The story of sorrows

620 35 4
                                    

پیام‌های بازرگانی پلک های خسته ی مرد رو به آرومی قفل می‌کرد.
چشم‌هایی که برای خوابیدن لحظه شماری می‌کردن، شیفت کاری شب از جمله کابوس‌هایی بود که توی بچگی‌ش ازشون هراسون بود.
لیوان قهوه برای جنگیدن با پلک‌های خسته‌ی این مرد به کافئین و یا دست کم یه شمشیر دو لبه احتیاج داشت.
برنامه‌های کسل کننده تلویزیون که به مرگ تدریجی کافئین سرعت می‌بخشیدن و تهیونگ که آرامش رو به زودی در آغوش می‌گرفت.
لبخند گرمی که روی لب‌های مرد جوان آروم گرفتن و مژه‌های کم پشتی که نورهای اضافی رو بین دست و پاهاشون خفه می‌کردن...
در به شدت باز شد و مرد با لبخند فریاد کشید:

_ هیونگ کیم براتون قهوه آوردم!

تهیونگ که به بدترین شیوه خلاء رو ترک کرده بود برای لحظه‌ای گردن پسر رو زیر انگشت‌هاش به تصویر کشید و سمفونی خفه شدن کینو رو بین انگشت‌هاش قسم خورد.
کینو از سریدار‌های بیمارستان بود و جایگاه کوچیک‌ش رو مدیون مرد روبه روش بود.
کیم تهیونگ مردی که در هر شرایطی به اون ایمان داشت و این ارزشی غیر قابل توصیف برای کینو بود.
کینو در حالی که شکلات داغش رو به سمت لبش می‌برد، زمزمه ‌کرد:

_هیونگ خسته به‌نظر میاین.

تصورات جالبی از فرد مقابلش نداشت، نه الان!
خستگی در چشم‌های پف کردش موج میزد و این تنها پاسخ برای وراجی‌های کینو بود.
با دست‌هایی که خواب رفته بودن و بی حس بودنشون بدبختی دوگانه بود، چشم هاش رو کمی مالش داد تا اثر بی خوابی کم‌رنگ تر از ساعتی پیش بشه.
کمی به جلوی میز خم شد و با گرفتن قهوه‌ی داغ تر از افکارش، به مرد شیطان صفتِ مهربان رو به روش خیره شد.
واضح بود قصد کشتن اون مردک بی ملاحظه رو داشت؟
انقدر پیگیر کارهای مردم بود که حتی حواسش به ماگ مشکی قهوه‌ش نبود...
طعم تلخ قهوه رو حس نکرد، و این بزرگترین شانس ممکن برای کینو‌ی بیچاره بود!

_ چیزی هست که بخوای بگی کینو؟

با دستپاچگی‌ای که معلوم نبود از کدام طرف نشأت گرفته، لب به سخن باز کرد اما دریغ از آوایی!
حنجره ای که حتی تحمل صدای اون و فرمان به دستور لب‌های نیمه بازش رو نداشت تهیونگ تنهای نا‌آشنا رو، خسته تر میکرد:

_ من لب خونی بلد نیستم کینو، بهتره حرفت رو بزنی و بری!

شرمنده از خود، سر به زیر انداخت. عجیب بود که کینوی شاد و خندان چند دقیقه پیش، خیلی سریع مودش رو تغییر بده...

_ خب...

بالاخره، بعد از قرن‌ها بی نوایی و تنهایی در کنج قسمت حنجره‌ی خود، یک کلمه رو بازگو کرد.

_ خب؟ حرفت همین بود؟!

_ شما... شما از آقای جانگ متنفرین؟

تک خنده‌ی صدا داری لرز به تن کینوی کوچک انداخت. جوابی برای این سوال احمقانه و حقیقت برانگیز نداشت.

_ حرفت رو که زدی، میتونی بری.

