به پرستار سپرده بود تا لوازم شخصی و ضروریِ جونگکوک رو آماده کنن. بالاخره زمان رفتن از قفس ناامن رسیده بود و برای امشب هیجانزده بود. بعد از برداشتن برگههای ضروری، از اتاق خارج شد و سمت اتاق پسرش قدم برداشت.
به اتاق رسید، قبل از ورود در زد و بدون خواستن اجازه وارد شد. مشغول خوردن شکلاتهای موردعلاقهش بود و متوجه صدای درب و حضور پزشک نشد. انگار دل کندن از منظرهی بهشتیِ این اتاق برای پسر یاس خیلی سخت بود و نمیتونست با این مسئله کنار بیاد.
با لبخند گرمی بهش نزدیک شد و در کنارش نشست. با تکان خوردن تخت، متوجه تهیونگ شد و با تبسم محوی به خوردن شکلات پرداخت.
پزشک که عطر یاس رو به امید زنده کردن روحش به کتش زده بود، کمی بهش نزدیک شد تا پسرش هم این عطر فوقالعاده رو استشمام کنه. یکی از شکلاتها رو برداشت، پوستش رو کند و گفت:
_باید سریع به خونه بریم، جونگکوک. یادت هست؟
بعد از قورت دادن باقیماندهی شکلات پاسخ داد:
_من حاضرم آقای تهیونگ، پرستار ساکم رو آماده کرده.
_هوم... خیلی خوبه.
به نیمرخ پزشک نگاه کرد و پرسید:
_آقای تهیونگ؟
با نگاه سوالی به پسرش خیره شد و منتظر ادامهی حرفش شد:
_منظور شما... از حرفهای دیشبتون... چی بود؟
_کدوم حرف جئون؟
سرش رو پایین انداخت و مردد گفت:
_رودخونه... رنگین کمون... آفتاب... پارک...
_حرفهام واضح نبودن؟
مردد سرش رو بلند کرد و برای بار دوم به نیمرخ بینقص پزشک نگاه کرد:
_نه...
_بعداً منظورم رو میفهمی. حالا بهتره بریم، خیلی دیر شده.
بدون حرف اضافهای بلند شدن و با برداشتن ساک، خارج شدن. به پارکینگ رسیدن و سوار ماشین شدن، با استارت کوچک به راه افتادن.
در طول مسیر، هیچ صحبتی رد و بدل نشد و تنها موزیک عاشقانه مهمان گوشهای هردو شده بود و اونها رو به سمت پل عشق میکشوند.
تهیونگ امیدوار بود که دوستش، درست از پس کار بر اومده باشه و خطایی ازش سر نزنه، چون این مسئله به شدت مهم بود. کمتر از یک ربع به مقصد رسیدن، هردو پیاده شدن و پزشک، ساک رو از صندلی عقب برداشت. سوار آسانسور شدن و دکمهی طبقهی دوم رو زدن. بازهم سکوت دیوار بلند بین پزشک و بیمار شده بود. به طبقهی مورد نظر رسیدن و تهیونگ درب رو باز کرد. چراغها رو روشن کرد تا نمایی از خانه معلوم بشه.
دیوارهای خاکستری، تابلوهای هنری، مبلمان تیره، همه اینها خانهای دارک و سنگین ساخته بود و به روحیهی مرد میاومد. با لبخند محوی وارد خانه شد و به تک تک جزئیات سالن پذیرایی خیره شد. تا چشم کار میکرد، تیرگی بود و تیرگی...
با خنده رو به پزشک گفت:
_نمیدونستم انقدر به رنگهای تیره علاقهمندین.
تهیونگ که در آشپزخانه بود، با شنیدن صدای پسرش، موجی از خندهی گرم به لبهاش وارد شد و با برداشتن لیوان آب به مکانی که جونگکوک ایستاده بود رفت:
_فکر میکردم بدونی، به هر حال روحیهی لطیفی ندارم.
_اینطور نگین آقای تهیونگ، مطمئنم انقدری باهاش بد برخورد کردین که گوشهای کز کرده و قایم شده.
آهی کشید و روی مبل نشست:
_حق با توعه... باهاش رفتار خوبی نداشتم.
پسر کوچکتر هم در کنارش نشست و با مظلومیت پرسید:
_خیلی اذیتش کردین؟
با بهت سمت پسری که با چشمهای گرد و معصوم نگاهش میکردن، برگشت. تحمل نبوسیدن این پسر سخت بود وقتی این حرکات رو از طرفش میدید.
کمی ازش دور شد و گفت:
_تنها کسی که اذیت شده منم، چرا از اون دفاع میکنی؟
_چون شما انسانین و میتونین تمام احساسات مختلف رو داشته باشین، اما اون لطیف و نرمه، نمیتونه برخورد بدی داشته باشه. شما جای من بودین از کی دفاع میکردین؟
از روی مبل بلند شد و سمت آشپزخانه رفت:
_از خواب! وقت خوابته بچه، بهتره بخوابی تا همون روحیهی نرم و لطیف با تبر سراغت نیومده.
_خشونت؟
_چی؟
جونگکوک هم از روی مبل بلند شد:
_بهتره بیشتر روی لحن صحبتتون کار کنین، آقای کیم. شب خوش!
و بدون هیچ حرف دیگهای سمت اتاقی که حتی مشخص نشده بود، رفت.
این موج خرابکاری در وجود تهیونگ، خطرناک بود و باید روی خودش کار میکرد. بهتر از این نمیشد...
*****
_آه پسر، خیلی خستم...
جونگهون، با فنجان قهوه روی مبل نشست و گفت:
_وقت استراحته، دلت نمیخواد با پسرت بیشتر باشی؟
کمی سکوت لابهلای این مکالمه گذر کرد و گفت:
_حقیقتاً برای همین پیش خودم آوردم، زندگیِ آرومی دارم و میتونه بهتر درمان بشه و مهمتر از همه...
منتظر ادامهی صحبت تهیونگ موند:
_پیش خودمه... نمیتونم در آغوشش بگیرم یا هر لحظه تنش رو به بوسه بگیرم، ولی میتونم ساعتها تماشاش کنم، نه؟
لبخند گرمی از پشت تلفن، تقدیم پزشک شد. ظاهر داستان این دو، ترسناکتر از باطن ماجرا بود، اشکی از گوشهی چشمش چکید و بغض خفته بیدار شد.
با شنیدن هق کوچک پسر، با اخم ریز پرسید:
_اتفاقی افتاده جونگهون؟
سعی کرد با نفسهای عمیق و پی در پی، این تودهی غم رو قایم کنه. کمی تلفن رو از خودش دور کرد و اشکهاش رو پاک کرد. با لبخند دروغین که انگار فرد پشت خط قادر به دیدنش هست، گفت:
_نه تهیونگ، فقط برات خوشحالم.
_ممنونم پسر کوچولو.
_هی! درست صحبت کن.
خندهی بیصدای تهیونگ، به گوش جونگهون رسید. با صدای بلند اعتراض کرد:
_یاا، پسرهی عوضی. بهتره کمتر مسخره کنی.
_سعیم رو میکنم.
خمیازهای کشید و سرش رو روی دستهی مبل گذاشت. دستی به صورتش کشید و گفت:
_پسر خیلی خوابم میاد، من میرم. تو هم برو پیش یاست بخواب... میدونی که شبها گلها بدون باغبونشون خوابشون نمیبره.
