_مشتاق صدای شما، کاپیتان!
خندهی ضعیفی از پشت تلفن به گوش رسید:
_کمتر مزه پرونی کن جانگ، اوضاع اونجا چطوره؟
_مطمئن باش این رو یه شوخی بیمزه در نظر گرفتم.
_من جدیم مرد!
دستش رو روی شقیقهش گذاشت و نوازش آرومی رو از سر گرفت. چطور این سوال رو میپرسید وقتی که خودش به عنوان جاسوس کوچک، همه جای بیمارستان رو بلده؟:
_وضعیت قرمزه پسر، قرار بود حرکتی ازت ببینم.
_چرا من رو با مهرهی وزیر اشتباه گرفتی؟
_چون باید مراقب کیش و مات قلب یکی باشه.
آهی از بین لبهای فرد پشت خط شنید:
_فکر نمیکنم دیگه از من کاری بر بیاد.
_پس قول و اعتماد از نظر تو به معنای چاه عمیقه، نه؟
_نمیگم برام مهم نیست، اما نمیتونم ریسک کنم جانگ! میدونی اگه مشکوک بشه، همه چی لو میره و هیچ کس نمیتونه جلو دارش بشه؟
_تو من رو دست کم گرفتی پسر؟ معلومه که خبردار نمیشه! البته اگه خونسرد عمل کنه.
به وضوح عصبانیت جانگ بین ابروهای بهم پیچیده شدش، نمایان بود. خستگی و آشفتگی دو دلیل مهم برای ادامه ندادن بحثی بود که هیچ وقت پایانی براش در نظر نگرفته شده بود:
_این بحث رو همینجا تموم میکنم. تو فقط مراقب حرکات کیم باش. هر خبری شد، زود بهم اطلاع بده.
_باید بگم چشم سروان؟
خندهی کثیفی از بین لبهای جانگ فراری شد:
_بستگی به خودت داره پسر جون.
با دیدن عقربههای ساعت در گوشهای از دیوار سفید اتاق که دیر شدنش رو نشون میداد، هول شده و با شوک گفت:
_من دیگه باید قطع کنم، دیگه تکرار نمیکنم. حواست باشه.
_باشه هیوک، حواسم هست. قرار نیست آخر هر مکالممون این جملهی کوفتی رو بگی!
_من فقط از ذهن فراموشکارت بیزارم پسر، یه فکری به حالش بکن.
_تو مراقب چشمات باش، بعضی اوقات درست نگاه نمیکنن.
_چشمهای من با آب مقدس شسته شده.
تک خندهای توجه مرد رو به خودش جلب کرد:
_باید برم، مراقب باش. فعلا!
_باز این جملهی فاکی رو گفت! برو مرد، خداحافظ.
با قطع شدن تلفن، روپوش پزشکی رو پوشید و از اتاق خارج شد.
*****
_پزشک اتاق ۲۰۳ همراه بیماره؟
با نگرانی و استرسی که بین قلب و حنجرهش اسیر شده بود، رو به پزشک ممنوعه گفت:
_متأسفانه شما حق ورود به اون اتاق رو ندارین.
با عصبانیت، غرشی کرد و با تن صدای بالا رو به منشی بیچاره که وظیفهش جز اطاعت کردن از دستورات، چیزی نبود، گفت:
_کی ورود من رو ممنوع کرده؟! نکنه اون کیمِ احمق نمیذاره؟
_من... من چیزی نمیدونم آقای-
_خفه شو!
با دیدن جونگهون که با ابروهای درهم رفته به سمتش میاد، تک خندهای کرد و با طعنه رو به منشی گفت:
_مثل اینکه جانشین شاهزاده تشریف آوردن!
_چی شده جانگ؟ این آشوب برای چیه؟
_بهتره بگی که کی دریا رو طوفانی کرده!
دست به سینه، به میز منشی تکیه کوتاه داد و با بی حسی که در چهره و چشماش بیداد میکرد، به جانگ عصبی نگاه کرد. گرگ وحشی و گرسنهای که بین مردمک چشمهاش قابل دید بود، لرز پنهانی به تن جونگهون انداخت:
_میشه با آرامش توضیح بدین که کی باعث شده شما انقدر عصبی بشین؟
_دوست عوضیت با دستورای غیر منطقیش نبرد جنگ بین من و خودش راه انداخته!
تکیهش رو از میز گرفت و کمی بهش نزدیک شد. لب خشک شدش رو با زبونش تر کرد و با نیم نگاهی که به دیگران انداخت، گفت:
_بستگی به درخواست شما داره آقای جانگ، تا تصمیم بگیرم مقصر کی بوده.