همین جمله بزرگترین جواب رو برای گستاخی رفیقِ غریبه‌ی خود داشت.
کینو با لبخندی از سر خجالت، تنها با یک کلمه عذر خواهیِ بی‌صدا، محل رو ترک کرد.
نفس عمیقی از درگیری و عصبانیت های لحظه‌یش کشید.
انتظار داشت که مهمان های مزاحم ذهنش بار سفر رو ببندن و برای مدت طولانی گورشون رو از مغز خسته‌ی تهیونگ گم کنن.
اما یک قلوب چشیدن قهوه‌ی تلخ، مصادف شد با دیدار ابلیس زمین!
مقداری که از ماگ مشکیش چشیده بود، با حضور ناگهانی همکار بی شخصیتش در گلو گیر کرد و باعث خفگیِ لحظه‌ای تهیونگ شد.
با سرفه‌های کوتاه حس آزادی در گلوی خود پیدا کرد و مجرای تنفس آزاد شد.
مرد که تازه و سر زده به اتاق اومده بود، با چهره ای که هیچ نگرانی در اون موج نمی‌زد، سمت تک مبل چرم در رو به روی میز عسلی رفت و با تک نگاهی از روی تمسخر، کنار تهیونگ نشست:

_ آقای کیم، قهوه‌هاتون هم دردسر ساز شدن، مواظب خودتون باشید.

آقای کیم که منظور بی مورد مرد رو به روش رو کامل متوجه شده بود، با تک خنده‌ی ترسناکی به قهوه‌ش خیره شد و با یک دست اون رو به سمت رو به روش گرفت:

_شرایط سخت شده آقای جانگ، حتی موجودات ضعیف هم دست به قتل می‌زنن.

موضوع جالبی برای مرد مسن تر از خودش نبود، نه حالا که انگار مهمون های تازه رسیده‌ی مغزش، با شمشیر‌های تیزتر از دندانش، نشسته و منتظر ادامه‌ی نمایش مضحک بودن.
احساس خفگی با اون مرد، عادی شده بود.
تحمل ادامه دادن بحث و چرندیات جانگ رو نداشت.
همزمان با بلند شدنش، پرونده‌ی اتاق ۱۰۲ رو به همراه ماگ قهوه به سمت در خروجی رفت.

_بیمار جدید اینجا آوردن، خبر داشتین؟

انگار که این مرد، تنها مرد سمج و عوضیِ روزگار نبود، کوتوله‌های سرش هم کنجکاو به ادامه حرف‌های جانگ بودن.
با چهره‌ای خنثی به سمت مرد برگشت و با لحنی که هیچ خبری ازش روانه نمی‌زد، رو به روی جانگ نشست و محتویات دستش رو‌، روی میز گذاشت.

_خبر نداشتم...

_جئون جونگکوک، بیماری که تازه وارد بیمارستان شده و در بخش مراقب های ویژه بستریه... وضعش وخیمه و احتمال فوتش بالاست.

تشابه اسمی!
اولین کلمه‌ای که کوتوله‌های سرش فریاد کشیدن و وادار به سخن آوردن...
با زمزه‌ای کوتاه که حتی خودش هم قادر به شنیدن نبود، کلمه‌ای که مردم شهر افکارش فریاد زدن رو به زبون آورد:

_تشابه اسمی...

_ضربه بدی به سرش خورده، هر آن ممکن بود فوت کنه. اگه چند دقیقه دیر به بیمارستان می‌رسید بعید می‌دونستم کاری از پزشک‌ها بر می‌اومد.

تهیونگ که نگرانیِ پنهانی‌ای در وجودش پیدا شده بود، با بهت به حرفای مرد مقابلش گوش می‌داد و تنها یک سوال مثل دشمن درگیر سربازان قلمرو سرش بود...
آقای جانگ که متوجه حال دگرگون پزشک رو به روش شده بود، کمی دست راستش رو در هوا تکان داد تا مرد میانسال به این دنیا برگرده:

_آقای کیم، نگران به نظر می‌رسید...