و بدون شنیدن اعتراضات پزشک، تلفنش رو قطع کرد.
لبخندش کم کم بین تیرگیِ غم محو شد و باران افسردگی به سراغش اومد.
دوباره لبخند معروف خودش رو زد و اشکهایی که بیمقدمه میچکیدن رو پاک کرد. سعی در فراموش کردن داشت، اما چطور؟
اگه مثل کودکیش، غول چراغ جادو به سراغش میاومد و درخواست تنها یک آرزو میکرد، پاک کردن گذشتهی کثیفش بود.
یک جمله، همیشه در سرش پرسه میزد و مثل باد هوهو میکرد. جملهای که مثل سنجاق به لباسش وصل بود و شبها در بین دنیای خیال و واقعیت، قدم میزد. دوست داشت همین حالا، با زبان خودش این رو بگه تا شاید از این قفس کوچک نجات پیدا کنه.
"_غرق در جهنمی شدی که آتش سرخش نگاه اون بود، و گناهش عاشقیِ تو..."
*****
بدون تردید یکی از دربهای اتاق رو باز کرد و وارد شد. به درب تکیه داد و چشمهاش رو بست، عصبی بود. از پزشکش دلخور و عصبی بود که به این شکل از مهمانش پذیرایی کرده بود. با باز کردن چشمهاش، دنیای خاکستری در نگاهش نمایان شد.
دیوارهای خاکستری که با قاب عکسهای سفید رنگین شده بود، تلویزیونی که به دیوار رو به روی تخت کینک سایز سفید وصل شده بود... همه چیز به صورت مرتب چیدمان شده بود و زیبایی به اتاق خاکستر گرفته داده بود.
بوی محبت خاکخورده از گوشههای اتاق میاومد و سرفههای قلبش رو به راه میانداخت. قاب عکسهای روی دیوار به چشم جونگکوک اومد و کنجکاو به دیدنشون کرد. نزدیک به یکی از عکسها شد، پشت لبخندهای این تصویر دلنواز، اشکهای خشکشده خوابیده بود. دیدن موج دریای آرام پشتشون، آبی بیکران آسمان، زیباییِ تبسم گرم اونها، موجب شبنم روی پوستش شد که به آرامی غلتید و روی فک صورتش موند.
همین یک قطره اشک برای شروع گریههای شبانهش کافی بود، پس دست از نگاه کردن کشید و روی تخت نشست. خسته بود، آشفته از زندگیای بود که پایانی نداشت و هیچکس مشخص نکرده بود. بین تلاطم زندگیش گیر افتاده بود و خبری از امید نبود. امیدی با رنگ خوش رنگین کمان که مثل سرسرهی پارک بچهها سرشار از مهر لبخند و خندههایی بود که چشمها رو قفل هم میکرد.
بدون توجه به موقعیتی که داشت، روی تخت دراز کشید و گوشهای بخواب رفت. سپیدی روز زود از راه میرسید، پس بی معطلی چشم روی چشم گذاشت تا شاید بین دنیای خیال امید واهی رو پیدا کنه.
از اونطرف دیوار، مردی با موهای شلخته بود که بین هم گره خورده بود. به هر اتفاقی که این مدت رخ داد فکر کرد و در آخر به پوچی رسید. ترجیح داد بدون سر زدن به جونگکوک، به سراغ ادامهی پروندش رسیدگی کنه و برای بار دوم به نتیجهی آزمایش عجیب بررسی کنه.
برگهی آزمایش رو از بین برگههای دیگه پیدا کرد و روی میز گذاشت. این دارو رو خوب میشناخت، بوسپیرون دارویی بود که اگه بیشتر از دوز توصیه شدهی پزشک مصرف میشد، موجب تشنج میشد.
انتظارِ بدترینها رو داشت، غیر از این!
کسی که این برنامهی شوم رو ریخته بود، تنها قصدش اذیت و ضعیف کردن بدن جونگکوک رو داشت، باید هرچه زودتر سراغش رو میگرفت.
همینطور که با قایق چوبیش بین امواج فکرش میروند، صدای ویبره تلفن همراهش به گوش رسید، با دیدن اسم دوست دوران کودکیش، متعجب شد و با دیدن ساعت که نیمه شب رو خبر میداد، جواب داد:
_جیمین؟
_اوه سلام پسر، میدونم خیلی زمان بدی رو زنگ زدم.
_بیدار بودم، اتفاقی افتاده؟
_برای جونگکوک زنگ زدم.
با شنیدن اسم پسرش، تپش بالای قلبش رو حس کرد:
_چ-چیزی شده؟
_نه تهیونگ، چرا از صدات استرس میباره؟
با تک سرفهای گفت:
_اینطور نیست پسر، بگو چی شده.
_خب من فردا میام سئول، و قراره جونگکوک رو با خودم ببرم.
_چی؟!
با صدای بلند، طوری که گوشهای خودش هم آزار داد پرسید. به این زودی میرفت؟ اما اون مرد تازه خودش رو پیدا کرده بود...
جیمین با اعتراضی گفت:
_چته پسر، گوشهام!
_اوه... متأسفم جیم...
مردد پرسید:
_تو جدی... میخوای کوک رو با خودت ببری؟
پسر پشت خط غرید:
_معلومه کیم تهیونگ، باید ببرم.
_اما چرا؟
_دلیلش به خودم مربوطه، سعی نکن ازم بپرسی.
_کِی؟
_چی؟
_کِی میبریش؟ حداقل حق دارم این رو بدونم.
جیمین آهی کشید و گفت:
_فردا پنج عصر بلیط گرفتم، تا اون موقع خودم رسیدم.
سکوت کرد، تا زمانی این سکوت ادامه داشت که پسر پشت خط نگرانش شد. حرف از رفتن نشده بود، چطور به خودش جرأت رفتن از آسمان هفتمش رو داد؟
دیر شده بود، برای همه چیز دیر شده بود. پشیمان بود، از گفتههایی که پیش خودش جا موند، از حسرتهایی که پنج سال به دوش کشید و تا حالا موفق به انجامش نشد، از عاشقانههایی که با قطرههای اشک جایگزین شد و، این عشق به سرانجام رسید.
اشکهای مزاحم سد دیدش شده بود و دنیاش تارتر از قبل میشد. با خداحافظیِ کوتاهی تلفن رو قطع کرد و گوشهای انداخت.
بغضی که بعد از حرف دوستش نگه داشته بود، ترکید و صدای گریههاش به گوش دیوارهای خشک اتاق رسید. لبهاش از برق شبنمهای روحش خیس شده بود و دلتنگ بوسههای سطحیِ پسرش بود:
_داستانمون با خوشیِ خندههات شروع شد و با اشکهای بیخرامان من تموم شد... دیدی جونگکوکی؟ تو باز هم درست گفتی، من شکست خوردم. بعد از پنج سال، برای بار دوم شکست خوردم و خستم... از عاشقانههای یواشکیم خستم، از بوسههای بین خوابت خستم، موج دلربای خندههات چه بلایی سر قلب بیقرارم آورد، یاس من. تو باز رفتی و من تنها شدم...
با آخرین کلمهای که به زبان آورد، اشکهای بیمقدمهی بعدی سرازیر شدن و این پزشک رو ضعیفتر میکرد.
نزدیک یک ربع صدای گریههای مرد، مهمان دیوار و پنجرهی اتاق شد، اشکهاش رو پاک کرد و با تنی آشفته و غرق خواب از غصه، سمت اتاقش راهی شد.