_گاهی اوقات باید سرباز باشی تا شاهد سیل خون جنگ باشی. تو هیچ وقت نقشی در این قضایا نداشتی، پس این تو نیستی که تصمیم میگیره.
منشی که با مشغول نشون دادن خودش، صحبتهای رد و بدل شده بین دو پزشک رو گوش میداد، با شنیدن جملهی جانگ، لبخند محوی بین لبهاش طلوع کرد. مشخصاً تنها جانگ بین افکارش پرسه نمیزد:
_آقای هیوک جانگ، متاسفانه یا خوشبختانه داستان شما و بیمار رو میدونم، و البته دلیل منطقی آقای کیم برای ممنوعیت شما رو، اما نمیتونم با این حرکات درخواستتون رو قبول کنم. شما باید با خودشون صحبت کنین.
با یکی از ابروهایی که بالا رفته بود، پرسید:
_حالا باید از اون اجازه بگیرم؟!
با بیخیالی خاصی که تنها مختص به جانگ بود، جواب داد:
_درسته! راه اتاقشون رو که میشناسین، میتونین تشریف ببرین.
با خشمی که بین دستهاش گره شده بود، به جونگهون نگاه کرد که چطور خودش رو مشغول تلفن همراهش کرده. بی اهمیت بودنش به این مسئله بیشتر باعث عصبانیت جانگ میشد. کنارش ایستاد و در گوشش با صدای خیلی ملایم اما کمی ترسناک زمزمه کرد:
_ماه در عشق پلنگ، ندای آب را دنبال میکند. تو به فریاد گرگ دل بستهی ماه، به کدام راه میروی؟
*****
گمشدن در اعماق بی انتهای نور، مثل نقطهی کور صفحهی سفیده. اینکه در غریبانه ترین طلوع نور، چشمهات با کسی ملاقات کنن که هیچ نشانی قبل از اون نداشتی، مثل گرفتار شدن به زنجیر تیلهی تیرهی دنیاست.
اما هیچ وقت این ملاقات برای بار اول نبوده که با طناب هوس دور گردن گناهکار ممنوعه بپیچه، ندای مدهوش کنندهی شخص مسبب لمسهای مکررش در ذهن پریشانشه.
جانگی که هیچ آرزویی جز رسیدن به پاداش زحماتش اعم از گرفتار شدن جونگکوک در تلهی خودش نداشت، حالا بدون هیچ عذری با معشوقهی سابقش درگیر بود و نمیتونست هیچ تلاشی بکنه.
مرد رویاهای بیمارش در نزدیکی لبهاش قدم میزد و هیوک، در کوچههای تاریک و تنگ افکارش پرسه میزد. گاهی اوقات مشروب مصرف میکرد و شاید هم دود غبار آلود سیگارش رو بین هوای ناپاک دنیاش فوت میکرد...
تمام این حرفها، زمزمههای چشمش بود که تنها شاهد هیوک جانگ بودن.
جانگی که حالا به درب اتاق پزشک لجباز و سرد روزگار رسیده بود و تا در زدن، فاصلهای نداشت.
کمی در به صدا در آوردن درب، تعلل داشت، اما بدون کلنجار با تقهای اجازهی ورود خواست.
خونسرد بودن جانگ بعد از اتفاقات ناخوشایندش با جونگهون، چندان قابل باور نبود و دور از ذهن هر کس بوسه میزد. اما همین که تا اینجا برای اجازه ورود در زده بود و مدتی کوتاه منتظر مونده بود، خیلی دور از انتظار بود، نه؟
کمی منتظر صدای بم مرد موند، اما وقتی از نبود آوای یخ زدهی مرد مطمئن شد، درب رو باز کرد و با اتاق خالی مواجه شد.
آویزان بودن کت و کیف، حضور تهیونگ در بیمارستان رو نشان میداد، اما ترس اینکه بین دیوارهای اتاق جونگکوک نفس میکشید، دلهره به قلب تیرهی جانگ میانداخت.
سعی کرد تا خونسرد باشه و بعد از مدتی کوتاه دوباره به اتاق تهیونگ برگرده. کنجکاوی اینکه چه کلمههایی در بین شمارهی اتاق قدم میزنه، رسیدن به اتاق خودش و نرفتن پیش جونگکوک رو سخت میکرد.
با تکان دادن سرش و خارش کوچک بین موهای تیرهش، به سمت اتاق سردش که حالا با هیچ وسیلهی گرمایشی گرم نمیشد، قدم برداشت و بدون معطلی درب رو باز کرد و داخل شد.
سریع و با قدمهای بلند به میزش نزدیک شد و تلفن همراهش رو برداشت.
