_جانگ جیسو، خوب از اعتمادم سوءاستفاده کردی.
اخم درون زن، به پوزخند عمیق در لابهلای گوشت لبهاش تبدیل شد. اعتماد، اولین چیزی بود که باید شکسته میشد و انگار که وظیفهش رو به درستی انجام داده بود.
سکوتی در اتاق خاکستری بود که هیچوقت به خودش ندیده بود. مبلهای زرین که با رنگ خاسکتریِ دیوارها تضاد خیرهکنندهای ایجاد کرده بود، برای زنی مثل جیسوی سرخ، عجیب بود.
علاقهی این بانوی قدبلند به رنگ قرمز، زبانزد دوستانش بود و حتی کینو از این موضوع اطلاع داشت. عجیبتر این بود که از این موضوع ترسیده بود...
کینو معتقد بود که علاقهی آتشین جیسو به سرخ فام، مثل علاقه به قتل خونینه.
سعی میکرد تا به هر نحوی از خودش محافظت کنه تا صدمهای هرچند سطحی از زن مقابل نبینه.
اون پوزخند، آشنا بود. آشناتر از نام خودش...
کمی بیشتر به مبل چسبید و با ترسی پنهانی، آب دهنش رو قورت داد. جیسو با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و مثل ابلیس اتاق رو به جهنم خندههاش تبدیل کرد.
کینو که بدنش از ترس یخ زده بود، با شنیدن خندهی جانگ چشمهاش رو بست و لبهاش رو با دندان جلوییش میگزید. انقدر امواج ترس و اشک در بدنش موج میزد که خونی شدن لبهاش رو متوجه شد.
فرد مقابلش از روی مبل بلند شد و سمت شومینهی چوبی پشت کینو قدم برداشت. خم شد و کمی چوب به آتش اضافه کرد. با چهرهای که حسی از اون منتقل نمیشد، برگشت و به مرد بهتزده و ترسیده نگاه کرد.
میتونست بند بند وجودش رو ببینه که چطور در خودش مچاله شده تا آسیبی نبینه. لبخندی ترحمآمیز تقدیم کینو کرد و پشت سرش ایستاد.
به لالهی گوشش رسید، گازی دردناک از نرمی گوشش گرفت و آروم، طوری که تنها خودشون قادر به شنیدنش باشن، گفت:
_آدمهایی مثل من دُور اعتماد رو خط قرمز کشیدن، پسر جون.
از مردی که با محکمترین صورت ممکن چشمهاش رو بسته بود، دور شد. رو به پنجرهی اتاق ایستاد و ادامه داد:
_یازده ساله بودم که تو خیابونهای این شهر بزرگ دستفروشی میکردم. دستبند درست میکردم و به مردمی که دلشون به حال و روز من میسوخت، میفروختم. یه روز پسر بچهای همسن من به قصد خرید پیشم اومد و با نگاه ذوقزدهای به دستبندها نگاه میکرد. دلم براش سوخت، با خودم گفتم شاید پول خریدش رو نداره با اینکه بیشتر از نصف قیمت میفروختم.
سیگار نعناییش رو روی لبهاش گذاشت و بدون روشن کردنش به شهر زیر پاهاش خیره شد:
_با لبخند یکی از دستبندها رو برداشتم و گفتم این مال تو، بدون تشکر ازم گرفت و فرار کرد. به بچه بودنش خندیدم، اما همون نگاه با دزدیدن تمام دستبندهام یکی شد. دوستهای همون پسر بچه با نقشهی قبلی اومدن و بساطم رو دزدیدن. نقشهی سادهای چیده بودن و دو چیز مهم ازم گرفتن، تمام سرمایهی زندگیم و اعتمادم. اونها با اعتماد ناخواستهای که بهشون کردم، گولم زدن و تنها با یه سهلانگاری کوچیک دزدیدن.
سمت کینو برگشت که چطور قلبش با شنیدن خاطرهی تلخ زن دریده شده بود:
_از اون موقع به بعد یاد گرفتم که هر کسی رو که میبینم، تو ذهنم بدترین آدم دنیا تصورش کنم. اعتماد نکنم... اعتماد قلبت رو با تبر تیکه تیکه میکنه و شام گربههای خیابون ذهنت میشه. اگه اون آدم رو بدترین آدم ممکن این جهان بدونی، دیگه حتی قتل هم انجام بده، زیاد تعجب نمیکنی، حتی اگه با همون تبری که گفتم قلبت رو بکشه...
_اما... چطور میتونی کسی که دوستش داری رو با سوءاستفاده از اعتمادی که بهت کرده، خفه کنی؟
تکخندی به سوال کینو کرد و روی میز چوبی نشست:
_این دنیا هیچ آدمی رو نداره که حداقل یک بار تو رو با سوءاستفاده از اعتمادش خفه نکرده باشه. حتی خانوادهت هم اینکار رو کردن، من که فرد مهمی نیستم!
پسر بزرگتر از روی مبل بلند شد و سمت جیسو قدم برداشت. حالا هیچ ترسی ازش نداشت، نه حالا که داستان اعتماد و خط قرمز رو میدونست:
_تهیونگ چی؟ تهیونگ هم... خفه کردی؟
آهی کشید و از روی میز بلند شد. دستی به یقهی مرد کشید و پاسخ داد:
_هوم... فرد خاصی نبود که به خودم زحمت بدم. به جاش فرد مهمتری رو تو زندگیش پیدا کردم که قراره با استفاده از اون تو باتلاقم گیر کنه.
کینو، هینی از ترس کشید و بهتزده گفت:
_یعنی میگی... اون آدم جونگکوکه؟
_هوش خوبی داری، قابل ستایشه.
_اما اون... اون که فراموشی گرفته و چیزی از تهیونگ به یاد نداره.
مثل اینکه اونقدرهاهم باهوش نبود. دُور مرد راه رفت و روی لبهی مبل نشست:
_و کی گفته قراره به یاد نیاره؟
با دیدن چهرهی متعجب مرد، ادامه داد:
_بهتره یکم مقاله دربارهی فراموشی و درمانش بخونی، پسر جون. درمان جونگکوک دست منه، دست تهیونگم هست ولی مثل اینکه نمیخواد مشتش رو باز کنه تا حال پسرش خوب بشه. دلیلش هم خیلی واضحه، گذشتهی افتضاحی که داشتن این اجازه رو به کیم نمیده... البته اگه منم جای اون بودم، همین کار رو میکردم.
