Wheat man

90 12 1
                                    


شراب سرخ جام رو به لب‌هاش نزدیک کرد و در حین نوشیدن تلخی سرخ رنگ، پاسخ فرد پشت خط رو داد:

_منتظر یه پیروزی باشکوهم پسر، ناامیدم نکن.

_انتظارتون از یه آبدارچی زیاده، ساعت طلایی.

_فکر کنم تو رو به عنوان دلقک بی‌مزه‌ی حکومتم استخدام کردم که انقدر گستاخی می‌کنی.

پسر جوان پشت خط، کمی لب‌هاش رو تر کرد. کلنجار رفتن با آتش ناب دل‌ دوستش، تنها شکنجه بود و شکنجه...:

_نمی‌خوام برای خودم دردسر درست کنم. تو فقط نقشه‌م توی این بازی کثیف رو بگو.

زن تیره پوش که به مبل تکیه داده بود، کمی جام توی دست‌هاش رو تکان داد و با نگاهی که به محتویات داخلش داشت، پاسخ داد:

_گوش‌هام به چرندیاتت عادت نکرده پسر جون، دوست داری بیشتر لنگ بزنی؟

_می‌تونی فقط سکوت کنی و تنها کارم رو بگی.

خنده‌ای مستانه به گوش پسر کوچک‌تر رسید:

_مشکلی نیست، منم بدم نمیاد زودتر به هدفم برسم.

_خودتم خوب می‌دونی که تو این بازی کسی نیستی جیسو، پس کمتر پسوند مالکیت بذار.

_حرفت رو نشنیده می‌گیرم، داری زیادی با جون خودت بازی می‌کنی.

کینو، به منظره‌ی تیره‌ی مقابلش که با چراغ‌های ضعیف خانه‌ها رنگین شده بود، خیره شد. شهر در خفا قایم شده بود و حال، روشنی ناجی این مرگ سرخ بود:

_می‌تونی هم پنبه رو از گوش‌هات برداری و به حرف‌هام فکر کنی. خوب می‌دونی که حتی اگه این نقشه هم عملی بشه و خواستت برطرف بشه، باز هم تهیونگ سراغت نمیاد. پس این کار‌ها تنها یه مشت حماقت و جاه‌طلبیه خانم جانگ.

_چطور نابینایی رو شنوایی‌ت هم تأثیر گذاشته؟

جیسو با دیدن عقربه‌های ساعت که روی دوازده نیمه شب، زمان جنگ مهره‌های سوخته بود، بلند شد و با جدیت به کینو گفت:

_اگه یه نگاهی به ساعت بندازی، متوجه شروع نقشه می‌شی. فقط کاری که بهت گفتم رو بکن و بیا بیرون، همین!

_آه، تو آخرش من رو تو دردسر می‌ندازی.

_کمتر حرف بزن، فعلاً.

کار اشتباهی می‌کرد؟ قطعاً نه، فقط دلش به حال خودش می‌سوخت. اما چطور به این عشق ممنوعه پی نبرده بود؟

*****


ترافیک خیابان در لابه لای صدای آزردهنده‌ی خودروها، سردرد عجیبی به ذهن تهیونگ انداخته بود. پریشان بود، پریشان از پایکوبیِ آرام‌بخش در بین دنیای جونگکوک بود. از دوری می‌ترسید، از هر اتفاق کوچکی می‌ترسید و این ترس لعنتی، پنج سال و اندی با اون همراه بود.
تلفن همراهش، رو به روش وصل کرده بود و همزمان با دوربین مداربسته اتاق تاریک جونگکوک رو رصد می‌کرد.
کمی چشم روی هم گذاشت تا این انرژی منفی و تیره رو از روح و جسم خودش دور کنه، اما همین که چشم‌هاش صفحه‌ی مقابلش رو دید، خشک شد.
مبهوت به صفحه‌ی تاریک تلفن همراه خیره شد که چطور فردی ناشناس که انگار اونقدر‌ها هم پیش تهیونگ ناآشنا نبود، وارد اتاق شد و سمت تختی که زیبای خفته دراز کشیده بود، رفت.

_لعنتی... لعنتی... لعنتی...

با استرس و ترسی که بین دست‌هاش و قلبش جان گرفته بود، ماشین رو روشن کرد و با بوق‌های متعدد و سرعت غیر مجاز رانندگی کرد، هرچند که این ترافیک مجوز سرعت بیش از اندازه رو نمی‌داد.
تمام موانع رو با هر ریسک و ترسی کنار زد و تنها به سمت مقصدی حرکت کرد که اتفاق خوبی در انتظارش نبود.

Basorexia | VKookWhere stories live. Discover now