شمارهی مورد نظرش رو پیدا کرد و دکمهی تماس رو لمس کرد. بعد از چند بوق، فرد پشت خط برداشت:
_هی مرد، چیزی شده که دوباره زنگ زدی؟
_باید ببینمت لووک، یه ساعت دیگه اینجا باش!
*****
_اگه کسی من رو با تو ببینه مشکل پیش میاد، چرا این رو تو ذهن پوچت که تنها اسم اون لعنتی رو حک کرده، نمیفهمونی؟
_حس میکنم فکت درد گرفته... یکم بهش استراحت بده!
چند پلک پشت سرهم زد و در همون حین نفس عمیق کشید. حضورش در این مکان یخ زده، هیچ فرقی با انداختن پنیر برای موش کور، نداشت. نفس کشیدن در این اتاق، مثل منبعی از گازهای سمی بود که تنها با یک دم نسبتاً عمیق، وارد شش ها و سرگیجهی ذهنی میشد.
چندبار کف دستهاش رو به هم مالید تا عرق سردش از بین پوستش فرار بکنه، اما فایدهای نداشت.
جانگ روپوش پزشکیش رو از تنش در آورد و آویزان کرد. سمت درب رفت تا قفل بکنه. حضور ناگهانی هر فردی خطرناک بود.
لووک که تنها سرش پایین بود و از شوک و ترس نمیتونست حرکتی بکنه، به زیر پاش خیره شده بود. درد عجیبی بین چشمها و گردنش پیدا شده بود. خیره شدن به کف سرامیکی زمین و خم شدن، میتونست دلیل موجهی برای این درد آشفته باشه.
روی صندلی چرم قدیمی نشست و به سمت میز خم شد. کمی موهای پشت سرش رو خاروند تا از استرسش کم بشه.
لووک که حالا مرد رو در راستای خودش میدید، با گردن درد ضعیفش به سمتش برگشت و با چهرهای مضطرب و سرشار از سرگردانی، به جانگ خیره شد:
_فکر کنم فک عزیزت داره برای تکون خوردن ناز میکنه. خودت حرفت رو میزنی یا برم؟
تک خندهی ضعیفی مرد عصبی رو جلب خودش کرد. نوک زبونش رو به لبش نزدیک کرد و کمی تر کرد. در حین تمیز کردن گرد و غبار فرضی لباسش لب زد:
_دنیای عجیبی داری کاپیتان. چرا هیچ وقت طلوع لبخندت رو به چشمهای کم سوی من نشون نمیدی تا امیدی برای صحبت در بین نگاهت رو داشته باشه، هوم؟
_حس میکنم لاس زدن در خاندان جانگ، ریشهی قدیمی داره. بهتره کمتر وراجی کنی و حرفت رو بزنی.
با خندهی مضطربی، دستهاش رو به نشانهی تسلیم بالا آورد و رو به لووک گفت:
_باشه آروم باش. منم علاقه ندارم انقدر باهات بحث کنم.
_پس زودتر حرفت رو بزن، هر ثانیه به خطر حضورم اضافه میشه.
_درسته... میرم سر اصل مطلب.
کمی مردد به اطراف نگاه کرد. شک داشت که با این پیشنهاد یا بهتر باشه گفت درخواست، موافقت کنه، اما باید تنها شانسش رو در این زندگی آبی تاریک، امتحان میکرد:
_باید به مدت بیست و چهار ساعت، ورود تهیونگ رو از خونه ممنوع کنی.
_چی؟!
با ابروهای درهم پیچیده و چشمهای متعجب و عصبی، بلند شد و مثل سایه بالای سر جانگ ایستاد. هیوک که تنها سرش پایین بود و چشم چپش پلکهای سریع و بدون وقفه میزد، به صندلی خیره بود و حرفی نمیزد:
_تو فکر کردی من کی هستم؟ پلیس؟ کارآگاه؟ نکنه من رو با مادرش اشتباه گرفتی؟ چطور این درخواست رو میکنی وقتی از همون اول هم منتفیه؟
_ببین... اونقدرا هم سخت-
_هست آقای هیوک جانگ، هست! شما جای من توی این دنیای کوفتی زندگی نمیکنی تا متوجه بشی کار من چقدر سخت و خسته کنندهست!
_اما این تنها بیست-
_ساکت! دیگه نمیخوام بشنوم!
با دستهاش شقیقههاش رو ماساژ داد و فقط عرض اتاق رو طی میکرد. سرگیجه و حالت تهوع دو حسی بود که در حال حاضر داشت. جانگ، تنها به زمین خیره بود و دستهاش رو ماساژ میداد.