_پس... پس یعنی جونگکوک زودتر از اینها خوب میشده و تهیونگ نخواسته؟
_البته که همینطوره، اما تهیونگ کی باشه که جلوی من رو بگیره و نذاره به خواستم برسم، اون کوچولوتر از این حرفاست که سد راهم بشه.
از روی مبل بلند شد و آهی کشید. بحث کردن با این مرد فایده نداشت و فقط وقتش رو به سطل زباله میانداخت:
_اگه سوالاتت تموم شد، میتونی بری.
_اما اون میفهمه...
_چی؟
با چهرهای عصبی پرسید و بعد از صدم ثانیه، تغییر چهره داد و خندید:
_اون حتی فکر میکنه اون داروهایی که به خورد پسرش دادن، کار جانگ و تو هست. از چی حرف میزنی بچه؟
اخمی لابهلای ابروهای کینو پیچید و پاسخ داد:
_دیر یا زود میفهمه و اونوقت من و اون پیرمرد نیستیم که کمکت کنیم، جانگ جیسو. بهتره خودت دست از این نقشهی کثیف برداری، وگرنه همهچی رو به تهیونگ میگم.
_پس هنوز من رو نشناختی...
و آخرین صبحت ایندو با صدای گلوله خفه شد.
*****
تلفن بیمارستان شروع به بوق خوردن کرد و فرد پشت خط منتظر موند...
_بله، بفرمایید؟
_پسر، چطوری؟
لووک، با لحن ناراضی، گفت:
_سلامت رو خوردی بچه؟
_خیلی مهمه که سوالم رو بدون جواب میذاری؟
_البته آقای کیم!
تهیونگ، دستی به صورتش کشید، با تنی خسته گفت:
_سلام...
_خب؟ کارِت چیه مرد؟ مشکوک به نظر میرسی.
با لحن متعجب پرسید:
_لووک، تو چته؟ چرا باید مشکوک باشم؟ فکر نمیکنم زنگ زدن به دوستم خیلی هم عجیب باشه!
_در صورتی عجیبه که اون دوست، صد قرن یکبار دستش به شمارهی دوستش بخوره و در آخر هم مشخص شه که اشتباهی گرفته.
_باشه رفیق، من اشتباه کردم بهت زنگ زدم.
پسر پشت خط با شنیدن این حرف، سریع گوشی رو به طرف دیگهی گوشش گذاشت:
_پسرهی بیشعور، به جای این حرفها کارت رو بگو. من که میدونم بیدلیل احوال کسی رو نمیپرسی.
تهیونگ، پا روی پا انداخت و کمی به ناخونهاش نگاه کرد:
_مثل اینکه من رو خوب شناختی بچه.
لووک با تنی عصبی و دوستانه گفت:
_بچه باباته، کارت رو میگی یا خودم قطع کنم؟
_خونسرد باش بیبی، میگم، اما حالا میخوام حالت رو بدونم.
_اگه من ابری باشم، کاری از دستت بر میاد؟
_خورشید آسمون رو قرض میگیرم و به تو میدم.
_بیخیال پسر، مثل همیشم. سرگرم کار و آب و هوای مزخرف کشورها... تو چه کارهای؟
خندهی کوتاهی از پشت خط مهمان گوش لووک شد. به صندلی چرم تکیه داد و پاسخ داد:
_درگیر یاسم... باغبون خسته شدم.
_یاس؟ باغبون؟ از پزشکی استعفا دادی پسرهی خر؟ از همون اولش هم عرضه نداشتی، حتماً باید با تبر میومدم بالا سرت؟ اصلا-
_پیاده شو باهم بریم. نفس بکش، خفه میشی! من درگیر دوست پسر سابقم شدم، میدونم دارم اشتباه میکنم، اما باور کن اون گذشته به هیچ دردش نمیخوره. فقط نمک روی زخم پسرم میپاشه.
_منطقی فکر تهیونگ. تو جای اون تصمیم میگیری، با اینکه شاید دوست داشته باشه هویت واقعی و گذشتهش رو به یاد بیاره. باور کن هرچقدر هم که گذشتمون تلخ و زهرمار باشه، بازهم گذشتهش... تیکهای از عواطف و دنیای خودمون، نمیتونی به زور از کسی بگیری چون تو در گذشتهش نقش خرابی داشتی... اشتباه نکن، کیم، برای بار دوم اشتباه نکن.
_اما-
_میفهمم چی میگی، اما اشتباهه... شاید جونگکوک تو رو بخشید. شاید اگه بفهمه به چه دلیل ترکش کردی، ببخشتت و دوباره بهم برگردین. گذشتهش رو بهش برگردون، اون رو محدود نکن، چون اگه روزی بفهمه که تو دلیل فراموشیِ طولانی مدت اون بودی، فکر نکنم دیگه هیچ راهی برای برگشتن بهم داشته باشین.
سکوت عجیبی در لابهلای تلفن جاری شد. منطقی بود؟ اما اون از طرد شدن میترسید... همین حالا هم بهخاطر یک هفته غیبتش، جونگکوک رو ناراحت کرده بود.
با طولانی تر شدن سکوت، لووک گفت:
_شنیدی تهیونگ؟
مردد پاسخ داد:
_آ-آره.
_بهتره خوب فکر کنی، مخصوصا به عواطف و ذهن اون که تو رو تازه ملاقات کردن.
_درسته...
با انرژیِ وصف نشدنیای، جو بد بینشون رو درست کرد و پرسید:
_حالا قرار نیست بگی برای چی از غارت در اومدی و بهم زنگ زدی؟
تبسمی از جنس بهار تقدیم لبهای تهیونگ شد:
_آه، یادم رفت. راستش...
_بگو مرد، میدونی که اصلاً صبور نیستم.
و بازهم اون خندهها...
_میخوام جونگکوک رو پیش خودم نگه دارم.
