انداخته بود. تیزی در اطرافش نبود و همین ذهن عصبی تهیونگ رو بر عهده داشت. 
با فکری، سعی در اذیت کردن زنی رو داشت که مشغول نوشیدن مشروب بود. با فریاد‌های گوش‌خراش و فحش‌های رکیک، سعی در بهم ریختن ذهن خونسرد جیسو رو داشت و موفق شد. 
پرستاری که حالا رنگی از وظیفه و احترام به پزشک ندیده بود، با غرشی لیوان در دستش رو به طرفی پرت کرد و همین، باعث ریختن تیکه‌های شیشه و محتویات الکلی داخل لیوان بر روی زمین شد. 
جیسو با برداشتن کتش، با فردی که حالا در بین آوای خنده‌های جونگکوک نوازش می‌شد، تماس گرفت و فرصت رهایی رو برای تهیونگ آماده کرد. 
صندلی رو به سمت شیشه‌های خورد شده کشید تا طناب محکم رو پاره کنه.‌
نگاهش رو به جیسویی سوق داد که پشت بهش، در حال اطاعت از دستورات ابلیس زمان رو داشت. 
به تیکه‌ی بزرگی از شیشه رسید و سریع با تکان‌های ریز صندلی بین دستش گرفتار شد. زخم بدی به دستش وارد شد و رد سرخ خون رو در بین دست‌های مشت شده از شیشه، حس کرد. 
با تمام توان، طناب‌ رو می‌برید، اما وقتی طناب بریده شد، جیسو سمت تهیونگ برگشت و ناگهان کار مرد متوقف شد. جیسو با تک خندی از روی ترحم، سمت مبل قدم برداشت و نشست. با گذر زمان، مستی در بدن و ذهنش زن اثر کرد و باعث خواب آلودگی در فرد شد. 
تهیونگ که سنگین شدن چشم‌های جیسو رو دید، طناب رو کامل برید و آرام از روی خودش جدا کرد. 
با دیدن چهره‌ی خوابیده‌ی زن، آرام بلند شد و سمت دربی قدم برداشت که با بی حواسی زن، نیمه باز بود." 
هر لحظه‌ی اون اتفاق، عذاب بدی در قلب تهیونگ می‌انداخت که خشم خودش رو نسبت به اون دو بیشتر می‌کرد. 
با هوف کشداری، از روی تخت بلند شد و سمت حمام رفت. 
بعد از بیست دقیقه، با حوله‌ای که تنها پایین تنه رو پوشانده بود، خارج شد و با خشک کردن موهاش، لباس بر تن کرد و از خانه خارج شد. 
اولین راهی که انتخاب کرد، قدم برداشتن به سمت راهرویی بود که به اتاق بیمار عزیزش می‌رسید. 
دستی به کتش کشید و به آرامی در زد. با صدای جونگکوک، درب رو باز کرد و با لبخندی انرژی آور وارد شد. 
درد دستش امانش رو بریده بود، اما بهبودی در روند درمان پسر اولویت کار و زندگی‌ش بود. 
با صحبت‌های روزانه و چک کردن وضعیت، از پیشرفت پسر مطلع شد. جونگکوک، از پشت پرده‌ی شادی دیشب به همراه اون مرد رو خبر نداشت. شادی حق پسری بود که حالا تنها اسمش بین خاطرات پاک شدش، حک شده. 
با فکری که در ذهنش جرقه زد، رو به جونگکوک لب زد:

_جونگکوکا، بعدازظهر جایی باید بریم. به پرستار می‌گم که آماده‌ت کنن.

جونگکوک با دست کشیدن از تماشای منظره‌ی پشت پنجره، با چهره‌ای متعجب پرسید:

_قراره من رو کجا ببرین آقای تهیونگ؟



از روی تخت بلند شد و دستی به موهای ابریشمی معشوقه‌ی چشم‌هاش کشید:

_جایی که شاید باعث به یاد آوردن خیلی از خاطرات بشه.

هومی از بین لب‌های جونگکوک فرار کرد و به دیوار اتاق رسید. تهیونگ بدون حرفی از اتاق خارج شد و سمت محل کارش، قدم برداشت.
فکر کردن به محلی که قرار بود با خاطرات تلخ و خوش، نشون پسر بده، ترسی در دل تهیونگ انداخت. تنها پرت کردن اون مکان و ترس‌های کنارش، باعث آرامش صبحش می‌شد. پس با تکان دادن سرش، به سمت اتاق کارش رفت.







*****






_سرده...