چشمهاش رو محکم بست و روی صندلی نشست. با غرشی رو به مرد خشک شده گفت:
_مطمئن باش با اسیر کردن تهیونگ هیچ چیزی حل نمیشه هیوک، تو باید از سلاح سرد کمرش بترسی و دست از این حرکاتت برداری... یکم به حرفهام فکر کن مرد.
_چرا نمیفهمی؟ نمیتونم. ذهنم تاریکیش رو به جونگکوک باخته و حالا تنها عطر پرتقالشه که توی سرم میچرخه.
_اما این اشتباهه... عشق این مرد تنها اشتباهه!
_اشتباه از این بالاتر که این گناهه؟
سرش رو به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید. کنار فوارهی ذهنش نشست و تنها به انعکاس خودش در آب کم عمق نگاه کرد. سیاهی روحش رو در برگرفته بود و قلبش تیرهتر از همیشه بود. گناه عمق زیبایی درونش رو به لجن کشیده بود؟
رو به جانگ که حالا رو به پنجره خیره بود، نگاه کرد. سیاهیِ خوشرنگی روحش رو گرفتار کرده بود و حالا نقطههای سفید در بین تاریکی شکوفه میکرد.
بلند شد و ماسکش رو برداشت. برای احتیاط، باید چهرهش در پارچهی مشکی مخفی میکرد. قفل در رو باز کرد و به پشت سرش برگشت:
_من لبخندم رو بین تیرگی این پارچه قایم کردم تا نور چشمهات طلوع نکنه. روحت رو با یاد اون پسر تیرهتر نکن، من مرد مشکی دوست ندارم.
*****
یک ربعی بود که در حیاط مشغول قدم زدن بود. دوری از فضای تنگ و خفهی بیمارستان، حس آزادی در روز بهاری رو میداد. تنفس در بین گلهای رز سپید و سرخ، تنها یادآور یک اسم در بین تلاطم ذهنیش میشد.
فردی که در گذشته تنها با سرخی لب پیوند عشق رو شکوفه میداد و حال، با سوالهایی که بین خشکی اون اقیانوس آرام قدم میزد.
جونگهون که تازه از راهرو خارج شده بود، با دیدن مرد سفید پوش که حالا با نوازش گلبرگهای رز و لبخندی که بعد از مدتها طلوع کرده، به سمتش رفت و پشتش ایستاد.
دست روی شونهش گذاشت تا تهیونگ پشت سرش برگرده. با دیدن دوست قدیمیش، کشش ماهیچهی لبش رو بیشتر کرد و با خوشرویی گفت:
_خوشحالم که اینجا دیدمت. من، تو و گلهای رز!
خندهی جونگهون، حسادت تهیونگ رو فوران کرد. حسادتی که از آوای خوش خندهی جونگهون به گوش میرسید. حسادتی که تنها خوشی بود با عطر رز در بین لالهزار:
_شک نکن این گلها به چهرهت حسادت میکنن.
_چهرهی من؟
_برای یک مرد زیادی ظریف و جذابه.
_این رو به عنوان یه تعریف دوستانه بپذیرم؟
چال روی گونهش با لبخندی که زد، نمایان شد و بیشتر از همیشه شادابش کرد. کمتر مواقعی پیش میاومد که انقدر صمیمانه در کنار هم خوشحال و گرم گفت و گو باشن:
_شاید... راستی این وقت روز اینجا چی کار میکنی؟ نباید پیش آماندا باشی؟
دست از نوازش گلبرگها کشید و روی نیمکت چوبی نشست. حتی اطرافیانش هم سعی در نزدیکی با پسر میکردن و تهیونگ، آمادهی این عشق سرشار از شیرینی و فراموشی نبود:
_امروز فرصت نکردم پیشش برم، اما نگران نباش.
_میدونی، من بیشتر از گرگ تشنه میترسم.
با بهت به سمت جونگهون که مشغول وارسی باغچه کوچک در پشتش بود، برگشت و با نگرانی و عصبانیت گفت:
_نگو که اجازه دادی!
خندهی ضعیفی کرد و با اطمینان گفت:
_نگران اون مسئله نباش، پرسنل میدونن که اجازهی ورود نداره. من از نگاه گرسنهش و از خشکی لبهاش میترسم. کاری نکن که به چشمهاش ببازه...
_من نگاهش رو به خورشید فروختم. دیگه اون دو تیله برای من نیست تا نگرانش باشم.
_اشتباهت همینجاست تهیونگ، تو قبلاً صاحبش بودی و دلهرهای نداشتی، چون کسی حق ورود به کرهی بلوری جونگکوک رو نداشت. اما حالا مالکی نداره و ورودش عمومی شده... تو باید از این موضوع بترسی!