با تمام سرعتی که میتونست گفت و منتظر واکنش پسر موند. کمی سکوت بینشون حضور پیدا کرد و بعد این لووک بود که سریع جمعش کرد:
_خیلی عالیه پسر، اینطوری میتونی مراقبت بیست و چهار ساعته داشته باشی و میتونین بهم نزدیک بشین.
_آره، اما... میترسم قبول نکنه. و در ضمن...
_هوم؟
_قراره خونهی مشترکمون باشه. چون میترسم به یاد بیاره.
_بازهم انرژی منفی! تو نمیخوای دست برداری احمق؟ مطمئن باش با جفت پا میاد، و راجب حرف آخرت، چه بخوای چه نخوای به یاد میاره، اما درست میگی. بهتره بیاد خونهی خودمون... اینجا بهتره.
_پس... مشکلی نداری؟
_معلومه نه خنگِ من! من کلاً سفرم و خونه خالیه.
_هوم... خوبه.
_بهتر نیست یکم بخندی؟
_گمشو پسر، وقت این دلقکبازیا رو ندارم.
اما لووک دست بردار نبود. با جوکهای کمی بامزه، تهیونگ سرد رو میخندوند.
خندههای اونها فاصلهی بین هم رو کوتاه کرده بود و این، صمیمیت خوب خودشون رو نشون میداد.
لووک با نفس تنگی از خندههای زیاد، گفت:
_کافیه پیرمرد کت قهوهای، برو به کارت برس.
_آه، غروبه و وقت خواب تو رسیده. بوس شب بخیر میخوای بیبی؟
_این کثافتکاریها رو برای پسرت بکن، کیم. نذار همینجا بالا بیارم.
با چشمانی متعجب گفت:
_باشه پسر، بوسهای قبلیم رو هم ازت پس میگیرم، برو بمیر.
_میری یا با عرض پوزش قطع کنم؟
_رفتم لووک، مراقب خودت باش.
_تو هم همینطور باغبون خسته.
نقشهی خوبی برای رسیدن به اهدافش داشت. اولین مرحله با موفقیت انجام شد.
*****
همراه دستهی گل و شکلات موردعلاقهی جونگکوک، از راهرو خارج شد و به اتاق پسر یاس رسید. تقی به درب وارد کرد و با شنیدن اجازهی پسر کوچکتر وارد شد. نگاه پنهانی جونگکوک رو میدید و ذوق خفتهای در دلش پیدا شد، اما لابهلای این چهرهی خشک، تنها لبخند بود که رخ نشون داده بود.
دستهی گل و شکلات موردعلاقهی پسر رو روی تخت گذاشت و با نگاه خیرهش محو چهرهی پسر بود. کمی موهاش بلند شده بود و زیباییش رو دوچندان کرده بود.
کمی گل و شکلات رو بهش نزدیکتر کرد، اما هیچ حرکتی از پسر مقابل دیده نشد.
دستش رو بالا آورد تا نوازشی روی موهاش بکاره، اما با دور شدن پسر موردعلاقهش مواجه شد. تک سرفهای کرد و پرسید:
_چیزی شده که خبر ندارم؟
جونگکوک، به پنجرهی نیمه باز نگاهی کرد و با دیدن خورشیدی که در حال غروب هست لبخندی زد و با طعنه که کمی دلخوری در اون موج میزد، گفت:
_فکر میکردم این منم که فراموشی گرفتم، ولی مثل اینکه شما بیشتر درگیر این بیماری هستین.
با کشیدن هومی، به چشمهای براق پسر نگاه کرد. هنوز هم شیفتهی غروب خورشید بود. تبسمی با این فکر به لبهاش هجوم آورد، اما سریع تبدیل به پزشک ناراحت شد و بهش نزدیک شد.
با تردید دستش رو جلو آورد، اما بازهم مخالفت پسر اجازهی لمس ابریشم روی سرش رو نداد. جونگکوک، گل و شکلات رو از خودش دور کرد و به تاج تخت تکیه داد. انگار که در سوالش مردد باشه، پرسید:
_آقای کیم... من و شما... خب-
_آقای کیم؟ پس تهیونگت کجاس؟
_میذارین حرفم تموم شه؟
آهی از خستگی کشید و با اشارهی دست، تقاضای ادامه دادن کرد:
_خب... اون اتفاق بیشتر از یک هفته میگذره...
میدونست منظور پسر چیه، اما اذیت کردن هم بد نبود، نه؟
نزدیکتر شد و با چهرهای که انگار از چیزی اطلاع نداره، پرسید:
_کدوم اتفاق جونگکوک؟
_مطمئنم که خودتونم میدونین.
_و چرا انقدر رسمی حرف میزنی، پسر؟ انقدر ازم دور شدی؟
_م-مهم نیست...
با قاطعیت گفت:
_هست جئون! بگو چرا دلخوری؟
منتظر موند تا خودش پاسخی برای این جواب پیدا کنه یا حقیقت رو بگه. با دیدن برق توی چشمهاش، نگران شد و خیلی بیشتر به پسر نزدیک شد. دستهاش رو قاب چهرهی پریشان جونگکوک کرد و با ناراحتی پرسید:
_نپرسیدم که برق نگاهت رو ببینم... برای غیبت یک هفتهایم ناراحتی یا اون اتفاق؟
_من...
_بگو عزیزم، مشکلی نیست.
قطره اشکی گونهی پسر رو نوازش کرد و همین تودهی بزرگی رو شکفت. نفس عمیقی کشید و پرسید:
_من و تو چه ربطی بهم داریم، تهیونگ؟ دوست؟ آشنا؟ پزشک و بیمار یا...
_دوست پسر؟
با دیدن چهرهی جدی اما خوشحال پزشک، متعجب شد. درصد گزینهی آخر کم بود، اما غیرممکن هم نبود. اتفاقات چند روزه شاهد خوبی برای پاسخ به این سواله.
به گل و شکلات نگاه کرد. بوی گل به مشامش میرسید و شیفتهی عطر خاصش شده بود. مطمئن بود که طعم شکلات هم مزهای که به طور اتفاقی زیر زبونش حس میشد رو میداد.