پارک نزدیک به رویای بهار، خاطره‌های عمیقی رو حمل می‌کرد. نوای خنده‌هایی که با اشک شوق بوسیده می‌شد یا بوسه‌هایی که از دلتنگی قدم می‌زد. تهیونگ، خاطره‌های دلنشینی با جونگکوک داشت. با پسری که تنها برق چشم‌های بلوریش، گونه‌های تهیونگ رو نوازش می‌کرد و بوسه می‌زد.
بر روی نیمکت در نزدیکی درخت سر به زیر افتاده نشسته بودن و به منظره‌ی زیبای رو به رو نگاه می‌کردن. سرمای هوا، به دست‌های ظریف و نحیف جونگکوک حمله کرده بود و سفیدی پوستش، پررنگ تر شده بود.
جونگکوک، کمی دست‌هاش رو بین پاهاش فشرد و به نیم‌رخ مرد خیره شد:

_آقای تهیونگ، اینجا کاری داشتیم؟



تهیونگ معشوقه‌ش رو برای یادآوری تنها یک خاطره از این مکان آورده بود، اما سرمای شهر بین پوست پسرش پرسه می‌زد. شالگردن طوسی‌ای که دور گردنش پیچیده شده بود، رو در آورد و با کمی نزدیک شدن به پسر، دور گردنش انداخت تا سرمای درونش کمتر بشه.
با دیدن دست‌های مشت شده‌ای که بین پاهاش اسیر شده، لبخندی زد. دستکش‌هایی که پوشیده بود رو در آورد و به سمت جونگکوک گرفت. مرد کوچک‌تر با دیدن دستکش‌های پزشک، با سر مخالفت کرد:


_احتیاج ندارم آقای تهیونگ.


_به حرف‌هام گوش کن.

با جدیت لب تر کرد و با اشاره چشم، دستکش‌های تیره رو نشان داد. جونگکوک، با لبخندی تشکر کرد و پوشید.
حس عجیبی بود، انگار که دست‌های تهیونگ در دستکش‌هاش پنهان شده و حالا نوازش‌های ملایم هدیه‌ی پوست سپید جونگکوک می‌کنه.
با کشیدن هومی، به اطراف نگاه کرد و با دیدن کودکانی که در حال رقصیدن هستن، خندید. شنیدن نغمه‌ی خوش خنده‌ی جونگکوک در سرمای شهر، زیبایی مطلق بود.
با شکوفه‌ی لبخندی که خبر نداشت از کجا اومده، به جونگکوک خیره شد که چطور به رقص ناشیانه‌ی کودکان می‌خنده. با فکری که به ذهنش رسید، دست جونگکوک رو گرفت و سمت کودکانی که با اسپیکر در حال رقصیدن موزیک هستن، دویید.
جونگکوک با چهره‌ای از علامت سوال، به تهیونگ خیره شد. پزشک با چشمکی به موزیک اشاره کرد و وقتی متوجه شد که پسر کوچکتر هم فهمیده، دست‌هاش رو گرفت و شروع به رقص کرد.

جونگکوک با بهت به تهیونگ که یک دست بر دست خودش و یک دست بر روی کمر، در حال رقصیدن هست، نگاه کرد:

_آقای تهیونگ، زشت نیست؟


تهیونگ با سعی در یادآوری این خاطره‌ی زیبا، به دو بلور حیرت انگیز خیره شد و لب تر کرد:

_زشت، نگاه هوس برانگیز آدم‌هاییِ که به تو خیره بشن، گل یاس.

ذهن جونگکوک، به یکباره دچار اختلال شد. شنیدن اصوات نامفهوم اما با تن صدایی آشنا، سعی در اذیت و آزار مغز پاک شده‌ی جونگکوک رو داشت. سردرد بدی به جان سرش افتاده بود و حالا سرگیجه همراه مهمان ناخوانده‌ی سرش شده بود.
دستش رو بر روی شقیقه‌ش گذاشت تا تعادل رو حفظ بکنه. باز هم اون صدای آشنا...
تهیونگ با دیدن حال ناخوش پسر، سریع بازوهاش رو گرفت و با سوال‌های مکرر احوالش رو پرسید. جونگکوک که حالا در یک قدمی بیهوشی بود، تنها با لبخندی زمزمه کرد:


_مرد باغبون...


و با شل شدن بدنش، بین بازوهای تهیونگ افتاد. این مکان، حرکات و حرف‌های تهیونگ، تنها پیشرفتی بود که حالا با بیحال شدن پسر نشان داده بود. بلندش کرد و بدون اهمیت دادن کلمه‌‌ای که از بین لب‌هاش خارج شد، سریع سمت ماشین دویید.

درب ماشین رو باز کرد و جونگکوک رو به آرامی داخل ماشین گذاشت. سوار ماشین شد و با استارت کوچک، سمت بیمارستان راهی شد.