_روحش رو به آب فروختم و جسمش رو به خاک، من سزاوار گناهم.
جونگهون با شنیدن بغض خفهی مرد، به سمتش برگشت و در کنارش نشست. به وضوح غم از دست دادن جونگکوکِ گذشته، خیلی برای تهیونگ سخت بوده که حالا تنها بغضی در بین گلو و حرفهاش گیر کرده و اشکها تحمل جاری شدن رو نداشتن:
_سوارکار، تو نگاهت رو از لبخندش گرفتی، تو سایهی سرد تنهاییهاش شدی، تو نوازشهای ضعیفت رو محروم کردی، اما هیچ کدوم باعث نشد تا قلبت رو به کدری و سیاهی بفروشی. تو دوستش داری، این از همه چیز با ارزشتره.
اشکی در گوشهی چشمش جمع شد که با بستن چشمش، بر روی گونهی سرد تهیونگ جاری شد. همزمان با دستش پاک کرد و به زمین خیره شد:
_من اشتباه کردم، من بین خط اقیانوس چشمهاش دلم رو بهش فروختم و حالا، بدون هیچ ماهیچهی تپندهای زندگی میکنم. اون یادش نیست، اما من خوب به خاطر دارم که چطور باران اشکهاش شدم.
دستش رو گرفت و بلندش کرد. ضعیف بودن تهیونگ در کنارش، حس خوشایندی نمیداد. هیچ وقت دوست نداشت که انقدر تلخ در کنارش نفس بکشه. با دستهاش بازوش رو گرفت و رو بهش ایستاد:
_تو عاشق یک گناه شدی تهیونگ، باید این مسیر رو تا انتها بری. تنها نیستی، من کمکت میکنم تا به قلهی نوازش موهاش برسی. من همراهت هستم، تو هم همراهم میمونی؟
فین کوچکی توجه جونگهون رو به خودش جلب کرد. خندهای از بامزگیِ کوتاه مدت تهیونگ کرد. چونهش رو گرفت تا سرش رو بالا بیاره و بهش خیره بشه. با دیدن کیم که حالا نمیبارید، لبخندی زد و گفت:
_سکوتت رو به عنوان موافقت در نظر میگیرم. بیا بریم، زیبای خفته منتظرته!
با زدن مشتی به بازوی جونگهون، با صدای ضعیف و خش دار توپید:
_تنها کسی که حق گفتن این لقب رو داره، منم. به اموالم دست نزن!
_مثل اینکه من خیلی مشاور خوبی بودم. این حرفها تأثیرات منه؟
دست به سینه، به طرفی خیره شد و لب زد:
_چطوره بگیم مادربزرگ خوبی بودی؟
_هی مرد، این مزد زحمات من نیست. قدر شناس باش!
_به حسابت واریز میکنم، مادربزرگ خوبی بودی.
خندهی جونگهون، تهیونگ رو به خودش نزدیک کرد. با عطسهای توجه تهیونگ به جونگهون جلب شد و با تعجب گفت:
_به این زودی سرماخوردی؟
_انقدر ناز کردی تا من هم مریض شدم.
_خودم پرستارت میشم.
_تو بهتره پرستار بیمار جذابت باشی تا من.
اخمی کرد و سمت راهرو قدم برداشت:
_قرارمون حسادت بود؟
خندهی دلربایی گوشهای تهیونگ رو نوازش داد:
_مهم نیست، من دیگه میرم داروخانه، الان بهترین فرصته تا قلبش رو تصاحب کنی.
_سعیم رو میکنم.
دستی در هوا به نشانهی خداحافظی تکون داد و از تهیونگ جدا شد. پزشک هم بدون معطلی سمت اتاق ۲۰۳ حرکت کرد.
*****
_اجازه هست مرد باغبون؟
با تعجب به سمت صدا برگشت و با منشی مسن بیمارستان مواجه شد. با لبخند متعجبی رو به خانم جلوی درب گفت:
_شما این اسم رو از کجا شنیدین؟
بلند شد و به سمت درب قدم برداشت و درب رو تا نیمه باز کرد. با اشارهی دست به سمت اتاق راهنمایی کرد و در کنارش نشست.
تنها با شکلات، از هانا پذیرایی کرد و دوباره پرسید:
_نگفتین؟
_چی رو مرد جوان؟
به دستهی مبل تکیه داد و جواب داد:
_مرد باغبون...