اشکش رو پاک کرد و یکی از شکلاتها رو برداشت. طعم خاصی داشت. انگار که توت فرنگی جنگی با شکلات شیرین داشته و فندق، سرباز هردو طرف بود.
با دیدن چهرهی شاد جونگکوک، ذوقی به جان تهیونگ اومد و خودش هم یکی برداشت. با چشیدن اون طعم آشنا، ناخودآگاه گفت:
_سلیقهت خیلی خوب بوده.
با شنیدن این جمله از زبان پزشک، متعجب به سمتش برگشت و با چشمهای گشاد شده از سوتیای که داده بود، مواجه شد. پرسید:
_اما من اولینبارمه این رو میخورم... چطور میتونه سلیقهی من باشه؟
_هوسوک!
_ها؟
بدون فکر کردن به چیزی، سریع گفت:
_این رو از شیرینی فروشیِ دوستم خریدم. تو رو توصیف کردم و این رو بهم داد، سلیقهی اون بوده.
با چشمهای گشاد براقش لبهاش رو غنچه کرد و صدایی از افتخار خارج کرد:
_دوستت تو شکلات خوش سلیقهس... خوشم اومد.
با ابروهای درهم رفته پرسید:
_از چی؟
_ها؟
_از چی خوشت اومد؟
با بیخیالی گفت:
_از خودش و سلیقهی نابش.
_نمیتونی.
با بهت و اعتراض سمتش برگشت:
_به چه دلیل؟
_چون تو فقط باید از من خوشت بیاد، فهمیدی؟
خودش هم متوجه حرفش نشد، اما انگار شکوفهی تهیونگ در قلب پسر جوانه زد. هنوز هم دلخور بود اما این حرفش معنی نداشت. اونها جز رابطهی پزشک و بیمار، هیچ ربطی بهم نداشتن.
باقی ماندهی شکلات توی دستش رو کنار بقیه گذاشت و روی تخت دراز کشید. به سمت راست دراز کشید، طوری که پشت پزشک بود. تهیونگ از اینکه شاید ناخواسته دلخورش کرده باشه، شانهش رو گرفت و با تن کم پرسید:
_ناراحت شدی؟
زمزمهای همراه با طعم خواب به گوش پسر بزرگتر رسید:
_میخوام بخوابم و همراهش فکر کنم. به این فکر کنم که کجای زندگیِ هم قدم میذاریم... یا شاید هم پرسه میزنیم.
با ادامه ندادن حرفش، سکوت به جان اتاق افتاد. چشمهاش رو بست، اما به این فکر نکرد که چطور لبخندی به پهنای عشق و علاقهش به پسر روی لبهاش زده بود.
*****
_نگفتم...
_میشه دقیق توضیح بدی که چه غلطی نکردی؟
_بهت گفته بودم که قراره پیش خودم بیارمش... اما نگفتم، و نمیدونم چرا...
لووک، فاکی زیر لب گفت و با دستش به تهیونگ لعنت فرستاد. چطور این حجم از بیعقلی در مغز تهیونگ جای میگرفت؟
لووک از روی کاناپه بلند شد، سمت آشپزخانه رفت و با صدایی که به گوش تهیونگ برسه، گفت:
_نمیفهمم چرا انقدر با خودت درگیری پسر، تو میتونی در نگاهش خیلی بهتر عمل کنی اما انگار مثل همیشه سعی در گند زدن داری.
پزشک با عصبانیت کنترل تلویزیون رو به طرفی پرت کرد و با صدای بلندتری گفت:
_تو چرا این حرف رو میزنی؟! من همیشه از قبل برای حرفهام برنامه میریزم، اما وقتی واکنش یا حرفی از فرد مقابلم میشنوم که انتظارش رو نداشتم، قاعدتاً نمیتونم مثل برنامهریزیم پیش برم.
سمت یخچال رفت و قوطی آبجو رو برداشت و بعد از بازکردنش، یه نفس سر کشید.
روی اپن نشست و ادامه داد:
_میخواستم بگم، حتی میخواستم تمام احساساتی که طی این پنج سال افتاد رو هم بگم، دوست دارمهایی که نگفتم، عاشقانههایی که نگذروندم، آسمون شب من بدون ماه گذشت... من میخواستم همهی اینها رو بگم، اما حتی اون نگاهش هم به گلهام نیوفتاد.
سرش رو پایین انداخت. میتونست نگاه غمزدهی دوستش رو ببینه که چطور به حرفهاش گوش میداد:
_گفت من چه نسبتی با اون دارم... توقع داشتی بهش بگم من همون آدمیام که پنج سال نابودت کرد؟ قشنگیِ رابطمون رو خراب کرد؟ به خاطر یک تصمیم احمقانه، گل یاسش رو پژمرده کرد؟ چه جوابی برای گفتن داشتم... فقط میتونستم کلمات رو با سکوت جایگزین کنم و اجازه بدم خودش تصمیم بگیره.
لووک، کنارش نشست و دستش رو روی شانهی یار خستهش گذاشت. سنگینیِ بغض پسر رو حس میکرد و از اینکه نمیتونست کاری بکنه، شرمنده بود.
با دیدن لووک در کنار خودش، لبخندی از جنس غم پرسهزده، زد و با کشیدن آهی، ادامه داد:
_سکوت کردم، اما اون بازهم ادامه داد، حتی نمیتونستم با بوسه خفهش کنم... چون قطعاً برداشت بدی میکرد و این کار رو خیلی سختتر میکرد. من چطور میتونستم قضیهی خونه رو بگم، لووک؟ این خیلی سخت بود که مابین این سوال عجیب و مبهم جونگکوک، این رو پیش بکشی و ازش بخوای همخونهت بشه و ازش مراقبت کنی، در حالی که اون حتی نسبت دقیقمون رو هم نمیدونه.
پسر کنارش، دستی به سرش کشید و با تأسف گفت:
_کار درستی کردی، باغبونِ جونگکوک... معذرت میخوام اگه تند برخورد کردم، من فقط به فکرتم و-
سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
_خیلی زیاد متأسفم که کمکی ازم ساخته نیست، دوست من...