******




فلش بک، پنج سال قبل*



خاطرات برای بار چندم شکفته شدن. خاطراتی که از طعم شیرین عسل و تلخی شکلات، خوش‌تر بودن. معشوقه‌هایی که زیر درخت پرتقال، هوای شهر رو نفس می‌کشیدن و نقاشی خورشید رو در ذهنشون می‌کشیدن.
موسیقی زنده‌ای که توسط پسر جوانی نواخته و خوانده می‌شد، حس ساختن یک کلبه در بین درختان سبز بود. پسری که اهل این سرزمین نبود، اما حال و هوای این تلخی رو همراه داشت.
تهیونگ و جونگکوک، روی زیر انداز تیره‌ای که با خودشون آورده بودن، نشسته بودن و نگاهشون رو مشغول تماشای چشم انداز زیبای شهر می‌کردن. لیوان‌های برجسته‌ای باهم پر می‌شد و در آخر خالی می‌کردن. نغمه‌های زیبایی که از زبانشون خارج می‌شد و چین خوردگی‌ای بین لب‌هاشون جا باز می‌کرد.

خوشحال بودن؟ خوشحالی، واژه‌ای پنهان در بین خنده‌های این دو بود. شادی در عمق چشم‌ها و لب‌هاشون آشکار بود، اما هیچ کس قادر به لمس این زیبای ناآشنا نبود.
آغوش‌هایی که با اتمام آوای طنین انداز هم دعوت می‌شد، لبخندی در دل زمین و آسمان می‌انداخت. انگار که دنیا مدیون این موسیقیِ خلقت شده.
طلوع نور رو به فراموشی بود و حالا غروب خورشید تاریکی رو مهمان چشم‌های مردم چراغ نشین می‌کرد.
با نزدیک شدن تاریکی، تهیونگ بلند شد و همزمان دست جونگکوک رو گرفت. حالا اون پسر جوان رفته بود، مرد بزرگتر سمت ماشین رفت. جونگکوک با صدایی که از ماشین نواخته می‌شد، متوجه موسیقی‌ای دل انگیز شد که قرار بود در بین حرکات ریز هم جوانه بزنه.
با لبخند از درخواست تهیونگ برای رقص در بین تاریکی، استقبال کرد و با دستی که با گره‌ای محکم از انگشتان، درهم پیچیده شده بود، شروع به رقص در بین نور‌های کوچک پارک کردن.

جونگکوک سرش رو به شانه‌ی مرد فشرد و با لبخند عشق پررنگ تر شد.
نفس‌های گرم هم مشغول نوازش پوست ظریفشون بودن و سکوت، تنها صدا در بین شلوغیِ موسیقی بود.
تهیونگ که همچنان مشغول نوازش پوست سفید گردن پسرش بود، لب تر کرد:

_صدای باد، موج‌ چشم‌های تو، من و این تاریکی، خورشید فراموش شده، نوازش تو...

_نوازش تو، ای صحرای محشر چشم‌هام. نوازش تو، ای جوانه‌ی گل یاس. نوازش لب‌های تو، شاه توت رنگین من. نوازش لبخندهای پشت چشم‌ت، ای وهم سپید من.



ناخودآگاه، هر دو پایان این دنیا رو خواندن:

_ای زیبای روی کوچک من، نوازش توست شب‌های مقدس من.

پسر کوچک‌تر با بستن چشم‌هاش، به تهیونگ گفت:

_دنیای من و تو‌، دنیای ماه و پلنگه، آب و ابره، خورشید و زمینه... اما ندای تو، دنیای حرف‌هاییِ که هیچ وقت حاضر به گفتنشون نبوده.

موسیقی همچنان در حال نواختن بود، اما انگار این دو مرد با صدای اون ادامه دهنده‌ی رقص نبودن، تنها نوای همدیگه بود که حاضر به ادامه‌ی این حرکات با رنگ آرامش بود.

تهیونگ بوسه‌ای روی خال کوچک گردن جونگکوک گذاشت و در بین لاله‌ی گوشش نجوا کرد:

_دلفریب شدی. این شیرین زبونی اثرات همنشینی با ماهِ، نه؟

جونگکوک از شانه‌ی حمایتگر تهیونگ دست کشید و در بین مردمک تیره‌ی مرد لب تر کرد:

_بوسه‌های شیرین تو، دلیل خوشمزگی زبون من شده، اما چطور یادم نبود هیچ طعمی نمی‌تونه چهره‌ی زشت و پر نقص من رو تو نگاه تو، دلربا بکنه؟

_زشت، نگاه هوس برانگیز آدم‌هاییِ که به تو خیره بشن، گل یاس. از کدوم نقص حرف می‌زنی؟ من چیزی جز زیبایی نمی‌بینم.