با دیدن جونگکوک که خودش رو مچاله کرده و خوابیده بود، تک خندهای کرد و زیر لب گفت:
_حالا من با بوی تو که اتاقم رو گرفته، چی کار کنم پرتقال شیرینم؟
بدون توجه به اولین و آخرین شبی که بعد از چندین سال نصیبش شده بود، روی تخت دراز کشید و از پشت به پسر چسبید. بین گردنش به خواب رفت و تا صبح عطر تنش رو چشید.
فردا، هرچی که میشد، به جان میخرید و به سراغش میرفت، حتی اگه به انتهای تنهایی میرسید...
*****
_تُویِ لعنتی میدونستی دارم چه غلطی میکنم و حتی یک کلمه هم نگفتی؟!
سرخی شراب بین نگاه پسر چرخید و در آخر به روی چهرهی مرد بزرگتر خیره موند. اخمش مهری به قلب سوختهش انداخته بود که با اشک رنگین شده بود. حماقت عاشقی، افتادن در چالهی انتقام بود.
مرد بزرگتر، به منظرهی پشت شیشه که نمای کاملی از سئول رو نشان میداد، نگاه کرد و با چشیدن طعم تلخ شراب، گفت:
_بهت گفته بودم انتظار هر چیزی رو داشته باش.
صدای عصبیِ مرد جوانتر در اتاق پیچید:
_خیلی راحت از اعتمادم سوءاستفاده کردی! چطور به خودت جرأت-
_تند نرو پسر جَوون، این انتخاب خودت بود. میتونستی قبول نکنی.
_اما تو من رو مجبور کردی، باید حرفهات رو به یادت بیارم؟
از پنجره فاصله گرفت و با پوزخند کثیف به مردی که با دستهای مشت شده پارچهی شلوارش رو گرفته، نگاه کرد. خندهای سر داد و گفت:
_متوهم بودن، اصلاً جالب نیست... بهتره کمتر وراجی کنی، چون آخرش خوب تموم نمیشه.
تکخندی به لبهای مرد جوان هجوم آورد و به لالهی گوش مرد تیره پوش ضربه زد. سرش رو پایین انداخت، تاوان عاشقی این بود؟
هنوز با دستهای مشت شده نشسته بود، رگهای برآمدهی گردن و دستهاش خشم بیش از حد درونش رو جار میزد و قصد ابرازش رو نداشت، تنها با فریاد قصد خفه کردنش داشت.
مرد تیره پوش، رو به روی مرد سفید پوش نشست و تضاد زیبایی رو به اتاق آورد. با لبخند کثیف اما عاشقانه، دستش رو به دست سرخ مرد نزدیک کرد، اما مرد خشمگین زودتر عمل کرد و عقب کشید:
_لمسم نکن مرد کثیف.
_اوه عزیزم، با عشقت اینطوری صحبت میکنی؟ دلخورم کردی...
طوری صحبت میکرد که انگار دلخور و ناراحته، اما تنها بازیگریِ خوب مرد بود که تونسته بود موفقش کنه.
با ترحم نگاهش کرد:
_تو اونی که عاشقش هستم، نیستی. تو هیوک جانگ نیستی!
سرش رو بهش نزدیک کرد و ادامه داد:
_چیزی از عشق هم سرت نمیشه... بهتره تنهام بذاری.
حرف آخر مرد جوانتر، موجب خندهی جانگ شد. از کدوم تنهایی حرف میزد؟
_من همونی هستم که عاشقشی پس بهتره کمتر مزخرف بگی، من احساس ندارم؟ خب به درک، احساس کمترین ارزشی برای منی داره که زمانی توش غوطه ور بودم... و در ضمن، اینجا اتاق منه، نگو که میخوای من رو از ملک شخصی خودم هم بیرون کنی!
با به یاد آوردن اینکه صاحب این مکان آتشین، مرد رو به روش هست، اخمی کرد و بلند شد:
_اگه مالک اینجا باشی، پس من حق اومدن به اینجا رو ندارم.
قبل از خروج گفت:
_دست از آزار مردم بردار جانگ. تو من رو خاکستر کردی،
حداقل دستهای قفل شدهی اونها رو قطع نکن.
*****
آفتاب با دلتنگی طلوع کرد و چشمهای سرخ از بیخوابیِ پزشک رو روشن کرد. اولین و آخرین شبشون با سختی و در عین حال، با طعم انگورهای بهشت گذشت. پنج صبح، زمانی بود که ساعت روی دیوار نشان میداد و دوباره به تهیونگ یادآوری میکرد که امروز، آخرین روز برای فهمیدن اتفاقات این یک ماه هست. تنها دوازده ساعت مهلت داشت و این برای مرد خسته، ناعادلانه بود.
به آرامی موهای پشت پسر رو نوازش کرد و با چشیدن عطر پرتقالیِ اون، چشمهاش رو بست. محو پوست سفید گردنش بود که چطور در گذشته کبودیهای سرخ و بنفش رنگی روی اونها میکاشت و زیباتر میکرد.
بوسهای سطحی به پشت گردنش، جایی در لابهلای ستون فقرات گردنی که خال کوچکی روی اون بود، گذاشت و به آرامی بلند شد. بدون استفاده از شانه سر، موهاش رو مرتب کرد و با کمترین صدایی که میتونست تولید کنه، درب کمد لباسهاش رو باز کرد و لباسهای شب قبل رو عوض کرد.
بعد از مرتب کردن ظاهرش، نزدیک جونگکوک شد و برای بار چندم بوسهای روی پیشانیش گذاشت. از اتاق خارج شد، برگههای روی میز رو در کیفش گذاشت و بدون خوردن صبحانه بیرون رفت.
بعد از یک ربع به محل کارش رسید. کارکنان بیمارستان متعجب از اومدن پزشک در این ساعت بودن، بدون اهمیت دادن به همکارانش، سمت اتاق مدیریت رفت و با کشیدن نفس عمیقی، در زد.
خانم جوان اجازهی ورود داد و وارد شد. با لبخند بیجانی تعظیم کوتاه کرد و روی مبل تکنفرهی کنار میز مدیر نشست.
خانم کلارک با دیدن چهرهی آشفته و چشمهای سرخ از بیخوابی پزشک، تعجب کرد و گفت:
_چه اتفاقی برای پزشک خوبمون افتاده؟
خندهی ضعیف و کوتاهی کرد و تقدیم گوشهای مدیر شد.
دستهاش رو در هم قفل کرد و با صدایی که بمتر از حالت معمول بود، گفت:
_موضوعی هست که باید با شما در جریان میگذاشتم، اما به دلایل نامعلوم صرف نظر کردم، ولی اینجام که توضیح بدم و ازتون کمک بخوام.
_گوش میدم.
خانم کلارک با چهرهای که کنجکاو به دونستن حرفهای نگفتهی مرد بود، خم شد و با جدیترین حالت ممکن گوش کرد.
و اینطرف تهیونگ تمام اتفاقات مشکوک یک ماه رو توضیح داد و با چهرهای شرمنده بهش نگاه کرد.
با اتمام صحبت مرد، مدیر هومی کشید و به صندلی تکیه داد:
_باید زودتر میگفتین آقای کیم، دلیل قایم کردنتون چی بوده؟
_نمیخواستم تا مطمئن نشدم، به کسی تهمت بزنم.