تهیونگ، قدردان بود که این پسر وارد زندگیِ کسل کنندهش شده بود. خودش مثل شغلش بود، نگاهش مثل موج دریای آرام، فر بودن موهاش مثل کشتی روی ساحل و چهرهی روشنش همرنگ آفتاب بود که روی آب افتاده بود.
دستی به موهای پسر کشید و با خنده گفت:
_از تو کاری بر نمیاد جوجه. تو برو سوار کشتیت بشو.
_یاا، پسرهی گستاخ!
و با کشیدن موهای تقریبا بلند تهیونگ، نالهی دردمند پزشک در اومد.
این تهدید بزرگی برای کاپیتان بود چون ثانیهای بعد، پزشک قاتل رو با دوچشم خودش میدید که چطور سعی در بریدن سرش توسط تبر زیر زمینشون داره.
*****
پروژهی نیمه سنگین تهیونگ، روی میز کار اتاقش بود و مشغول رسیدگی با لپتاپ بود. ساعت دو نیمهشب رو هم گذرونده بود و وقت خواب بود، اما خواب و استراحت برای پزشک معنایی نداشت تا زمانی که به شغلش ادامه میداد.
چشمهای سرخ از بیخوابیش رو به صفحهی مانیتور دوخت و به تایپ کردن ادامه داد تا زمانی که حس میکرد متوجه نوشتههای روی صفحه نمیشه و به خاطر سنگین شدن چشم، کلمات عجیب رو کنار هم چیده.
کمی بیشتر از قهوهی روی میز رو خورد تا حداقل یک ساعت بیشتر بیدار بمونه، بعد از تایپ صفحهی مورد نظر، دنبال برگهی بعدی گشت تا تایپش کنه، اما با نبودش مواجه شد. کل میز رو خالی کرد و گشت، اما پیدا نشد.
به اتاقش رفت و از بین برگههای ریخته شده روی زمین، دنبال برگهی مهمش گشت. در این بین فحشی نثار لووک شلخته کرد که از بین پنج تا برگه، یکیش بلیط کشتی و جدول کاریشون بود. همینطور که به گشتن ادامه میداد، یکهو جرقهای به سرش زد و به یاد آورد که در بیمارستان جا گذاشته و فراموش کرده که با خودش بیاره.
مسیر خانه تا بیمارستان راهی نبود، پس سریع لباسهای گرم پوشید و سوییچ ماشین رو برداشت. با آسانسور به پارکینگ رسید و سوار شد. با استارت کوچک به راه افتاد.
بعد از یک ربع، به مقصد رسید و در جای مناسب پارک کرد. دلش هوای عطر تن یاسش رو کرد، اما اول سراغ اتاق خودش رفت تا برگشتنی به سراغ دلتنگیش برسه.
درب قفل شدهی اتاقش رو باز کرد و سریع به میز کارش رسید. برگهی مورد نظر رو برداشت، اما با دیدن صفحهی نوریِ کامپیوتر اخم ریزی کرد. با دیدن صفحهی مانیتور که اتاق جونگکوک رو نشان میداد، لبخند زد، اما با دیدن صحنهی مقابل که جونگکوک پریشان رو نشان میداد، هول کرد و بدون برداشتن برگه از اتاق خارج شد.
با بالاترین سرعت ممکن میدویید و به اطرافیانش اهمیت نمیداد که چطور با بهت بهش چشم دوختن. روبهروی اتاق رسید و محکم درب رو باز کرد. با همون سرعت و نفسهای متداوم به تخت رسید و با صدای بلند صداش میزد و تکانش میداد، اما انگار اخمهای پررنگ پسر کوچکتر با تکان دادنش بیشتر بشه، به لرزش بدنش اضافه شد.
سِرُم توی دست پسر رو کند و بدون توجه به خونریزیش، به سرم دست نخوردهی کنار تخت نگاه کرد. متوجه شد که سرم اشتباهی بهش وصل شده و دلیل حال خراب پسر همینه.
دکمهی کنار تخت جونگکوک رو زد و پرستار رو خبر کرد. با اومدن پرستار، کارهای درمانی با اون شد و حالا تهیونگ روی تخت پسر نشسته بود و خواب از سرش پریده بود.
فکر یک لحظه دیر رسیدن یا هرگز نیومدنش به اینجا، اون رو به جنون میکشوند و توانایی نگه داشتن بغض نیمه خفته در گلوش رو نداشت.
کمی به نوازش موهای نامرتب پسرش ادامه داد و وقتی آرام گرفتنش رو دید، بلند شد. کمی در کارش مردد بود، اما سریع بوسهای بر روی پیشانیِ بیمار گذاشت. امیدوار بود که هنوزم این بوسهها تسکین دهندهی دردهاشون باشن.
به اتاقش برگشت و برگه رو برداشت و راهی خانه شد.
با اتفاق امشب و سرم مشکوکی که به جونگکوک وصل بود، در تصمیمی که گرفته بود، مسمم شد و حالا نهایت تلاشش رو برای انجام کار، میکرد.
*****
هشت صبح و سرمای بیپایان شهر، لذت قشنگی به پزشک میداد و یقین داشت که صبح بارانی و قدم زدم در بین سردیِ روز، موجی از حس خوب رو بهت القا میکنه، و چه بهتر از این که صبح کسل کنندهی کاریت با برق قطرات باران مزین بشه.
از پیادهروی متنفر بود، اما خیسیِ زمین و سقف شهر، تهیونگ رو مجبور به قدم زدن کرد. کت خاکستری همراه شالگردن سرمهای، استایل جذابی برای مرد خوشپوش بود. حالت موهاش، مثل همیشه نبود و بُعد جدیدی از خودش رو به نمایش گذاشته بود. موهای فر که روی صورتش انداخته بود، جذابیت مرد رو دوچندان کرده بود و قطعاً دل دخترهای زیادی از تپش میایستاد.
میگن پاریس، شهر عشاقه، اما چرا از صبحهای بارانیِ سئول که طعم شیرین عشق رو با بوی خاک در سراسر شهر پخش کرده بود، چیزی نمیگن؟
موسیقیهای سنتی کره در خیابان شنیده میشد و رقص به جان مردم میانداخت. بوی خوش خاک، رقص ناشیانهی مردم شهر، صبح بارانی...