با اتمام موسیقی، جونگکوک از تهیونگ جدا شد و روی زیر انداز دراز کشید. مرد بزرگتر در کنارش دراز کشید ‌و هردو به ستاره‌های کم نوری که در بین ابرها گم شده بودن، خیره شدن.
تاریکی پررنگ تر شد و چشم‌های دو پسر، سنگین تر... خواب در ذهنشون نقاشی می‌کشید، اما هیچ کدوم راضی به دل کندن از اونجا نبودن.
هردو بعد از چند دقیقه تماشای سقف تیره‌ی زمین، با اکراه بلند شدن و وسایل روی زمین رو جمع کردن. سوار ماشین شدن و راهی مقصد اصلی شدن. نواخته شدن موسیقی ضعیفی در ماشین، آغوش گرم خواب رو محکم‌تر می‌کرد و جونگکوک رو خفته‌تر.
کمی بعد به ساختمان رسیدن و وارد پارکینگ شدن. با خستگی سوار آسانسور شدن و سمت واحد خودشون رفتن.
به طبقه‌ی مورد نظر رسیدن، تهیونگ با دیدن پسری که به دیوار آسانسور چسبیده بود و به خواب رفته بود، بلندش کرد و خارج شد.

کلید رو با زحمت از جیب کتش برداشت و درب رو باز کرد. سمت اتاق رفت و به آرامی، پسر در آغوشش رو در بین گرمای ملحفه گذاشت. با دیدن دست پسر که مچش رو اسیر کرده، سمتش برگشت و با نوازشی زمزمه کرد:

_من میرم وسایل رو از ماشین بردارم عزیزم، تو بخواب.

جونگکوک با صدای ضعیفی خواهش کرد:

_کنارم... بمون. جایی نرو.

همین باعث موندگار شدن تهیونگ در اتاق شد. آغوش گرم هم، هردو رو گرفتار خواب کرد و اسیر تاریکی شدن.





*****




لرزش بی امان جونگکوک، رنگ ترس به جان تهیونگ انداخته بود و حالا مرد بزرگتر این علائم رو، عوارض داروهای پسر می‌دونست. غافل از اینکه تمام اینها، ترسی بود از گذشته...
از گذشته‌ای که حالا با سرخ فام به ذهن جونگکوک حمله کرده بود و قصد مرگ سیاه رو داشت. گذشته‌ی تاریکی که تهیونگ سعی در دور کردن داشت، اما هیچ وقت به سرانجام نمی‌رسید.

سراسیمه تن لرزونش رو بر تخت گذاشت و پرستار، پشت سر مرد اومد. با گرفتن تجهیزات لازم، به پرستار دستور نگه داشتن تن جونگکوک رو داد و خانم پرستار، با گرفتن دو پهلوی بیمار، لرزش بدنش رو کمتر کرد.
با سرمی که پزشک در دست داشت، سریع سمت پوست ظریف پسرش رفت و سوزن رو داخل فرو برد. با آرامش سوزن رو خارج کرد و به مرور زمان، لرز بدن جونگکوک کاهش پیدا کرد.
با نفس های پی در پی، سمت مبل رو به روی تخت رفت و نشست. پرستار بعد از عملی که خواسته شده بود، از اتاق خارج شد و درب رو بست.
تهیونگ با کمی آرامش ذهنی، بلند شد و روی لبه‌ی تخت نشست. دستی که هنوز از فشار سرخ دست‌های زن باقی مونده بود رو گرفت و نوازش کرد. بوسه‌های محتاطی روی انگشتان نرم پسر خفته می‌گذاشت، اما دلتنگ بود.

دلتنگ روزهایی که با هر بوسه، آوای خنده‌های آماندا رو می‌شنید و با نفس‌های گرم در کناره‌ی لاله‌ی گوشش، تپش‌های سریع به قلب بی‌قرار جونگکوک می‌انداخت.
خاطرات، مثل توده‌ی عمیقی بین چاله‌های حنجره‌ش فرو رفته بود و به شکل بغض نمایان شده بود. اشکی سمج از گوشه‌ی چشم چپ مرد فرو ریخت و باران شهر با لغزش مردمک مرد، شروع شد.
با اکراه از پسر جدا شد، اما با صدای لرزش تلفن همراهش در کت‌ش، ایستاد و برداشت. با دیدن شماره‌ی جونگهون در صفحه، نفس عمیقی کشید و با چند سرفه‌ی ریز، تماس رو برقرار کرد.
با تنی که کمی اثر اشک رو بر جان داشت، گفت:

_چیزی شده؟



_بیا اتاقم، فوریه.

_دلیلش؟

_اینجا نمی‌شه... فقط می‌تونم بگم به اتفاقات دیشب و هفته‌ی پیش ربط داره.

بدون کلمه‌ای تماس رو قطع کرد. قبل از خارج شدن از اتاق، سمت پسر برگشت و بوسه‌ی ضعیفی روی پیشونی گرم جونگکوک کاشت.





******




با تقی، درب اتاق جونگهون رو باز کرد و پزشک سون با لبخندی ملایم همراه اخم محوی، با اشاره دست از مرد استقبال کرد.
تهیونگ روی مبلی که در روبه روی میز جونگهون قرار داشت، نشست و با گره زدن دست‌هاش، خواستار صحبت مرد شد:

_فکر می‌کنم چیزی از اون شب فهمیدی، نه؟


با نفس عمیقی، کامپیوتر رو به سمت مرد گرفت و با نیشخندی که حاصل از موفقیت احتمالی بود، نشان داد:

_فکر نمی‌کنم، مطمئنم.