با جرقهای توی ذهن چوی متعجب تر شد. با بشکنی که از انگشتهای زن شنید، کنجکاو به حرفش شد:
_کی گفته من از گذشتهی تو خبر ندارم؟ از گذشتهی تو، شاهزادهی آب، گل یاس، عطر پرتقال... حتی حالا هم میتونم عطرش رو بین موهات پیدا کنم. رد بوسههاش به اونجا هم کشیده شده؟
با ترس و بهت دستی به موهاش کشید. دستپاچگی در وجودش پرسه میزد، حرف زدن با این زن، تنها ترس و گریختن از غرور و هوس بود:
_ اوه نه! شما... واقعا این بو رو میشنوین؟
هومی از لبهای هانا فرار کرد و به دم لالهی گوش تهیونگ رسید. کمی خودش رو مشغول بو کشیدن و تفکر عمیق کرد و در آخر گفت:
_هوم... پرتقالی که تازه از درخت چیده شده، با آب چشمهی روان و زلال شسته شده، انقدر میوهی نرمی شده که حالا بدون کارد تقسیم شده و بین دندانهات بوسیده میشه.
کمی بیشتر محو نگاه تهیونگ شد. نزدیک شد و شکلات نصفه رو با چشمش گذروند. بوی شکلات زیر بینی تهیونگ استشمام میشد. با اشاره به شکلات نصفه گفت:
_حتی از بوی تلخ و شیرین این شکلات هم خوش عطر تره. ترشی و شیرینی طعم پرتقالی که هنوز هم روی دندانها مونده، مثل قدم زدن بین گلهای یاسه. مثل اولین گاز سیب افتاده از درخته... حسش میکنی؟
با کلماتی که از نوای زیبای زن میدویید، به شکلات نگاه کرد. رنگین کمون در بین دستهای زن شکوفه میداد، اما حالا این کلمات بود که بین نقطههای سرهم چیده شده، مثل دستهای گل در کنارهم چیده شده بود.
شکلات رو از دست زن گرفت و بدون در نظر گرفتن دهنی بودنش، تیکهی کوچکی از اون رو لای دندانهاش اسیر کرد. کمی جویید، اما ناگهان ایستاد. چشمهاش رو بست و غرق طعمش شد:
_طعم شیرینی مثل مروارید در صدف نگهداری شده، اما حالا تلخی رو حس میکنم که در بین مروارید های دهانم گرفتار شده. نقطهی کور در بین سفیدی میبینم که در حال آب شدنه.
شکلات در دهانش آب شده بود. کمی بیشتر طعمش رو با زبانش چشید و در آخر گفت:
_اما من پرتقال رو ترجیح میدم، مادمازل.
_مرد باغبون گرفتار طمع گرگ نمیشه، اسیر طناب عشق میوههاش میشه.
_اما من باغبون گذشته نیستم، تغییر کردم.
شکلات رو از دست تهیونگ گرفت و روی میز گذاشت. به مبل تکیه داد و لب تر کرد:
_درخت پرتقالت هم تغییر کرده آقای جوان؟
_آره... دیگه من رو به یاد نداره.
_چرا سعی نمیکنی تا یاس رو با دنیای خودت آشنا کنی؟
کمی در فکر فرو رفت. دنیای اون تنها سیاهی بود که با نقطههای سفید کور کننده، نمایش داده بود. ترس دوباره از دست دادن جونگکوک، آخرین کاری بود که در لیست سیاه و خط خطی ذهنش گذر کرده بود:
_میترسم...
_ترس از گفتن؟
_ترس از دست دادن...
از روی مبل بلند شد و در کنار پنجره ایستاد. رو به هانا که همچنان نشسته بود، گفت:
_دنیای کیم تهیونگ، تنها تاریکیه و تاریکی... بلور خوشرنگ چشماش، تنها با دیدن دنیای من به رنگی کدر و کور تبدیل میشه که جبران پذیر نیست. اون زیباست و من نمیخوام با کثیفی و زشتیِ قلبم، روشنایی خورشید رو ازش محروم کنم.
هانا هم بلند شد و در کنارش ایستاد. دست بر روی شانهی مرد گذاشت که با تابش مستقیم نور، چشماش رو تنگتر کرده:
_پلنگ دنبال ماه میدویید، ماه به دنبال گرگ بود. آب هشدار میداد و تو، تنها راوی این باران بودی. براش ندوییدی... براش قدم نزدی، بوسه روی خندههاش نکاشتی، نوازش پوستش رو با کلماتت تجربه نکردی، و حالا میگی که دنیای تاریکی داری؟
به فوارهی حیاط خانهای نگاه کرد که چطور با آب نسبتاً کم عمقش، دلیلی برای نغمهی خندههای کودکان شده:
_براش نجنگیدی تهیونگ، تو برای گل یاست، شاهزادهی آبت نجنگیدی. قایقران اقیانوسش نبودی کیم تهیونگ. اگه هر اتفاقی تو گذشته افتاده، دلیل بر بی اهمیتی و دوری از اون پسر نیست. پارچهی مشکیت رو برای این خاطره بنداز و پنهانش کن. بین چالههای مغزت دفن و فراموش کن که این گذشته رو با معشوقهت تجربه کردی.