با نفس عمیق و ملایمی تنفس سالم و صحیح رو به شش‌هاش برگردوند و کمی روی مبل تک نفره تکان خورد:

_شما پزشکش شدید؟

_نه... مثل اینکه آقای جونگهون مسئولیتش رو بر عهده داره، اما فکر نمی‌کنم پزشک بی‌سابقه برای جئون کار درستی باشه.

_چطور؟ در هر صورت باید از یه جایی کارش رو شروع کنه.

_این حرف رو نزنید آقای کیم! جونگهون پزشک جوان بی سابقه‌ست که سپردن بیمار رو به فوت، ریسک بالایی به همراه داره. بهتر نیست لقمه‌ی کوچیک تری برای سیر کردن شکمش پیدا کنه؟

تهیونگ که از حرف جانگ شوکه شده بود، با چشم‌هایی که کمی گرد شده بود و ابروهای در هم رفته به مرد نگاه کرد و سمتش خم شد:

_حرف شما درست، اما فکر نمی‌کنید زیادی بزرگش کردید؟ شاید آقای جونگهون بیماران زیادی رو مداوا نکردن، اما بیمارانی هم بودن که به لطف ایشون از روی تخت بیمارستان بلند شدن و به زندگیشون ادامه می‌دن. بذارین ریسک کنن، زندگی پر از خطره...

_حتی اگه این خطر همراه جون کسی دیگه‌ای باشه؟

_انقدری بهش اطمینان دارم که می‌دونم قرار نیست با سپردن تنها جنازه مرخص بشه.

با تک خنده‌ای که سمت لب‌های جانگ اومده بود، سرش رو به طرفین تکان داد و مثل تهیونگ خم شد و دست‌هاش رو در هم قفل کرد:

_جسور بودنتون رو دوست دارم، و حتی مسئولیتی که به عهده شما نیست. هدفتون چیه؟

تهیونگ که از حرف مسخره‌ی آخر جانگ عصبی شده بود، به مبل تکیه داد و دست هاش رو روی رون پرش گذاشت:

_از کدوم هدف صحبت می‌کنید؟

_خیلی پیگیر جونگهون هستین، چیزی بینتون هست؟

نیشخندی پهنای لب‌های جانگ رو در بر گرفته بود. عصبی بود، عصبی بود وقتی نمی‌دونست چطور مردم این دنیا راحت درمورد صحبت‌های بقیه قضاوت می‌کنن:

_فکر نمی‌کردم تفکرات کثیف عده‌ای از مردم مثل یک ویروس به بقیه سرایت کرده باشه... بهتره پیش پزشک برین، شما مبتلاش شدید.

_عصبی شدی... وقتی عصبی می‌شی دستات می‌لرزن!

با بهت به دست هاش نگاه کرد که کمی می‌لرزیدن. اما اون که هدفی از حرفاش نداشت، داشت؟
برای تموم کردن این بحث، ماگ قهوه رو برداشت و کمی از اون رو نوشید:

_امروز پیشش بودم، حالش بهتر از روز قبل نبود اما پرونده پزشکیش یه چیز دیگه ای می‌گفت.

_کی؟ جونگکوک؟

با ابروهای بالا رفته به تهیونگ نگاه کرد:

_چقدر راحت صمیمی شدین... چیزی تو قهوه‌تون ریختن که حالتون مثل روزهای قبل نیست؟

با سرفه‌ی کوتاهی که از چند جرعه‌ای قهوه در گلو گیر کرده بود، به سمت میز خیز برداشت و ماگ رو روی میز گذاشت. با سرفه‌های کوتاهی راه تنفس رو پیدا کرد و با اخم به جانگ نگاه کرد:

_فکر نمی‌کنم رابطه‌ی صمیمانه‌ی بین من و بیمارهام به کسی ربطی داشته باشه.

_اون حتی بیمار شما هم نیست! 

_اما حالا هست.