به بیمارستان رسیده بود، و چطور متوجه طولانی شدن مسیر نشد؟ چون شاید محو بوسههای باد روی گونههاش، موج باران روی چترش، خندههای بلند و رقص شاد مردم در خیابان، شده بود.
چترش رو بست و وارد محل کارش شد. دیشب، اتفاق خوبی نیوفتاد و همچنان درگیر ماجرای عجیب اون شب بود... حس خوبی به آخرش نداشت، اما باید پیگیر مسئله میشد.
وارد راهرو شد و بدون عوض کردن لباس، سمت اتاق پسرش رفت. نگران حالش بود و نمیتونست سنگینیِ ذهن و قلبش رو تحمل کنه. تقی زد و بدون گرفتن اجازه وارد شد. خواب بود و با سرمای هوا، در خودش مچاله شده بود.
مثل همیشه پنجرهی اتاق باز بود و پتو روی جونگکوک نبود. از نظرش پرستارهای این بیمارستان، بی مسئولیتترین پرستارهای شهر بودن و وظیفشون رو درست انجام نمیدادن.
با اخمی که هنوزم چروک روی پیشونیش انداخته بود، سمت پنجره رفت و بست. پرده رو هم کشید تا آفتاب باعث بهم زدن خوابش نشه. بهش نزدیک شد و غرق چهرهی معصومش شد. چهرهش گویای قلب پاکش بود، و چشمهاش، برق عشق رو نشان میداد.
روی صورتش خم شد و بوسهای سطحی به پیشونیش زد. بوسهی ضعیف تهیونگ، جونگکوک رو بیدار کرد و با چشمهای نیمه باز و خوابالود به تهیونگی که فاصلهی میلیمتری باهاش داره، خیره شد. کمی موقعیت رو آنالیز کرد و بعد با بهت جیغی کشید. پزشک از ترس پرید و با بغل کردن کیفش، امنیت رو برای خودش مهیا کرد.
با چهرهی ترسیده و عجیبی پرسید:
_چته پسر؟ متجاوز دیدی؟
_آره... همین الان دیدم!
و با اشارهی انگشتش، اون رو نشان داد. پزشک حالت دفاعیش رو از بین برد و روی صندلی نشست، دستی به کتش کشید و کیف رو روی پاهاش گذاشت:
_چطور من رو متجاوز خطاب کردی جونگکوک؟ مگه چی کار کردم؟
دستش رو نزدیک صورتش گذاشت و همون فاصلهی کم رو نشانش داد. با لحنی عصبی و ترسیده گفت:
_حتما باید بهم تجاوز میکردی تا متجاوز بشی؟! فاصلهت... فاصلهت انقدر بود.
و با چسباندن انگشت اشاره و شست، فاصلهی بین خودشون رو نشان داد. پوزخندی سمت لبهای مرد هجوم برد و خم شد:
_یادت رفته ما این فاصله رو هم از بین بردیم؟
با حالت وات دِ فاکی به تهیونگ نگاه کرد و بعد با به یادآوردن اون روز، آب دهانش رو قورت داد. با صدایی مثل زمزمه گفت:
_اما اصلاً کار درستی نبود، به این حرکتمون افتخار نکنین، آقای تهیونگ.
_پس یعنی من رو بخشیدی؟
_هان؟
صندلی رو بهش نزدیک کرد و گفت:
_دیگه بهم آقای کیم نمیگی... من رو بخشیدی پسر خورشید؟
خندهی ضعیفی صاحب گوشهای تهیونگ شد. دستی به پشت موهاش کشید و پاسخ داد:
_شاید باورش براتون کمی سخت باشه، ولی من همون روز بخشیدم.
_پس... پس اینها چی بودن؟
_کمی نمایش؟
با شنیدن خندهی تهیونگ، خودش هم همراهیش کرد و صدای لطیف و بمشون توی اتاق پیچید.
با به یادآوردن چیزی رو به جونگکوک گفت:
_از امشب قراره روی تخت گرم بخوابی جونگکوک.
لبخند پسر از بین رفت و پرسید:
_ولی... چرا این تصمیم رو گرفتین؟ اتفاقی افتاده؟
سعی کرد تا با لحنی حاصل از امنیت و آرامش صحبت کنه:
_هیچ اتفاقی نیوفتاده چکاوک، قراره از این به بعد پیش خودم باشی.
_چرا؟
_چون اینجا امن نیست.
با اخمی پرسید:
_و میشه دلیل این رو هم بدونم؟
_متأسفم، ولی نه، نمیتونی بدونی.
_چرا؟
چرخی به چشمهاش داد و با شوخی پرسید:
_تو بگو چرا این چراهات تمومی ندارن؟
_خب دلیل برای این حرکت یهوییتون میخوام، آقای تهیونگ.
دستی به موهاش فرِش کشید و با کشیدن آهی پاسخ داد:
_این تصمیم یهویی نیست و خیلی وقته راجبش فکر میکنم. همه چیز آمادست و امروز، اون روزیه که قراره از اینجا بری و زندگیِ بهتری داشته باشی. بهت قول میدم خیلی بهتر از اینجاست و میتونی خوش بگذرونی.
به پنجره اشاره کرد و ادامه داد:
_اون آفتاب، رنگین کمون، پارک بچه ها و حتی رودخونه رو میبینی؟ همه اینها بخشی از وجودت شدن، نه؟ تو حتی احتیاجی به اینها نداری وقتی خندههات رنگین کمون واقعی هستن، موهات همرنگ رودخونه نیست ولی مثل اونها روان و لمس کردنی هستن، تو قلبت مثل اون پارکه که صدای خندههای بچههای کوچیک و شادی نگاهشون، باهم حرف میزنه و گاهی بوسه به هم میده. تو خود بهشتی جونگکوک و دنیای تو، سرشار از عطر خاک بارون خوردهس...
جونگکوک، برق چشمهاش رو حس میکرد، صدای قلب بیقرارش که با بیشترین سرعت ممکن تلمبه میزد رو میشنید، دستهاش که عرق کرده بودن رو لمس میکرد و گوشهاش رو با حرفهای دلنواز پزشکش مهمان میکرد.