از کنارش گذشت و روی صندلی نشست. به تهیونگ که حالا به پشت برگشته بود و خیره به حرفهای هانا بود، نگاه کرد و با لبخندی که از جدیت میاومد، ادامه داد:
_تو هیچ وقت نمیخواستی بدون اون نفس بکشی، قدم بزنی، چشمهات رو ببندی و حتی به صدای رودخانه گوش بدی. پس هیچ وقت، هیچ کدومتون رو مسبب گذشته ندون و به حالا و آیندهای که تنها بین مشتت در خفا قایم شده، فکر کن.
با حسی که از خستگی و صحبت زیاد میاومد، بلند شد و سمت درب رفت. بدون حرف درب رو باز کرد، اما با صدای مرد ایستاد و منتظر حرفهاش موند:
_من... من دوستش دارم. بیشتر از نغمهی پیانو در صحرای قلبم، بیشتر از طعم ترش و شیرین سیب در بین دندانهام، بیشتر از بوی تلخ شکلات و ترشی پرتقال، بیشتر از بوسههای مادرم و خندههای خواهرم... من اون رو بیشتر از چشمهاش دوست دارم، این رو میگم چون چشمهاش دین منه و خودش... خدای من.
لبخندی که میزد، با هر کلمهی تهیونگ رنگینتر میشد و جاش رو با چهرهای سرد عوض میکرد. درب رو باز کرد و در حین رفتن گفت:
_پس برای لبخندش دوییدن رو یاد بگیر کیم تهیونگ.
*****
_نرفتی پیشش؟
تهیونگ با تن ملایمی زمزمه کرد:
_نه...
قبل از اینکه آوایی از بین دریچهی یخ زدهی جونگهون در بیاد، گفت:
_نپرس چرا... چون خودم هم نمیدونم.
_یه روزی میرسه که خودت شاهد باخت مردمک چشمهات به نوازش اون میشی... دور نیست، فردا نزدیکه.
روی کاناپه دراز کشید. چشمهاش رو در بین انتهای تاریکی بست و وارد شهر بهاری شد. کوچههایی که قبل از دیدار با زیبای خفته، سرد و نفس گیر بود، حال با روشنایی نور، سیلی ضعیفی بر روی چهرهی مدهوش تهیونگ میزد.
با نغمهی خوش پیانو به سمت صدا برگشت و جونگهون رو مشغول لمس کردن سطحی کلاویههای سیاه و سفید دید. گاهی آوایی از لا به لای تاریکی و روشنایی کلاویهها فرار میکرد و گاهی تنها سکوت بود که در بین گوشهای دو مرد، نوازش میشد.
جونگهون از نواختن ناشیانه دست کشید و رو به روی تهیونگ، بر روی مبل قدیمی خاکستری رنگ نشست. موضوع بیماری و وضعیت فعلی جونگکوک، در صدر جدول خط خطی شدهی جونگهون قرار داشت. از اطلاعات پزشک مقابلش تردید داشت، اما با کشیدن نفس نسبتاً عمیقی لب تر کرد:
_فکر کنم با ملاقات کوتاهی که داشتین، اطلاعات زیادی از وضعیت فعلیش نداشته باشی.
از حالت خوابیده در اومد و نشست. با یک دست شقیقهش رو ماساژ کوتاه داد. چشمهاش رو از روی خستگی و خواب آلودگی محکم بست و باز کرد. تیلهی قهوهای رنگ تهیونگ حالا به خون نشسته بود و تنها نجوای آرامبخش جئون بود که سراسر وجود تهیونگ رو به آغوش خواب دعوت میکرد:
_شاید بهتر باشه بگم من هیچ اطلاعاتی ازش ندارم.
_اوه، پس بهتره شروع کنم.
_شروع چی؟
پزشک جوان تر، از روی مبل بلند شد و سمت کشوی میز چوبی رفت. با برگهای برگشت و رو به تهیونگ گفت:
_بگیر.