_اما من قرار بود شما رو مطمئن کنم، کارِتون درست نبود.
با شرمندگی گفت:
_خانم کلارک، من خیلی پشیمون و متأسفم... خواهش میکنم بیشتر از این شرمندم نکنین.
کمی مکث کرد و مردد پرسید:
_کمکم... میکنین؟
خندهی نازک و زیبای خانم جوان از کنارهی لالهی گوش مرد رد شد. کمی از موهاش رو پشت گوشش فرستاد و با مهربانی گفت:
_البته آقای کیم، شما پزشک خوب و با سابقهی ما هستین، این کوچکترین کاریِ که میتونم انجام بدم.
بعد از این چند روز سخت، لبخند مستطیلی مرد طرحی به لبهای تهیونگ انداخت و تنها دلیلش جونگکوک بود، تمام این کارها برای پسرش بود و محافظت از اون.
بدون معطلی بلند شد و گفت:
_تنها چیزی که ازتون میخوام اینه که به اتاق نگهبانی بریم و تمام فیلمهای دوربینهای مداربسته این بیمارستان که این یک ماه رو ضبط کردن رو، بررسی کنیم. مطمئنم به جواب خوبی میرسیم.
اون هم بلند شد و در کنارش ایستاد، با دستش به درب اتاق اشاره کرد و گفت:
_مشکلی نیست، بفرمایید بریم.
و باهم از اتاق خارج شدن.
به اتاق نگهبانی رسیدن و بعد از درخواست مدیر از مرد میانسال، فیلمهای ضبط شدهی این یک ماه گذاشته شد.
تاریخ هر روز اتفاقات رو، در دفترچهی سفید نوشته بود و کار سریعتر انجام میشد. اولین تاریخ رو وارد سیستم کرد تا فیلم اون روز پخش بشه. چندین ساعت از ویدیو رو رد کردن و با دیدن فرد سینی به دست، با صدای بلند درخواست کرد که بأیسته. کلاه کپی که به سر داشت، تنها یک نفر رو در ذهنش تداعی میکرد و اون کینو بود.
تنها سرایدار این بیمارستان بود که عادت به گذاشتن کلاه کپ سفید با برند مورد علاقهش داشت، پوزخندی به افکارش که کم کم ماجرا رو درک میکرد، زد. فیلم ضبط شده نشان میداد که از اتاق جانگ بیرون اومده بود، در نگاه اول این رو میگفت که حتماً برای آوردن قهوه یا چای به اونجا رفته بود، اما اینطور نبود.
تهیونگ به خوبی خبر داشت که زمان قهوه یا چای خوردن جانگ چه ساعتی هست و با این عددی که در فیلم نشون میداد، تداخل داشت. پس این فرضیه با صراحت کامل رد میشد.
بدون توجه به ادامهی ویدیو پرداخت و با دیدن ساعتی که اون اتفاق افتاد و زمان در فیلم، با دقت بیشتری نگاه کرد. تیرگی راهروی اتاق جونگکوک کمی در دید مشکل ساخته بود و به سختی افراد در ویدیو دیده میشد.
با دیدن مردی با ساعت طلایی به یاد جانگ و کینو افتاد، و با احتمال اینکه صبح همون روز این دو مرد در اتاق بودن، به این شک کرد، اما مطمئن نشد.
چندین روز بعد رو دید و مثل همیشه به ساعت طلایی رسید، اما در یکی از فیلمها، مشخص شد که در راهروی پشتی که کمتر کسی اونجا بود، جانگ ساعت مچیش رو به کینو داده و با زدن به شانش راهیش کرده:
_پس... پس این همه مدت، ساعت طلایی یه نفر نبود و دو نفر بودن؟
با دیدن هر اتفاق در سیستم، به وضوح اخم کلارک پررنگتر میشد، با تُنی عصبی گفت:
_از آقای جانگ بعید بود... من بیشتر از چشمهام بهش اعتماد داشتم.
_و یا من که کینو رو بیشتر از برادرم میدونستم.
_مراقب اطرافیانمون نبودیم، آقای کیم، و جالبه گاهی اوقات بیشترین ضربه رو از اونها میخوریم... از همونهایی که حاضر بودیم خودمون رو به خاطرشون تغییر بدیم و آدم دیگهای بشیم، تا لبخند روی لبهاشون ببینیم... اما اونها؟
پوزخندی زد و سرش رو به طرفین تکان داد:
_عذاب زندگیمون رو به جون خریدیم تا اون راحت باشه، اما هیچوقت متوجه نشدیم که این ما بودیم که سالها در مرگ روح فروخته شدهمون به آرامش رسیده بودیم.
تهیونگ، آشفتهتر از هر زمانی بود. سرش رو پایین انداخت و تنها به زمانی فکر کرد که با دستهای خودش شاهد مرگ قطعیِ اون دو شده باشه. مطمئن بود نفر سومی هم در این داستان هست و چه کسی بهتر از جانگ جیسو؟
کسی که مدام پیگیرش بود، در حال تعقیب بود و یقین داشت که تهیونگ متوجه نمیشه. کسی که بیشترین ملاقات رو با جونگکوک داشت و سعی در اغفال کردنش داشت. زنی که از تمام فرصت برای هرزگی استفاده میکرد و نهایت لذت رو میبرد.
تک تک افکار پرسه زدش، مدرک محکمی برای به دام انداختن این سه شیاد بود.
با تنی خسته، از دیدن ادامهی ویدیو صرف نظر کرد و با تعظیم کوتاهی از مدیر و نگهبان تشکر کرد.
با دیدن ساعت که هفت و ربع رو نشان میداد، آهی کشید و با اعتراض گفت:
_حق نداری انقدر سریع گذر کنی وقتی من تازه ارزش هر صدم ثانیهت رو فهمیدم.
باید هرچه سریعتر به اتاق کارش میرفت و از کینو و جانگ درخواست میکرد که به اتاق بیان، اما طوری که متوجه حضور همدیگه نشن و سوپرایز بشن.
در بین راه کینو و جیسو رو دید که مشغول صحبت بودن، با تمسخر گفت:
_موضوع جالبیه که انقدر گرم صحبت هستین، نه؟
پسر جوان و خانم جانگ، با دیدن تهیونگ جا خوردن و بعد جیسو برای درست کردن اوضاع پیش اومده، گفت:
_خاطرات زندگی، موضوع جالبی برای صحبت کردنه آقای کیم.
چرخی به چشمهاش داد و حین رد شدن گفت:
_هوم... که اینطور...
پوزخندی به احمق بودنشون زد، خوب راه آزارشون رو پیدا کرده بود و قرار نبود از دستش در برن.
وقت انتقام سر رسیده بود، انتقامی که تنها دلیلش به جونگکوک ختم میشد...
گاهی اوقات به این فکر میکرد که تمام باعثهای زندگیش پسر یاس هستش و خودش، امید و انگیزههای زندگیش درصدی در اونها نقش نداشتن، ولی بعد به این نتیجه میرسید که شاید اون رنگین کمان امیدش بود.
*****
_خانم چوی، میشه به خانم جانگ بگین که به اتاقم بیان؟
_چشم آقای دکتر.
_ممنونم.
با لبخندی کوتاه تماس رو قطع کرد و منتظر موند.
قطعاً به خواستهش میرسید و در کاری که کرده بود مسمم بود. انگار که نفسهای صبح مثل محافظی راه گرد و غبار مشکلات رو بسته بود و تنها خوشبختی به سراغش میاومد.