حس عجیبی داشت. ترس، خوشحالی، غم و کمی عشق به جان پسر افتاده بود و راهی برای رهایی نداشت. طناب شکار تهیونگ، محکمتر از این فکرهای بیخود بود، این طناب تنها به دست خود مرد باز میشد.
سعی کرد تودهی در گلوش رو لالایی بده و به خواب بفرسته، اما سختتر از این حرفها بود. دستش رو در هم گره زد و به تهیونگ منتظر خیره شد. غم چشمهاش حرفهای نگفته داشتن که انگار سالهاست به کسی گفته نشده و در بین تیرگی چشمهاش قایم شده.
کمی در پاسخش مردد بود، اما با تن صدای کم گفت:
_اونجا... کجاست؟ من قراره تنها باشم یا کس دیگهای هم-
_اصلاً نگران نباش جونگکوکِ من، اونجا خونهی خودمه و میتونی راحت باشی. تنها نیستی، من کنارتم شاپرک. جز من هیچکس به اون خونه نمیاد.
با بیشترین سرعت ممکن پاسخش رو داد و از هیجان قبول نصفه و نیمهی پسر، بین حرف پسر پرید.
پلک محکمی از صدای بلند و کلمات سریعی که گفته شد، زد. کمی روی تخت تکان خورد و با کشیدن نفس عمیقی گفت:
_پس... قبول میکنم، آقای تهیونگ، ولی به یک شرط.
_چه شرطی؟
_شما من رو میبرید تا مراقبم باشید، همین، نه هیچ چیز دیگهای.
_درسته...
_این یعنی قبول؟
_قبوله، جونگکوک.
این شرط کمی برای تهیونگ سخت بود، اما باید تمام تلاشش رو برای ساختن این پل میکرد. پلی که تنها با جونگکوک تکمیل میشد.
*****
_چطوری پسر قهرمان؟
_بسه تهیونگ، خیلی خستم.
_و؟
_میدونم که میدونی، پس احتیاجی به گفتنش نیست.
پزشک، خندهای کوتاه کرد و پاسخ داد:
_چه مشکلی داره که خودت بهم بگی؟
اعتراض بلند لووک، در سالن پذیرایی پیچید:
_تهیونگ! میشه تمومش کنی و فقط بگی چه مرگته؟!
_یکم خونسرد باش پسر، میخوام یه لطف خیلی بزرگ در حقم کنی.
_خب؟ قراره باز خدمتکار کدوم همسایه بشم؟
هوش این پسر قابل ستایش بود و گاهی اوقات به دوستش حسودی میکرد:
_همسایه رو درست نگفتی... ولی اینی که میگم یه وظیفهی همگانیه.
_انقدر تفره نرو دکتر، بگو چی میخوای.
دستی پشت گردنش کشید و گفت:
_اگه... زحمتی نیست... خونه رو مرتب کن...
_حله.
با چشمهایی که نمیتونست بیشتر از این بشه، به تلفن همراهش نگاه کرد و با لحنی متعجب گفت:
_داری جدی میگی؟
_شوخی کردم، فقط خواستم شوک طبیعی بهت وارد کنم. استعدادهای دوستت حیف شده...
و با لحنی غمگین و سرشار از سوزش گفت. جایزهی پوکرترین چهرهی سال، تقدیم تهیونگ میشد. این حجم از بیمصرف بودن لووک، عجیب بود و هنوز هم باورش سخته که کاپیتان کشتی شده.
تلفن همراه رو به دست دیگهش سپرد و با خستگی گفت:
_مرسی که هستی... اما قراره همین امشب مهمون ویژه بیاد...
_چی؟
لووک، از روی کاناپهای که دراز کشیده بود، بلند شد و از شنیدن این حرف تعجب کرد:
_باور کن اگه این حرفت انتقام از کار چند دقیقهی قبل منه-
_تند نرو پسر، دارم حقیقت رو میگم.
_حالا که فکرش رو میکنم... میتونم این لطف بیش از حد بزرگ رو در حقت بکنم.
_واقعاً ممنونم ازت، دوست من. سعی میکنم بیشتر از ثانیهی قبل قَدرت رو بدونم.
_درستشم همینه، من برم این لطف خیلی بزرگ رو در حقت بکنم. کاری نداری؟
_نه، فعلاً قهرمان من.
دستی به عرق فرضیِ روی پیشونیش کشید و با خوشحالی این مرحله رو هم با موفقیت گذروند.
گاهی اوقات به عقل دوستش شک میکرد، و این مکالمه خیلی راحت و به طور کامل اثبات میکرد که آیا چیزی به نام مغز در وجود این آدم هست یا نه...
بدون توجه به چیزی، منتظر نتیجهی آزمایش سرم مشکوک شد، چون قبل از صحبت با لووک، به آزمایشگاه رفت و درخواست کرد که داروی باقی مانده در سرم رو بررسی کنن و هرچه سریعتر به اتاقش بیارن.
همونطور که منتظر نتیجهی آزمایش شد، به تاریخچهی فیلمهای ضبط شده از دوربین مداربستهی اتاق جونگکوک سر زد تا مقصر اصلی برملا بشه.
کمی ساعتها رو عقب برگشت تا متوجه تاریکی اتاق شد، و این عجیب بود که هیچکس متوجه این قطعی برق نشد. فردی با روپوش تیره، همرنگ روپوش سرایدار و آبدارچی بیمارستان به تن کرده بود و ساعت طلایی در دستش داشت. بازهم ساعت طلایی... بیشتر از همه سردرگم میشد که چه کسی مالک این ساعت مشکوکه و دنبال اون فرد بود.
کلاه کپ گذاشته بود و این چهرهش رو به طور واضح نشان نمیداد. به آرامی نزدیک تخت پسر شد و دستی به موهاش کشید. فشردن دندانهای تهیونگ، پنهان کردن عصبانیتش رو نشان میداد و این اصلاً بُعد خوبی از پزشک نبود.
کمی بیشتر روی چهرهی فرد زوم کرد تا بهتر ببینه، اما از کیفیت ویدیو کاسته میشد. انجام کارهاش خیلی ماهرانه بود و انگار که هیچ استرسی در بدن اون شخص پرسه نمیزنه و تنها آرامش حکم فرما بود.