_جونگهون رو فراموش کردید دکتر؟

با به یاد آوردن جونگهون لب‌هاش در دهانش فرو برد و دست بر روی شقیقش گذاشت:

_در هر صورت، خوشم نمیاد کسی درمورد مسائل شخصی من دخالت کنه.

_اوه آقای کیم، شما انقدر سرد نبودید... باعث این اخم‌ها منم؟

با تکان دادن سرش به صورت نفی، جوابش رو تکذیب کرد:

_مهم نیست.


اهمیتی به حرف و سردرد خفیف تهیونگ نکرد و به صحبتش ادامه داد:

_برخلاف کبودی‌ها و شکستگی‌هایی که داره، خیلی جذاب‌تر به نظر می‌رسه... از وقتی دیدمش، فتح بدنش یکی از رویاهام شده!

با خنده‌ی عصبی و خشم آلودی به جانگ نگاه کرد.
جذاب... فتحش... رویا...
آماندای گذشتش... سیب باغ لب‌هاش... توسط مرد هزره‌ی بیمارستان در دیدرس بود و با تیر نگاه‌های لحظه‌ایِ اون، شکار می‌شد.

_دارم به این فکر می‌کنم که وظیفه‌ی شما افتتاح پایگاه اداری بیمارهاست یا بهبود در بیماریشون؟

با تعجب به حرف آقای کیم خیره شد و در نهایت با خوردن شکلات نصفه‌ی روی میز که قبلا نیمی‌ش رو کینو خورده بود، خنده‌ی هیستریکی کرد:

_من پزشکم و وظیفم خدمت به بیمارها... اما خب گاهی اوقات بیمارها هستن که باید به پزشکشون خدمت کنن، نه؟

_آقای جانگ حد خودتون رو بدونید.

_شما با آقای جئون نسبتی دارین، درسته؟

ترس مثل موج دریا توی نگاهش موج میزد و تقلای نجات میکرد. حرفی نداشت... نه حالا که می‌تونست با یک کلمه گند بزنه به همه چی!

_این سکوت به معنای آره‌ست؟

همزمان با‌ بلند شدنش، پرونده‌ی مربوطه و ماگ مشکی رو برداشت و بی توجه به سوال مضحک همکارش از اتاق خارج شد. 
اگه تنها یک درصد جئونی که درگذشته می‌شناخت همون جئون بیمار باشه، یک ساعت هم اینجا نمی‌موند و فرار می‌کرد.
رو به رویی با اون خطرناک بود.
خطرناک‌تر از ربات‌های سرش که هر غلطی میکنن رو باید به زبان می‌آورد.
دوباره و‌ دوباره حس تنگی نفس به جانش افتاد.
خطر تنها راه برای بیرون اومدن از باتلاق قلبش بود، و اون خطر تنها راه برای سقوط آماندای زندگیش...


*****



_ بیمار ۲۰۳... پرونده‌ی بیمار ۲۰۳ رو بده، سریع!

خانم چوی با بهت و ترسی که روانه‌ی قلبش شده بود، پرونده رو از بین پرونده‌های دیگه پیدا کرد و به دستش داد.
فرم و مشخصات بیمار رو با دقت خوند... به تمام مقدساتی که ایمان داشت دعا می‌کرد که این مرد، همون ابلیس دلربای گذشتش نباشه.

_ جئون جونگکوک، ۲۵ ساله... نام پدر، هیونبین...
با خوندن نام پدر، با بهت و تنگی نفسی که هر لحظه بیشتر گلوش رو فشار می‌داد، آرام و لنگان عقب رفت و روی صندلی آبی نشست.

_ نه... ای-این امکان نداره!

جیسو که از راهرو می‌گذشت، با دیدن تهیونگ به سرعت سمتش رفت و کنارش نشست. با نگرانی صداش زد و درخواست جواب داشت.
احتمال می‌داد که چند دقیقه کوتاه رو بدون هیچ اکسیژنی، زندگی کرده...
جیسو که نگران‌تر از قبل شده بود، سیلی ضعیفی به صورت مرد زد.
کیم، با ترسی که حالا کمتر از قبل شده بود سمتش برگشت و یکی از دست هاش رو جای گونه‌ای که سیلی خورده گذاشت.