تهیونگ، با دیدن ویدیویی که مربوط به دوربین‌های مداربسته بود، اخمی کرد و به جلو خم شد. با چهره‌ای که هیچ احساسی جز رنگ خشم و ترس نداشت، رو به جونگهون گفت:

_اما... چهره‌ی اون کسی که محلول آب و قرص فاسد رو به جونگکوک داد، واضح نیست. تارتر از اون چیزیه که بتونم تشخیص بدم.

کمی به سادگی مرد خندید. بلند شد و تهیونگ رو از روی مبل بلند کرد. مجدد سمت میز رفت، سیستم رو به طرف خودشون برگردوند. قسمتی که دست مرد ناآشنا قابل دید بود رو زوم کرد و با اشاره‌ی انگشت، به تهیونگ گفت:

_این ساعت تو رو یاد کسی نمی‌اندازه آقای کیم؟

تهیونگ با بالا بردن سرش، تمام اشخاص دور و نزدیک زندگی‌ش رو آنالیز کرد تا خاطره‌ای از این ساعت طلایی داشته باشه.
با گیجی و چهره‌ای متعجب دستی بر شانه‌ی مرد گذاشت و به طرف خودش برگردوند:

_من این ساعت رو تو دست دو نفر دیدم...

_و اون دو نفر کی بودن؟



_جانگ و کینو!

تبسم جونگهون، پزشک رو متعجب‌تر کرد. فکر اینکه کینو یا جانگ دست به همچین قتلی زده باشن، دور از انتظار مرد نبود اما باورش هم امکان پذیر نبود.
جونگهون بلند شد و سمت قهوه ساز رفت. دو فنجان کوچک قهوه، آرامش خوبی به ذهن گنگ هر دو می‌داد.
با دور شدن مرد، تهیونگ افکارش رو بلند گفت:

_از کینو مطمئنم، اما جانگ... حرفی ندارم.

همینطور که پزشک سون مشغول درست کردن قهوه بود، پشت به کیم توضیح داد:

_من یک هفته‌ی کامل مشغول بررسی فیلم‌های دوربین مداربسته بودم. تنها چیزی به چشمم اومد، ساعت طلایی و لنگ زدن مرد بود. من حتی مطمئن نیستم که جنسیتش چیه، فقط شک ندارم که یکی از پرسنل همینجاست.

_پس در این صورت کسی نمی‌مونه جز جانگ.

تک‌خنده‌ای پزشک کیم رو با علامت‌های سوال درگیر کرد. با گرفتن فنجان قهوه از دست مرد، گفت:

_این خنده برای چی بود؟

جونگهون روی مبل نشست و کمی از محتویات داخل فنجان رو نوشید:



_اینکه اسم هر کسی آوردی جز کسی که درصد مجرم بودنش بالاست.

_کار کینو نیست!

_این رو تو تصمیم نمی‌گیری، شواهد و مدارک میگن.

با تنی که کمی اسیر خشم شده بود، بر روی مبل نشست و رو به مرد گفت:

_من از اون مطمئنم. نمی‌تونه اعتمادم رو خراب کنه.



_و اگه بکنه، باز هم همین‌ها رو می‌گی؟

سکوت مرد، پایان دادن بحث ناخوشایند اعتماد شد. با نوشیدن کمی از قهوه، بلند شد و روی صندلی کارش نشست. با پیدا کردن فیلمی از ساعات پیش از اتفاق، رو به تهیونگ گفت که به سمتش بیاد.
تهیونگ با اکراه بلند شد و مجدد به صفحه‌ی مانیتور خیره شد. لنگ زدن کینو در تصویر، اعتمادش رو کمرنگ تر می‌کرد و ترسی بر جان مرد می‌انداخت.
با کشیدن دستی بر صورتش، هوفی کشید و روی مبل نشست.
با دیدن چهره‌ی منتظر جونگهون، دستش رو به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:

_ثابت کردی اعتماد کوچکترین اهمیتی در صحنه‌ی جرم نداره. حالا باید چی کار کنیم؟

و بعد با مکثی، لب تر کرد:

_اگه... کار کینو باشه-

جونگهون حرف تهیونگ رو قطع کرد، کمی به خلو خم شد و گفت:

_از این به بعد بیشتر حواست به جونگکوک باشه. هر طور شده باید از تمام کارهای روزانه‌ش اطلاع داشته باشی. من با خانم کلارک صحبت می‌کنم تا بتونی از طریق تلفنت، رفت و آمدهای اتاقش رو چک کنی.