امروز قرار بود شاهد چهرههای جالبی باشه و براش هیجانزده بود.
بعد از ده دقیقه، درب اتاق به صدا در اومد و همکار مو مشکی وارد شد. با لبخند شکستهای نزدیک مرد شد و پرسید:
_کارم داشتی تهیونگ؟
اخمی که ناگهان حاضر شده بود، در بین نگاه زن چرخید. با تن صدای خشمگین گفت:
_یادت نره که ما هیچ نسبتی باهم نداریم، حد خودت رو بدون.
تکخندی به گوش زن رسید. طول میز رو دور زد و پشت تهیونگ ایستاد. دستی به کت گرم مرد کشید، اما سریع پسزده شد. خم شد و در لالهی گوشش زمزمه کرد:
_این حرفها رو نزن عزیز دلم، ناراحتم نکن.
با شتاب از روی صندلی بلند شد و با کشیدن نفس عمیقی، آرامش رو تقدیم خودش کرد.
با چشمهایی سرخ از بیخوابی به جیسو نگاه کرد گفت:
_نیوردمت که این مزخرفات رو بگی، کار دیگهای داشتم.
خندهی دلربایی که جنس کثیفی داشت، در سر پزشک پرسه زد. زن با عشوه روی مبل نشست و منتظر موند.
حال نوبت تهیونگ بود که خندههایی از جنس ترحم و تمسخر به جیسو پرتاب کنه.
این دفعه، پزشک نزدیک زن شد و روی صورتش خم شد. میکروفون کوچکی که به پشت لباسش وصل بود و موهاش جلوی دیدنش از سوی مردم رو گرفته بودن رو، برداشت و جلوی چهرهی بهتزدهی جیسو تکان داد.
با تکخندی اجزای صورت جیسو رو گذروند و گفت:
_فکر نمیکردی زود به دام ببر بیوفتی، نه؟ البته زودم نیست... خیلی دیر اقدام کردی موش کوچولو. حالا نه تنها تو، بلکه هرکسی که باهات بود رو به دام مرگ انداختم.
چندین بار حرفهای در سرش پیچید و تکرار شد...
امکان نداشت صحبتهای پنهانی با کینو و جانگ ضبط شده باشه و حالا در دست تهیونگ باشه.
با لکنت گفت:
_اما... اما ای-این چطور پشت گ-گردنم بود؟
هومی کشید و از روش بلند شد. در اتاق قدم زد و در همون حین گفت:
_تو هنوز من رو نشناختی دختر کوچولو، گذاشتن یه ضبط صورت کوچیک که شباهت زیادی با میکروفون داره، خیلی سادهست.
جیسو دستی به موهاش کشید و از حالت آشفتگی در آورد. هیچ ایدهای به ذهنش نرسید چون اینها صدای خودشون بودن و با هیچ مدرکی قابل توضیح نبود.
دستهای خیس از عرقش رو بهم گره زد و با همون لحن مردد و لکنت بار پرسید:
_ت-تو... میخوای با این چی ک-کار کنی؟
با شنیدن سوال جیسو لبخندی از شرارت زد و بشنکی زد:
_سوال خوبی بود خانم جانگ. میدونی که میتونم خیلی راحت با همین وسیلهی کوچیک و کاربردیِ تو دستم راهی زندان بکنم، اما از اونجایی که کارم باهاتون تموم نشده این کار رو نمیکنم.
روی صندلی نشست و به میز نزدیک شد:
_به همین دلیل میخوام یه کاری برام بکنی تا من هم به جرم بزرگی که داری تخفیف بدم.
_باید چ-چی کار کنم؟
شروع به توضیح دادن کرد و جیسو با ترس و بهت به مرد خیره شد.
کار سادهای بود، اما عمل کردنش کمی خطرناک بود. امیدوار بود پزشک به قولش عمل کنه و خودش هم بتونه به خوبی نقشهی مرد
رو عملی کنه.
*****
"مثل همیشه سردرگمم... مثل جنگل بی درخت، چراغ بدون نور، آسمان شبی که دریای ستارههاش رو پشت صخرهها قایم کرده. من مثل همین خاکستر بادم که ریههات رو کثیف میکنه و خرده کینههای کوچک در دلت میاندازه.
فنجان قهوه بدون شکر، لبهای خوشطعمت بود که از دست دادم. دانههای ریز روی توتفرنگی، مثل ککهای ریز روی بینیت بود، شکلات شیرین من. بهار عطر روزهای شادیت بود و زمستان، فصل سرمای نگاهت... کاش هیچوقت اخم نکنی تکیهگاه امن من.
من سعی در فراموش کردنت نداشتم، تلاش برای پیدا کردن خودم داشتم... بعد از تو، روح خسته و افسردهی من خداحافظی کرد و برای همیشه رفت. درست خوندی، برای همیشه... من سعی در پیدا کردنش داشتم، اما یادم نبود تو تنها منبع آرامشش بودی و همراه تو رفت و تنهام گذاشت.
هیچوقت فراموش نکن که من عشق رو با تو یاد گرفتم و روی چشمهام کشیدم... اما نفهمیدم این تلمبهی خونی، بدون روح عاشق من افسردهس، پس براش عاشقی کردم. کاری کردم سرزمین عشق رو دوباره فتح کنه و برای چشمهای کسی به جنون برسه... مقصرم، نه؟ مقصر جنگ اشکهام هستم که نتونستم پیروز میدان باشم و به قولی که دادم عمل کنم.
اون مثل تو نیست... معشوقهی قلبم رو میگم. چشمهاش برق کورکنندهی زهر داره، اما تنها طلای زرین در نگاهم نمایان میشه. قلبش تیرهتر از آسمان شب هست، اما من رودخانهی زلالی رو میبینم که سنگریزههای داخل آب قابل دیدن هستن. اطرافیانش آرزوی مرگ میکنن، اما انگار لالهی گوشهام متضاد کلمات رو به گوشهام میرسونن.
گفتی عاشق نباش، گفتی عشق مثل جهنمی میمونه که چوب به شعلهور کردن آتش اضافه میکنی، گفتی زهر شادیهات و عذاب غمهات هست...
من مقصد بیانتهای قلبم رو بستم، تا وقتی که تو برگردی و بگی، من برای تو هستم. تو عاشقم باش، من کویر بهشتت میشم."
با بستن دفترچهش، به جلد در دستش نگاه کرد.
"نامههایی از جنس باد، اشک و رنج"، این نامههای کوتاه و گاهی اوقات بیمخاطب، هیچوقت به صاحبش نمیرسید و مثل همیشه کنج ذهنش خاک میکرد.
جونگهون عاشقی رو نخواست، نه بدون جیمین. چشم راستش با مرد توتفرنگی کور شد، نیمهی چهرهش در نگاه سرد مرد سوخت و خاکستر شد.
اون خالق زیباییهاش بود و بدون اون، معنایی نداشت.
*****
طلوع آفتاب با باز شدن چشمهای پسر بزرگتر شروع شد و نزدیکهای ظهر، با چشمهای بهاریِ جونگکوک. شب قبل رو به یاد آورد که چطور پزشک در آغوشش گرفت و فکر کرد که در خواب عمیقه. لبخند محوی با این تفکراتِ پرسه زد، سریع تبسم کوچکش رو پاک کرد و از روی تخت بلند شد.