دست از نگاه کردن ویدیو برداشت، هیچ چیزی دیده نمیشد و تاریکی عمیق نگاهش رو در بر گرفته بود. ساعت طلایی، مغزش رو با طناب بسته بود و هیچ شخصی رو پیدا نمیکرد که حتی یکبار از این برند ساعت استفاده کرده باشه. دستی به ریش کمی که نتراشیده بود، کشید و به فکر فرو رفت.
با شنیدن اجازهی پرستار برای ورود به اتاق، از فکر در اومد، اجازه داد و با اومدن پرستار نتیجهی آزمایش رو گرفت. با خوندن نوشتههای برگه، بدنش منجمد شد و برق نگاهش، موج بدی به ذهن خستهش انداخت.
قطعاً این، آخرین گزینهی ممکن و اولین گزینهی غیر ممکن برای به حقیقت در اومدن حدسش بود.
*****
فلش بک، پنج سال پیش*
به آرامی زیپ ساک سرمهای رنگ رو کشید. لباس گرم و مناسبی پوشید و بلند شد. وقت رفتن بود...
نامهی خداحافظی رو روی بالشت کنار تخت گذاشت تا وقتی جونگکوک بیدار شد، ببینه و بخونه. سرمای شهر بین بغض نیمه خفتهی تهیونگ رنگ باخته بود، پاهاش توان رفتن نداشتن، دستهاش بوسههای یاس رو خواستار بودن، اما تنها راه خوشبختی همین بود.
خودخواهی بود اگه با بدیای که در حق پسر کرده بود، در کنار جونگکوک میموند و در آخر، با عشق مردهش رهاش میکرد. چهرهی معصوم پسر رو به روی نگاهش بود، موهای آشفته، گرههایی که در ابروهاش رخنه کرده، انگار اقیانوسی که در ذهنش داره طوفانی شده، پوست سفید و نرمش بوسههاش رو التماس میکرد.
یکهو دست از خیره شدن به پسرش برداشت و بلند شد. بدون نگاه کردن به پشت سرش از اتاق خارج شد.
دلتنگ میشد... اما این تنها جادهی رو به روش بود، هرچند که خاکی بود.
*****
طلوع آفتاب، پسر یاس رو وادار به بیدار شدن کرد. آفتاب از پشت پنجره و پردهی خاکستری گذر کرد و بوسههای ریزی به صورت جونگکوک زد.
روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید تا اثر خوابالودی از بین بره، به کنارش نگاهی انداخت که جای خالی تهیونگ رو صدا میکرد، برگهای روی بالشتش بود که کنجکاو و نگرانش میکرد.
بدون معطلی برگه رو باز کرد و نفس عمیقی کشید:
"یاس من، انگور شیرین نگاه من، متأسفم که عشق پررنگت رو به سیاهی کشیدم. من لیاقت رویای خوش عطر بهارت رو نداشتم. تو دریا بودی و من کف دریا، تو خورشید بودی و من سنگریزههای کهکشان، چشمهای تو خدای این جهان بود، اما من بت پرست بودم.
غمگینی نه؟ از دست مرد کت قهوهای غمگینی... شاید هم خشم و اشک بین مردمک چشمهات رنگ باخته، اما من مجبورم. مجبور به رفتن، به نموندن. نمیتونم دلیل این همه ظلمی که به تو کردم رو بگم. این یک ماه آخر، روزهای بارانی رو برای تو ساختم، تو از باران بدت میومد، اما چتر من زیر سرت بود تا مانع هجوم اشک ابرها بشه.
سراغم نیا، پیدام نکن. من رو بیشتر از هر ثانیهای که نفس میکشم، شرمنده نکن، اما فراموشم کن. فراموش کن باغبون شب داشتی، فراموش کن صاحب بوسههای شبانهت چه کسی بود، تو مرد کت قهوهای رو فراموش کن. کیم تهیونگ رو در چالهی فراموشی خاک کن و هیچوقت به سراغش نیا...
ماه سپید من، این مرد کت قهوهای رو فراموش کن و زندگی کن.
دوستت دارم، اما این رو هم فراموش کن."
دستهاش میلرزید، بغض خفتهش بیدار شده بود و به گلوش حملهی سختی کرده بود. اشکهاش پشت نگاهش رو گرفته بود و دنیا تار شده بود.
مرد زمینش رفته بود؟ چطور امکان داشت... یک ماه نگاه سردش رو خریدار شد تا ساک رفتنش رو ببنده؟
خندههای آرام و کم کم بلند در اتاق پیچید. با تمام وجود میخندید و اشکها از روی گونههاش سر میخوردن و چهرهش رو خیس میکردن.
به برگه نگاهی انداخت و با دیدن جملهی "فراموشم کن" سکوت کرد. دیوارهای اتاق که بوی خنده رو حس میکردن، با رنگ سکوت متعجب شدن.
پسر یاس خیره به جملهی روی برگه شد. تک خندی صاحب لبهای جونگکوک شد و لب باز کرد:
_فراموشت میکنم... اما نمیبخشمت.
سردرد عجیبی به جان سرش افتاد. از روی تخت بلند شد، دستش رو به نزدیکترین ستون اتاق گذاشت اما قبل از رسیدن به ستون، افتاد و چشمهاش تاریک شد.
زندگی سرد، گرمای عاشقانههاشون رو گرفت و ماندگار شد. سرما در جای جای اتاق نفوذ کرد و عشق در چالهی این اتاق سرد، خاک شد.
خواستم خبر بدم پارت بعد، پارت پایانی این چندشاتی هست...

ESTÁS LEYENDO
Basorexia | VKook
Ciencia Ficción⇤بهار و زمستان در لابهلای نفسهای تابستان خفه شدن و راه رهایی رو در دنیای فراموششده حبس کردن. اسیر شدن در آغوش گذشتهای که تنها مردی رو صدا میزد که دستهاش بوی انگور میداد و موهاش، درخت پرتقال رنگین رو نقاشی میکرد. کیم تهیونگ، پزشکی با لباسها...