با کشیدن هومی، موافقت خودش رو اعلام کرد. خستگی و تنی آشفته، حاضر به انجام این مأموریت بزرگ نبود، اما تنها راه گیر انداختن مقصر سیاه، همین بود.





*****





_حال آقای جئون چطوره؟

تبسم دلربا‌ی جونگکوک، مرد عاشق رو مجبور به دعوت در اتاق کرد.‌ با بستن درب، سمت پنجره رفت و پرده‌ها رو کنار کشید.‌ در حین باز کردن پنجره، به مرد کوچک‌تر گفت:

_کم کم سرمای شهر داره میره. از این به بعد بیشتر منظره‌ی بیرون رو می‌بینی شاهزاده.

_شاهزاده؟

جونگکوک که سر به زیر مشغول چروک انداختن به جان پارچه‌ی نازک بلوزش بود، با شنیدن واژه‌ی قشنگی که از زبان مرد اومد، با بهت سر بلند کرد و پرسید.
بعد از باز کردن پنجره و دیدن نمای حیرت انگیز پشت بیمارستان، با لبخندی ضعیف اما دلتنگ، در کنار جونگکوک نشست و خیره شد.

محو چهره‌ای شد که زمانی رد بوسه‌های اون، حکم خنده‌ی خورشید رو داشت. خیره‌ی چشم‌هایی که آشنای قلبش بودن اما برای اون، تنها ناآشنای جذاب بود و بس!
با تردید دستش رو به سمتش بلند کرد تا نوازشی بر گونه‌ی لطیفش بکاره، اما وسط راه پشیمون شد. ترس از دوباره طرد شدن، امانش رو بریده بود. انتظار قبولی عشق پرتقالی‌ش رو از جانب جونگکوک نداشت، و حق میداد؛
اما رویای خواب، آغوش محکمی برای تهیونگی بود که تنها در رویا بوسه‌ی فرانسوی با معشوقه‌ش داشت...
جونگکوک، با دیدن دست پزشک که به سمتش میاد، سکوت کرد و منتظر عمل مرد موند اما با دیدن تردید پزشک جرئتی داد و دستش رو گرفت. اسیر دست‌های خودش و به این فکر کرد که چطور لمس گرمای دستش رو از خودش محروم کرده بود.
به خاطر داشت که قبلاً بین هوای دستش نفس کشیده، اما چطور این لمس شیرین رو امتحان نکرد؟

کمی معذب بود. از کاری که کرده بود و عکس العمل پزشک خجالت و ترس داشت، اما با دیدن فشار دست تهیونگ بین دست‌های خودش، لبخندی ملایم زد و نفس عمیقی کشید.
بعد از کمی سکوت دلنشین، تهیونگ رو به جونگکوک لب تر کرد:

_نمی‌خوای یکم بیشتر از این دیوارها رو ببینی؟ مطمئنم اون بیرون چشم‌ انداز قشنگی داره.

جونگکوک با دستی که بین دست‌های مرد قفل نشده بود، به بیرون اشاره کرد:

_اما من مالک این منظره‌م.



تهیونگ با شنیدن این تفکر زیبا، در دل خودش گفت:

"مالک رویای شب من هم می‌شی؟"

با دیدن تهیونگی که به گوشه‌ای خیره بود، دستش رو تو هوا تکان داد و مرد از فکر و خیال در اومد:

_به چی فکر می‌کردین آقای تهیونگ؟

_انقدر رسمی نباش جونگکوکا. پنج سال اختلاف سن خیلی چشم‌گیر نیست.

جونگکوک با صراحت پاسخ پزشک رو داد:



_حتی اگه یک ساعت هم زودتر به این جهان اومده باشین، باز هم من احترامتون رو نگه می‌دارم آقای تهیونگ.

_اما تو من رو به اسم کوچیک صدا می‌کنی.

مرد کوچکتر به این فکر کرد که شاید از این موضوع رنجیده و حالا گفته، از کاری که کرده بود پشیمون بود و نمی‌دونست چطور عذر خواهی کنه.
با تردید نگاهی به تهیونگ انداخت که چهره‌ای شیطنت آمیز به خود گرفته و انگار سعی در آزار جونگکوک داره:

_اما... من فکر می‌کردم خوشتون میاد اگه با اسم کوچیک صداتون کنم.



و با به یاد آوردن چیزی، سریع ادامه داد:

_من حتی پسوند آقا رو کنار اسمتون آوردم. این هم... بی احترامی محسوب می‌شه؟

خنده‌ای ظریف و آشنا در دل جونگکوک نجوا شد. مرد با دیدن چهره‌ی نگران و شرمسار آماندا، موهای ابریشمی‌ش رو نوازش کرد و گفت:

_فکر نمی‌کردم انقدر راحت گول حرف‌هام رو بخوری، اما مثل اینکه تو هنوز درست بزرگ نشدی.

جونگکوک با چهره‌ای عصبی و جدی، دستش رو از دست مرد جدا کرد و با تنی جدی و دلخور گفت:



_آخرین بارتون باشه که اذیت‌م می‌کنین!