دستی به صورتش کشید و سمت حمام راه افتاد، اما یکهو به یاد آورد که اینجا اتاق بیمارستان نیست. چشمهاش رو کمی مالید و با کشیدن پوفی به سمت آشپزخانه رفت.
به یخچال که رسید، برگهی کوچکی رو دید که با مَگنتی وصل شده بود.
"صبحانه تو یخچاله، بیرون نمیری، میتونی تلویزیون ببینی، حمام انتهای راهروئه. بدون من خوش بگذره."
_نفهمیدم... مگه باید با تو حموم میرفتم؟!
با صدای بلندی این رو فریاد زد و برگه رو از روی یخچال کند. به قلب کوچک روی برگه توجهی نکرد و پاره کرد.
همزمان که صبحانهی لذیذ داخل یخچال رو برمیداشت، خندهی عصبیای کرد و گفت:
_میتونی تلویزیون ببینی... از کِی تا حالا صاحب من شدی که دستور میدی، پیرمرد کت قهوهای؟!
میز رو چید و روی صندلی نشست. کمی از سوسیس سرد رو داخل دهانش گذاشت و با حس کردن قطب شمال کوچکی در دهانش، اعتراض بلندی کرد:
_چرا بین اون همه حرفهای مزخرفت نگفتی این سوسیسها سردن؟!
انگار که به حرف کمی قبلش فکر کرده باشه، با تنی ملایم، همرنگ زمزمه گفت:
_آه... جونگکوکی چرا باید بگه؟ خودت عقل نداری؟!
مشتی به سرش زد و بدون توجه به سوسیسهای سرد، مشغول خوردن شد.
بعد از تموم شدن صبحانهی سرد، میز رو جمع کرد و ظرفها رو شست. در این بین غرهای دیگهای به گوش رسید که شامل "چرا ظرفهاش رو برای من گذاشت؟ این طویله خدمتکار نداره؟! آه... این چه زندگیایه، بیمارستان یه مصیبت، اینجا یه مصیبت دیگه..." میشد.
روی کاناپهی رو به روی تلویزیون نشست و با کنترل کانالها رو چک کرد. برنامهی آشپزی، اخبار، مستند، تبلیغات... انگار که سینما و تلویزیون این کشور مرخصی گرفته بودن و قصد برگشت نداشتن.
بدون اهمیت به خاموش نکردن تلویزیون، چرخی به کاناپه زد و به پشت دراز کشید. خواب جلوی نگاهش رو گرفته بود و اجازهی بیداری نمیداد. مِه خواب مثل حشرهای در حال مکیدن ذهن و چشمهاش بود و هرلحظه سنگینتر میکرد.
انگار خوابیدن روی کاناپه با صدای آزردهندهی تلویزیون، لذت خاصی برای پسر پرتقالی داشت.
*****
_خانم چوی، میشه به آقای جانگ و مین بگین که به اتاق من بیان؟
تعظیم کوچکی به زن رو به روش کرد و از اتاق خارج شد.
زن سفید پوش که اینبار با رنگ سرخ رز لبهاش رو رنگین کرده بود، لبخندی با عصارهی استرس و نگرانی زد. همه چیز به رفتار و گفتمانش بستگی داشت، و این چاهی بود که خودش کنده بود و سزاوار گناه بود.
به دوربینهای مداربستهای که به اتاق وصل شده بود، خیره شد. به تک تکشون...
از روی صندلی بلند شد، نزدیک میزی شد که میکروفون در گلدان مخفی شده. برداشت و در نزدیکیِ لبهاش نگه داشت. همزمان که به دوربین مداربسته نگاه میکرد، طوری لب زد که فقط نفسهاش به گوش مردی برسه که پشت سیستم مشغول دیدنه:
_اونجایی کیم؟
تلخندی زد و ادامه داد:
_میدونم آخر این قصه تو دریای اشکات غرق میشم... میدونم راویِ داستان رو با شکنجههام عذاب دادم... اما اگه تو خوشحال میشی-
قطره اشکی از بین تیرگیِ مردمک زن ریخت و گرمای گونههاش رو خیس کرد:
_من برای تو میمیرم...
با تنی خسته و مضطرب گلدان رو سرجاش گذاشت و دستی به صورتش کشید. روی صندلی نشست و سعی کرد تمام حرفهایی که قرار بود بینشون رد و بدل بشه رو مرور کنه.
نفسهای عمیقی میکشید و اعداد رو تکرار میکرد. غافل از اینکه مرد پشت سیستم، به رنگ باران زن نگاه کرد و قلبش از درد عاشقیش سوخت.
چشمهاش میگفت "گریه نکن"، اما قلبش از عذابی که به جونگکوک دادن آتش میگرفت.
بعد از یک ربع، جانگ و مین به اتاق اومدن و بدون حسی در نگاهشون روی مبل نشستن و منتظر حرفهای جیسو موندن.
لبخند همیشگیِ زن به لبهاش اومد و رو به اونها گفت:
_منتظرتون بودم.
هیوک آهی کشید و دستی به چشمهاش کشید. با خستگی لب زد:
_اتفاقی افتاده؟ خبر جدیدی داری؟
زن سفیدپوش از روی صندلی بلند شد و رو به روی دو مرد نشست.
سعی در حفظ نقشش کرد و گفت:
_اوه پسرا... باید یه خبری بهتون بدم که چندان خوشایند نیست.
اخمهای ریز دو مرد آشکار شد، سکوت کردن تا ادامهی صحبتهاش رو بشنون:
_دیگه نمیتونم باهاتون همکاری کنم، باید از پیشتون برم.
اینبار لبخندی متضاد تبسمهای همیشگیش زد. دستهای قفلشدش رو روی پاهاش گذاشت و منتظر واکنش جانگ و مین شد.
تکخندی عصبی از طرف کینو به گوش رسید، مضطربتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکرد. در دلش غوغایی بود و از خیانتی که میکرد، شرمسار بود.
جانگ با تن آرامی رو به جیسو گفت:
_پس میخوای ترکمون کنی و بازی رو به نفع پزشک کیم تموم کنیم...
زن با همان تن صدای ملایمی که داشت پاسخ داد:
_بهتره این بازیِ کثیف رو تموم کنیم، فکر میکنم تا همین حالاشم ده هیچ به نفع ما بوده و به خواستمون رسیدیم.
_اما هنوز تموم نشده... کار من تموم نشده، جانگ جیسو.
خندهی ضعیفی به گوش دو مرد رسید. کمی از موهاش رو پشت گوشش فرستاد و با نگاهی از سر نگرانی گفت:
_بذارین صادق باشم. تهیونگ برای من نبود، جونگکوک هم برای تو نمیشه، مستر جانگ. خودت هم خوب میدونی که این نخ قرمز از مچ دستهای اون دو پاره نشده و بهم متصلن... ما موفق شدیم. عذابی که ما به این زوج از دست رفته دادیم، کم چیزی نبود.
و رو به کینو ادامه داد:
_بهتره بدون خشونت این بازی رو تموم کنیم و چاقو رو از گلوشون برداریم.
_باید یادآوری کنم که چه کارایی کردیم، نه؟
تهیونگ که پشت سیستم در اتاقش نشسته بود و صحبتهاشون رو میشنید، با شنیدن این حرف جانگ، لبخندی از موفقیت زد و زمزمه کرد:
_آره، ادامه بده گرگ شب.
جیسو کمی تعجب کرد و پرسید:
_از کدوم کار حرف میزنی، مرد؟ متوجهی حرفات نمیشم.