_ تهیونگا... خوبی؟

با اخمی که بین دو ابروش گره خورده بود، به کارمند قدیمی بیمارستان نگاه کرد. هجوم احساسات عجیب بین گذشته‌ی نه چندان خوش، باعث تزلزل در افکار و سیستم عصابش می‌شد و این افتضاح بود!
برای کیم تهیونگی که ساعت‌ها مشغول بررسی و معالجه‌ی صد‌ها هزار بیمار بدتر از خودش داشت، درست نبود و حس شکایت کوچیکی در قدم‌های عمرش به سرش زد.
به جیسو نگاهی از روی خشم و کنجکاوی انداخت، حضور این زن غیر ممکن نبود اما الان با کدام آینده گویی معالمه کرده بود تا مکان سکوت بارانش رو بفهمه. سکوت عجیبی در راهرو گویا بود و تنها خانم چوی مشغول مرتب کردن پرونده‌ها بود.
حس خوشایندی با هرزه‌ی کنارش نداشت، بوی تعفن و کثافت سر تا پای جیسو رو در بر گرفته بود و این فرقی با زباله‌ی چند روز مونده نداشت.
پرونده‌ی جونگکوک رو بست و با دست هاش لول کرد، نیم نگاه کوتاهی به جیسو انداخت و با تحکم سوالش رو پرسید:

_ تعقیبم میکنین خانم جانگ؟

جیسو که از لحن تند و محکم تهیونگ جا خورده بود، یکی از پاهاش رو روی پای دیگری انداخت و دست‌هاش رو در هم قفل کرد:

_ یک بیمارستان عمومی نیازی به تعقیب نداره تهیونگا، نسبت شغلیمون رو که فراموش نکردی؟

_ فراموشش کن، مهم نیست.

از صندلی بلند شد. همراهش پرونده‌ای که داستان های زیادی رو حمل می‌کرد رو برداشت.

_ درضمن، بار آخرتون باشه من رو به اسم کوچیک خطاب می‌کنید، یادم باشه این سیلی رو در توضیحات پروندتون اضافه کنم.

جیسو که تنها کارش از روی خیرخواهی و نگرانی بود، با خشم به مردی که چند لحظه پیش آب پاکی رو ریخت و بدون تشکر ترک کرد، نگاه کرد.‌ حس کرد با همون نگاهش هزاران فحش جدید یاد گرفته...

_ هووف آقای کیم... تو بدون من نمی‌تونی زندگی کنی، چطور میتونی این خیر خواهی که اسمش رو خطا گذاشتی رو، به پروندم اضافه کنی؟!

هرزه بودن، شاید لقب خوبی برای جیسو‌ی مکار بود. رویای رسیدن به آقای کیم، همون رویا بود و باقی می‌موند...
عشقی که یک طرفه بود برای رسیدن بهش یک جنازه نیاز داشت، جنازه‌ی گذشته‌ی خطرناک تهیونگ!


******


_سیگارت حکم الکل داره، معتادش شدی!

_بیخیال... در هر صورت معتاد چیزی شدم، نه کسی!

کینو با شرارت کوچیکی که داشت، نزدیک مرد رو به روش شد و سیگار رو از بین دست‌های نحیف و سفیدش گرفت ‌و بین لب‌های خودش گذاشت:

_سیگار حاکم خوشی‌های تلخ زندگیِ، قراره این قلمرو پهناور دود بر قلب و شش‌هات‌ جنگی بدون بازگشت راه بندازه؟

_اما خودتم سیگار می‌کشی!