_اذیت کردنت شیرینه جونگکوکا.

_این رو آدم عاشق می‌گه، شما که قلبتون رو بهم نباختین.

تهیونگ با شنیدن این جمله، لبخندش فرو ریخت و سرفه‌ای ساختگی کرد. حاضر بود همین حالا تمام گذشته‌ی تلخ و شیرینشون رو بگه، اما امان از ترس...
پس مثل همیشه محتاطانه رفتار کرد و گفت:

_من قلبم رو به نگاهت می‌بازم... نه جسم‌ت.


با دیدن غروب خورشید و پایین اومدن دمای اتاق، پنجره رو بست. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، کمی مکث کرد، سمت مرد چرخید و گفت:

_من دلم را باختم به نگاهی که در سر می‌پرواندی، تو چشمانت را سوزاندی در آتش لب‌هایمان. کجاست آن رویای خواب که تنها طعم بوسه‌هایمان را می‌داد و بس...



*****






مدتی بود که خبری از دوست ناآشنای تهیونگ نبود. انگار که با موج‌های دریا به سمت کشتی‌های قهوه‌ای رنگ می‌رفت و هر لحظه دورتر می‌شد. انتظار داشت که امروز هم با شکلات تلخش ملاقات نکنه، اما با صدای پشت درب متوجه آوای بم مرد شد:

_هیونگ کیم، اجازه‌ست؟

_بیا تو کینو.

کینو، به آرامی درب رو باز کرد و تهیونگ رو دید که به منظره‌ی پشت پنجره خیره شده. نزدیکش شد و تونست باز هم عطر تلخ و سرد مرد رو حس کنه.

دلتنگ بود. دلتنگ استشمام این عطری بود که با آغوش پزشک در بین نخ‌های لباسش جا خشک می‌کرد. اشتباهی مرتکب نشده بود که با نگاه و لحن سرد و جدی تهیونگ رو به رو شده بود.
با تردید دستش رو بر روی شانه‌ش گذاشت و نجوا کرد:

_تهیونگی، اتفاقی افتاده؟

_همیشه اون من رو به این اسم صدا می‌زد.

با بهت، بیشتر نزدیک شد و گفت:

_درباره‌ی کی حرف می‌زنی؟



تهیونگ، نفس عمیقی کشید و به برج رو‌ به روش نگاه کرد. چراغ‌های روشن هر واحد با روشنی آسمان سازگار نبود. شلوغی خیابان و صدای آزردهنده‌ی بوق‌ خودرو‌ها پشت پنجره کمین کرده بود، اما نمی‌تونست از لای پنجره فرار کنه و به گوش‌های دردمند دو مرد برسه.
همینطور که نگاهش رو به جای جای زمین زیر پاش سوق می‌داد، پاسخ کینو رو داد:

_یادمه همیشه اسمم رو با پسوند حرف "ی" صدا می‌زد تا حس راحتی و صمیمیت بیشتری بگیره. حتی اون موقع‌ها که هیچ حسی بین من و نگاهش رد و بدل نمی‌شد، اما حالا با احترام صدام می‌کنه. فکر می‌کنه خوشم میاد، اما نمی‌دونه گوش‌هام‌ دنبال اون ندای دلرباشن که چطور با لب‌های سرخش من رو صدا می‌زد.



چشم‌هاش رو بست و با یاد اولین تبسم جونگکوک همراه اسمش، لبخند زد. لبخندی که با قطره اشکی فراری، همراه بود و حالا کینو شاهد تمام این دلتنگی‌های تاریک بود.
پهلوهای تهیونگ رو گرفت و به سمت خودش کشید. تنها دعوت به آغوشش بغض خفه دار مرد رو رها می‌کرد، اما تهیونگ گریه نکرد. هنوز هم محتاطانه رفتار می‌کرد و این آزردهنده بود.
سرش رو روی شانه‌ی مرد گذاشت و نفس عمیقی کشید. با تمام این نفرت کوچک درباره‌ی اتفاق اون شب، باز هم دلتنگ بوی معطر کینو شده بود. ضربه از دوست بدترین اتفاقی بود که می‌تونست تجربه کنه.
از کینو جدا شد و دستی به چشم نمدارش کشید. روی صندلی نشست و با اشاره دست، مرد رو به نشستن دعوت کرد.
دستش رو روی شقیقه‌ش گذاشت و کمی ماساژ داد. سردرد آخرین چیزی بود که بین درد قلبش تقاضا داشت. کینو با دیدن چهره‌ی خسته‌ی تهیونگ، با دستپاچگی بلند شد، اما تهیونگ با دیدن مرد ایستاده که انگار متوجه حالش شده و می‌خواد تنهاش بذاره، گفت:

_کاری داشتی که اومدی؟ من حواسم نبود.