پوزخندی به حرف زن زد، از سر جاش بلند شد و در اتاق قدم زد:
_بیا مرور کنیم. سِرم اشتباه به جونگکوک زدیم، مادهی توهمزا به خوردش دادیم، حتی به مرگ هم نزدیک شده بود که تهیونگ رسید، با اون ساعت طلایی چه کارها که نکردیم.
جیسو با اکراه لبخندش رو حفظ کرد و مردد پرسید:
_چه کاری... هیوک جانگ؟
_نمیفهمم چرا وقتی خودتم میدونی که اون ساعت، یه ساعت معمولی نبود و تنها شوک الکتریکی به مغزش وارد میکرد، از من سوال میپرسی؟ امروز چی مصرف کردی؟
خندهی بلندی به گوش دو مرد رسید و از لالهی گوششون رد شد.
جیسو هم بلند شد و رو به روش ایستاد:
_شاید چون دوست دارم از زبان تو بشنوم؟
هیوک، دستی به موهاش کشید و به کینو گفت که بلند بشه.
سمت درب رفت، اما قبل از رفتن گفت:
_بهتره این مزخرفات رو تموم کنی جیسو، چون خودت خوب میدونی که چی کار میکنم و اونوقت... من میمونم و چاقوی توی دستم...
و با صدای محکمی درب اتاق رو بست.
بعد از رفتن جانگ و مین، زن سفیدپوش به دوربین نگاه کرد و زمزمه کرد:
_تو بردی کیم... و من رو تو چالهی زندانت انداختی.
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و با لبخند محوی ادامه داد:
_حالا من موندم با آغوشی که هیچوقت ندادی... آغوشی که سهم آدم دیگهای بود و من، تماشاچیش بودم.
تهیونگ حرفهای جیسو رو شنید، اما تظاهر به نشنیدن کرد، نه حالا که فهمید در نبود اون چه بلایی سر جونگکوک میآوردن.
عشق پزشک کیم، برای زن سرخ نبود... صاحب نگاههای درخشانش و بوسههای نیمهشبش نبود.
اون کیم تهیونگ بود که عشق به پسر یاس رو سرچشمهی رنگین کمان، و رودخانهی زلال موهاش میدونست.
*****
_از اینجا به بعد رو به شما میسپارم...
با نهایت شرمندگی، سرش رو پایین انداخت و تعظیم کوتاهی کرد:
_خیلی متاسفم که پنهان کاری کردم و چیزی در این مورد نگفتم.
بر لبهای زن جواب تبسمی سرشار از مهر و محبت کاشته شد. دستی بر شانهی پزشک کشید و گفت:
_درکتون میکنم، آقای کیم. بهتره به خانه برین، امروز خیلی خسته شدین.
با همان لبخند همیشگی تشکر کرد و از بیمارستان خارج شد.
تنها کار مونده، بدرقهی پسری بود که رفتنش درد بزرگی رو در قلبش میکاره و تنها میذاره.
سعی در پوشاندن غم درونش داشت، و کمی موفق شد.
بعد از رانندگی کوتاه، به خانه رسید و ماشین رو در پارکینگ پارک کرد. با چهرهی آشفته و خسته درب رو باز کرد. وارد سالن شد، بدون توجه به چیزی روی کاناپه رو به روی تلویزیون دراز کشید، اما همزمان چیزی رو زیرش احساس کرد و صدای فریاد جونگکوک، پاسخ تمام سوالهاش شد.
پسر کوچکتر پتو رو از روی سرش برداشت و فریاد زد:
_نمیبینی اینجا آدم خوابیده؟!
با بهت به جونگکوک نگاه کرد و با لکنت پاسخ داد:
_ن-نمیدونستم ای-اینجایی... چرا روی تخت نخوابیدی؟
_به تو ربطی نداره!
با شنیدن این حرف، چهرهی متعجبش بیشتر بهتزده شد. از روی کاناپه بلند شد و با لحن عجیبی پرسید:
_کاری کردم که اینطوری حرف میزنی؟
جونگکوک روی کاناپه نشست و پتو رو جمع کرد. اینبار با تنی آرام، متضاد چندین دقیقه قبل گفت:
_خوابم رو بهم ریختین... انتظار داشتین چی کار کنم؟
_صبحانه چی خوردی جونگکوک؟
_هان؟
سرش رو بلند کرد و از پزشک پرسید:
_این چه ربطی به حرفهای ما داشت؟
پزشک، دست به سینه شد و همراه چینهای کوچک روی ابروهاش گفت:
_اول سر من فریاد زدی، رسمی صحبت نکردی، و در آخر شدی جونگکوک خودم. راستش رو بگو، سوسیسها رو دوباره سرخ کردی یا نه؟
_یاا، آقای تهیونگ!
پسر پرتقالی از روی کاناپه بلند شد و بدون انداختن نیمنگاهی به پزشک سمت آشپزخانه رفت.
در نیمهی راه پرسید:
_یک ساعت دیگه ظهر میشه، چیزی برای خوردن دارین؟
با شنیدن این سوال، به ساعت روی دیوار نگاه کرد که تنها پنج ساعت تا مرگ روحی رو نشان میداد.
آهی از روی نگرانی کشید و به جونگکوک نگاه کرد که سرگرم آشپزیست.
برای خداحافظی دیر نبود، و این تفکر ساده لبخند محوی بر روی لب مرد پریشان آورد.
*****
_نمیدونستم آشپزیت خوبه.
نگاه پرافتخاری به پسر رو به روش انداخت و لبخند پهنی زد.
با شنیدن این جمله از پزشک، دستی به موهاش کشید و در همان حین که سرش رو پایین انداخته بود، گفت:
_خودم هم فکر نمیکردم خوشمزه بشه...
چند دقیقهای خانه در سکوت به سر میبرد، اما زمانی که ظرف غذای پسر کوچکتر خالی شد و از روی صندلی بلند شد، تهیونگ مچ دستش رو اسیر دستهای خودش کرد و خواستار نشستنش شد.
_اتفاقی افتاده، آقای تهیونگ؟
_راستش...
کمی نگاهش رو به اطراف سوق داد و در آخر به دریای سیاه پسر رسید:
_یکی از دوستان قدیمیت امروز به سئول میاد.
_اسمش رو میدونین؟
_جیمین! پارک جیمین.
هومی زیر لب کشید و منتظر ادامهی صحبتهای تهیونگ شد:
_امروز ساعت پنج به اینجا میاد و تو رو با خودش میبره.
با بهت پرسید:
_کجا؟
_به بوسان، شهر خودت.
با دست به خودش اشاره کرد:
_شهر من... بوسانه؟
پزشک از روی صندلی بلند شد و ظرفها رو جمع کرد.
بدون پاسخ دادن به این سوال سمت سینک آشپزخانه رفت، شیرآب رو باز کرد و گفت:
_لباس زیادی برای بردن نداری، اما برو وسایلت رو جمع کن. وقت زیادی نداری.
جونگکوک که غمگین از ترک این شهر و پزشک بود، سری تکان داد و از آشپزخانه خارج شد.
با خروج پسر یاس، پزشک آهی کشید و تنها سعی در دوری از این عشق نافرجام داشت، اما انگار با قلم سرخ اسم جونگکوک رو روی قلبش نوشته بودن.