تهیونگ با تردیدی که بین چشمهاش لمس میشد، برگه رو از دست جونگهون گرفت، اما اجازهی خواندن رو به تهیونگ نداد و خودش خلاصهای از توضیحات برگه رو داد:
_اینطور که از برگه خوندم و خودم متوجه شدم، آقای جئون جونگکوک، حافظهی بلند مدتشون رو از دست دادن. آسیب مغزی داشتن و حتی مصرف شدید داروهای مختلفی اعم از کلونازپام که مربوط به ضد اضطراب، و آمی تریپتیلین که برای ضد افسردگی هست، داشتن.
تک به تک کلمات جونگهون مثل طناب گردن تهیونگ رو گرفته و قصد کشتن داشت. دلیل مصرف داروی ضد افسردگی و اضطراب جونگکوک رو نمیدونست. یعنی انقدر پریشان گذشته بود؟ اصلا... شغلش چی بود؟
_اینطور که پیداست، جونگکوکت در فشار شدید روحی روانی بود و تنها مصرف این داروها باعث تسکین دادن ذهنش میشد؛ اما فکر نکنم خودش میدونست که عوارض مصرف بیش از اندازهش چی بوده...
_ ی-یعنی... جونگکوک به خاطر این داروها فراموشی گرفته؟
یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخت. دستش رو زیر چونهش گذاشت و لب زد:
_البته که نه کیم تهیونگ، تو خودت پزشکی و بهتر از منی که سابقهی چندان پزشکی ندارم، میدونی که ضربه شدید سر در تصادف چقدر خطر فراموشی رو داره. مخصوصاً ماشین جونگکوک که دره رفت!
با شنیدن "دره" چشمهاش گشاد شد و بلند شد. با لرزی که بین پاهاش افتاده بود، به سختی آوایی از بین لبهاش جاری شد:
_از... از کجا میدونی؟
به پاهای لرزیدهی تهیونگ نگاه کرد که چطور سعی در ایستادن داشتن. بلند شد و در کنارش ایستاد. دستش رو گرفت و در کنار خودش نشست. آرامش پزشک، مهم تر از بهبودی فرد بود.
دستی روی شانهی مرد ترسیده و نگران گذاشت و گفت:
_اورژانس جونگکوک رو توی ماشین قفل شده پیدا کرد. البته باید شکر گذار باشیم که خونریزی مغزی نکرد.
اشکی در لا به لای حرفهای جونگهون گذر کرد و بر روی گونهی تهیونگ جاری شد. جونگهون با دیدن قطرهی آب شوری که چهرهی خشک تهیونگ رو خیس کرده، سریع دستمال برداشت و پاک کرد. به مردی که تنها اشک میریخت و به جلو خیره بود، نگاه کرد و بازوهاش رو گرفت:
_نگران نباش مرد، اون زود خوب میشه. قرار نبود انقدر راحت تسلیم فراموشی بشی.
_ م-من... من مراقبش... مراقبش نبودم جونگهون.
و با گفتن این جمله، فوارهی کم عمق چشمهای تهیونگ جاری شد. باریدن پزشک جوان در مقابل دوستش، آخرین حرکتی بود که به ذهنش خطور میکرد. صدای زجههای مردم افکارش در گوش تهیونگ زمزمه میشد. با دستهاش، صورتش رو پنهان کرد تا انقدر در مقابل جونگهون ضعیف و ناتوان واقع نشه.
جونگهون با لرز یکهویی بدن تهیونگ، ترسید و سریع روی زانوهاش در مقابل تهیونگ نشست. تهیونگی که حالا بی اختیار اشک میریخت و لرز بدنش مانع زجه زدن بود، در مقابل جونگهون تنها فریادهای اورژانس به صدا در میاومد.
با صدای رسا و بلند اسمش رو فریاد میزد. آب روی میز رو برداشت، انگشتهاش رو خیس کرد و روی صورت خیس مرد پاشید اما انگار این لرزش یکهویی موندگار بود.
پزشک بود، اما تجهیزات لازم برای درمان رو نداشت. سریع به منشی تماس گرفت و با فریاد درخواست کمک کرد.
بعد از چند دقیقهی کوتاه، پرسنل خدمات درمانی به اتاق رسیدن و با تزریق سرمهای مربوطه، لرز بدن تهیونگ رو کمتر کردن. با کمک جونگهون روی کاناپه دراز کشید و چشمهاش به مرور گذر زمان بسته شد.
:))
YOU ARE READING
Basorexia | VKook
Science Fiction⇤بهار و زمستان در لابهلای نفسهای تابستان خفه شدن و راه رهایی رو در دنیای فراموششده حبس کردن. اسیر شدن در آغوش گذشتهای که تنها مردی رو صدا میزد که دستهاش بوی انگور میداد و موهاش، درخت پرتقال رنگین رو نقاشی میکرد. کیم تهیونگ، پزشکی با لباسها...