مرد کوچکتر به تهیونگ سی ساله نگاه کرد که همواره پیر‌تر می‌شد و بیشتر دلباخته‌ی بیمار بیست و پنج ساله‌ش می‌شد. با کمی مکث، لب تر کرد:

_خواستم... ببینمت.

هومی از روی لب‌های مرد نشست و نگاهش رو به میز داد. با دیدن عکس العمل تهیونگ، متوجه خواسته‌ش شد و سمت درب رفت. قبل از باز کردن درب، تهیونگ سوالی پرسید که بیشتر از همیشه ترس و تعجب رو به جانش انداخت:



_کینو، یه سوال بپرسم قول میدی که حقیقت رو بگی؟

با تردید گفت:

_بپرس...‌

_یادته هفته پیش درمورد کتابی حرف می‌زدی که من تو کتابخونم داشتم؟ من اون شب روی میزم گذاشته بودم که برداری، اما فردا صبح که به اتاق اومدم، دیدم نیست. خودت برداشتی یا یکی دیگه بوده؟


با سوال عجیب تهیونگ، کینو کمی فکر کرد. با گفتن حقیقت تنها شک مرد رو بیشتر می‌کرد و شاید به چیزی می‌رسید که به ضررش تمام می‌شد، پس با تنی که انگار صداقت رو اسیر کرده، پاسخ داد:

_اوه اون رو می‌گی؟ آره، خودم برداشتم. نگران نباش، جاش امنه.

و با چشمکی از اتاق خارج شد.
تهیونگ با برطرف شدن شک‌ش، هوفی کشید و تنها به این فکر کرد که چطور مهره‌ی سوخته‌ی بازی مرگ رو از بین ببره.







*****




قدم زدن در لبخند درخت پرتقال رو دوست داشت. عطر خوش میوه‌های درخت، باعث رنگ گرفتن چشم‌های آفتابیش می‌شد. اون نور بود و درخت پلی برای خورشید...
جونگکوک، از داخل ساختمان پزشک جوانش رو می‌دید که چطور در هوای خوشرنگ حیاط نفس می‌کشه. کمی در کاری که می‌خواست بکنه تعلل داشت، اما با در نظر گرفتن همه‌ی جوانب، بلند شد و با همون لباس نازک بیمارستان از اتاق خارج شد.

می‌ترسید کسی اون رو از کارش متوقف بکنه، اما اون حالا نیاز داشت. قدم‌های کوتاه اما سریعی بر می‌داشت. به خروجی ساختمان رسید.
از بیرون، تهیونگ رو پیدا کرد که انگار با کوله باری از غم و آتش قدم می‌زنه و زیر لب چیزی می‌گه.
با کمی مکث و تر کردن لب، سمت مرد قدم برداشت. دستهاش بهم گره شده بودن و استرس ناشی از عصبانیت مرد، ترسی به دل جونگکوک انداخته بود.

_س-سلام.‌..

تهیونگ با شنیدن صدای لرزیده‌ی جونگکوک، به سمتش برگشت و با بهت بهش خیره شد. جونگکوک از عکس العمل مرد می‌ترسید، اما تهیونگ مخالف افکارش رفتار کرد.

سریع به سمتش اومد و با دست پهلو‌هاش رو گرفت و اسیر دست‌های خودش کرد. با نگرانی ازش پرسید:

_اتفاقی افتاده جونگکوک؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟

پسر کوچکتر با شنیدن سوال‌های مکرر و نگران کننده به مرد خیره شد، اما این نگاه در صدم ثانیه با سر به زیر انداختن، شکسته شد و پزشک نگران‌تر.
جونگکوک کمی از تهیونگ فاصله گرفت، کمی از موهاش رو پشت گوش سرخش انداخت و گفت:

_هیچ اتفاقی... نیوفتاده آقای تهیونگ. من از پنجره شما رو دیدم که تنها هستین. فکر کردم بهتره که کنارتون باشم.

با کمی مکث به تهیونگ نگاه کرد که چطور ذهنش در این دنیا نیست و تنها نگاهش بین لب‌های مرد قدم می‌زنه:

_اشتباه... کردم؟

تهیونگ با شنیدن این سوال، به خودش اومد و سریع با لبخندی ناشیانه سرش رو به طرفین تکان داد.
یکی از دست‌های جونگکوک رو گرفت و به سمت نیمکت راهی کرد. هنوز هم دستش نفس می‌کشید، اکسیژنی با طعم پرتقال و انگور به پوست نازک و سردش نفوذ می‌کرد و پروانه‌های قلبش پرواز می‌کردن.
روی نیمکت قدیمی نشستن و از هوای معطر لذت بردن.
مدتی سکوت کردن، اما بعد این سکوت با سوال جونگکوک شکسته شد:

_اتفاقی براتون افتاده؟

Basorexia | VKookOnde histórias criam vida. Descubra agora