*****
سفیدی نور به زردیِ آسمان رسید. ابرهای سپید در بین رنگهای آفتاب گم شدن و رو به تاریکی رفتن.
شلوغیِ این فضای بزرگ و بسته، نفسهاش رو میبرید. حالا که وقت رفتن بود، تنها یک آرزو داشت، و اون این بود که باقی عمرش رو با لبخند طلوع و با اشک شوق غروب کنه.
خاطراتش در بین شلوغی شهر گم شده بود، ماهها دنبالش بود، اما حالا قصد گشتن نداشت... حال وقت خداحافظی با دنیایی بود که هیچ خاطرهای باهاش نداشت. اینبار به سراغ دنیایی میرفت با خاطرات یادگار، با خاطراتی که میل رفتن نداشتن و در بین تیرگی قایم نمیشدن.
لبخند و اشکهای مردم در بین نگاهش چرخ میخورد. دنیا مثل توپ کروی در سرش میچرخید و پرسه میزد.
بوسههای پشیمانی، اشکهای خداحافظی، آغوشهای سرد از جنس خاک بارانخورده... همهی اینها یک چیز رو نشانش میداد، خاطرات...
خاطرات هستن که میل جدایی رو از هم میگرفتن و وابستگی رو ایجاد میکردن. خاطرات هستن که مثل دود در چشمهای ما پرسه میزنن و بوسههای ریز مثل اشک بر روی گونههامون میکارن.
شاید الان خوشحال بود، خوشحال از فراموشی... شاید مدیون بود، مدیون هرکسی که باعث این گمشدگی بود.
_صفحه سفیده، چیزی به خاطر ندارم. همهچیز مثل یه پردهس که سرتاسر خاطراتم رو گرفته... خاطراتی که یادم نمیاد... حتی ذرهای از اونهارو به خاطر ندارم، اما باز هم ازشون رنج میکشم. نمیبینمشون... ولی باز هم برام غم رو تداعی میکنن، مسخرهست میخوام به خاطر بیارم که چه چیزی پشت این پردههای تاریک نهفتهست، اما میترسم چیزی که پشت پردههاست از چیزی که بیرونشونه ترسناکتر باشه...
از طفره رفتن علاقهای نداشت، نگاه مردم رو گذر کرد و به مردی که کتهای قهوهای رو در کمد رها کرده و با کت سفید بدرقهش میکرد، نگاه کرد و ادامه داد:
_شاید بهتر باشه هیچوقت اون خاطرات رو به یاد نیارم و آیندم رو که امیدی براش ندارم رو بسازم، ولی آقای تهیونگ، به نظر شما کسی میتونه آیندهای داشته باشه درحالی که گذشتهای نداره؟
پزشک با چهرهای که انگار خودش هم با طناب فراموشی به دار آویخته شده، به جونگکوک نگاه کرد که چطور غم و شادیش رو در پوست کلمات نهفته و سعی در پوشاندنشون داره.
نفس عمیقی کشید، با لبخندی گفت:
_حرفات...
خندهی کوتاهی به سراغ لبهاش اومد:
_تو با حرفهات حافظهی منم پاک کردی.
شاید اینطور بود. شاید این بغض نهفته و لبهای خشک بوسههای فراموشی رو به عزیزانشون هدیه میکردن.
شاید سرنوشت این بود، جنگ روح و ذهن... جنگی که پایانی نداشت، نه تا زمانی که نفسهای پسر پرتقالی بین سرمای باد نقش میانداخت.
_جونگکوک، وقت رفتنه!
صدای دوست فراموششدهش رو شنید و برای بار چندم به مرد نگاه کرد.
آشفتگی از چشمهاش میبارید. تبسم محو و غمگینی به مرد پریشان زد و با تکان دادن دستش مقدمهی خداحافظی رو شروع کرد:
_یک روزی به دیدنتون میام. گلهای یاس و شکلات رو فراموش نمیکنم، آقای تهیونگ. روزی که گلهای یاس شکوفه بدن، من در کنارتونم.
دستی برای مرد تکان داد، اما با حرف مرد ایستاد:
دستی برای مرد تکان داد، اما با حرفش ایستاد:
_چه میشه اگه بدونی یکی تمام گذشتت رو میدونه، این همه سال با خودش حمل کرده و بین تیرگیِ نگاهش دفن کرده؟
کمی از حرفهای مرد متعجب شد، اما با ادامهی سوال مرد، تاریکی چشمهاش به روشنایی برگشت:
_و چی میشه اگه اون کسی که تمام خاطرات گمشدهت رو میدونه، من باشم؟
مقصد بیپایان عشق، به سرانجام رسید.
حال کیم تهیونگ و جئون جونگکوک بود که نخ قرمز رو با چشمهاشون دیدن و با زنگولهی سرنوشت فراموشی رو به چالهی مرگ فرستادن.
چالهای که با نگاه اشک و بوسهی یاس در بین مردمک تاریک مردم گم شد.
_عطرت رو فراموش نکردم، مرد کت قهوهای.
"هیچوقت نفهمیدم عطر انگور تو کت خاکستریت من رو در خودش حل کرده، تنها به جستجوی کتی بودم که تو آغوش بیپناهم جا مونده... دفعهٔ بعد کتت رو هم با خودت ببر..."
_جئون جونگکوک
همیشه از صحبتهای پایانی بیزارم، اما اینبار باید صحبت کنم.
اول از همه، از تمام کسانی که چه نظر دادند و حضورشون لبخند پررنگ بر روی لبم آورد، و چه کسانی که در سکوت و خفا مشغول ماجراجویی در پشت سرمون بودند، متشکرم.
تهیونگ بیسو رکسیا سرد نبود، تلخ نبود... فقط رسم عاشقی رو بلد نبود.
جونگکوکِ به رنگ یاس ترش نبود، تلخ زبان نبود، تخس نبود... تنها کلمات رو گم کرده بود.
جانگ جیسو، جانگ هیوک و مین کینو، زلزلهی مرگ رو در درون خودشون نهفته بودند و به دنبال خاموشیِ این طوفان بودند که از قضا قرعه به نام زوج از دست رفته افتاد.
لووک از تمام صمیمیت و رفاقتی که بین خودش و پزشک داشت، سوءاستفاده کرده بود، با اینکه تقریبا خیلیهاتون متوجه این موضوع نشدید!
و در آخر، سوون جونگهون و پارک جیمین، زوج دوم این داستان بودند که با شیرقهوه، فلسفهی گذشتهشون رو خلاصه کردند.
این چندشاتی درسهای زیادی به من داد و من هم سعی کردم تمام احساسی که داشتم رو در درون قلمم پنهان کنم تا جان دوبارهای بگیره.
ممنونم که در کنارم بودید. امیدوارم لبخندتون همرنگ تبسم گل یاس، زندگیتون چون نور درخشان خورشید و موفقیتهاتون به بلندی هفت آسمان برسه.
بدورد... شاید با یک داستان پر غصهی دیگه...
Beginning: 31 August, 2021
Ending: 1 November, 2021

YOU ARE READING
Basorexia | VKook
Science Fiction⇤بهار و زمستان در لابهلای نفسهای تابستان خفه شدن و راه رهایی رو در دنیای فراموششده حبس کردن. اسیر شدن در آغوش گذشتهای که تنها مردی رو صدا میزد که دستهاش بوی انگور میداد و موهاش، درخت پرتقال رنگین رو نقاشی میکرد. کیم تهیونگ، پزشکی با لباسها...