بر روی صندلی کهنه‌‌ی حیاط بیمارستان نشست. به خاطر بیمارها، حیاط بهترین مکان برای یاد دلخوشی‌های گذشته بود.
یکی از پاهای خوش تراشش رو، روی پای دیگری انداخت و مشغول ‌پوک زدن شد:

_نوجوون که بودم، یه تحقیقی در رابطه با اعتیاد داشتم. چیزی راجب حس و حال این کاغذ ظریف از خرده توتون نمی‌دونستم، تجربه‌ای نداشتم و برام سخت بود.

دست از پوک زدن برداشت و روی زمین انداخت، بین کفشش له شد و رو به تهیونگ برگشت:

_مایکل، دوست چند سال بزرگتر از خودم، اعتیاد به سیگار و مشروبات الکلی داشت. در حدی که به خاطر مصرف الکل زیاد و سیگار، معدش آسیب دید و شش‌هاش پر از دود سیگار لعنتی شد. یه شب، بین خرابه‌های محله‌ی هانام پیداش کردم، بطری‌های شیشه‌ایِ الکل دور تا دورش رو احاطه کرده بودن، بی معطلی ازش درخواست صحبت درباره‌ی اعتیاد کردم.

تهیونگ که غرق صحبت های کینو شده بود، تنها یک نگاه کوچیکی به دست راستش انداخت و متوجه تیک عصبی‌ش شد:

_هیچی نگفت... گفتم یعنی هیچ حس خاصی لا به لای این دود و طعم تلخ نیست؟! گفت نه! متوجه شدم که یه چیزی این بین درست نیست که حرف نزده اما پیگیرش نشدم و روز بعد سراغش رفتم.

_روز بعد هم چیزی نگفت؟

نگاهی به تهیونگ انداخت و با آروم ترین لحن صحبت گفت:

_گفت... اما گفت خودت بکش و بخور تا بفهمی بین این همه دود و طعم کثافت الکل چی می‌گذره! خوردم، الکل خوردم. سیگار کشیدم... تحقیقم به خاطر دانش آموزان دبیرستان که فهمیده بودن من الکل مصرف می‌کنم، به تباهی کشید. نتونستم تحقیقم رو به پایان برسونم، اما فهمیدم. فهمیدم بین این همه بدبختی چرا مردم تو ناخوشی و خوشی‌های گذراشون، سیگار می‌کشن، مشروب می‌خورن...

تهیونگ که هیچ از گذشته‌ی مرد کنارش نمی‌دونست با بهتی که دلیل خاصی نداشت، به مرد نگاه کرد. کینو از جاش بلند شد و با بی‌حسی توی نگاهش، از بالا به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ که موقعیت خوبی رو برای ادامه دادن نمی‌دونست، بلند شد و کنار کینو ایستاد. هر دو‌ شروع به قدم زدن کردن و هر از گاهی نگاه به گل های پژمرده‌ی حیاط می‌کردن:

_از شکلاتت بگو کینو، در چه حالی‌ن؟

با بهت به تهیونگ نگاه کرد و با تک خنده‌ی صدا داری لب به سخن باز کرد:

_مثل قبل نمی‌خورم، دارم ترک می‌کنم... فکر کنم به شکلات هم اعتیاد پیدا کرده بودم.

_البته که شکلات هم قاتل دندون‌های بیچارته!

_آقای کیم، شما خودتونم می‌خورین!

_به اندازه‌ی تو؟

کینو که هیچ راهی رو برای خلاصی از باتلاق سوالات بی مورد تهیونگ پیدا نمی‌کرد، دست هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد. تهیونگ خنده‌ی کوتاهی کرد و با دست‌هاش، دست‌های ظریف کینو رو پایین آورد:

_جنگی نبود که صلح بشه آقای محترم.

_اما اگه ادامه می‌دادم زبونتون شهر خونین راه می‌انداخت، آقای محترم!

با تعجبی که از کلمه‌ی آخر شنید، رو به کینو برگشت و ایستاد تا جواب این گستاخیِ خنده دار رو بده:

_شما من رو مسخره کردید، آقای محترم؟

_معلومه که نه، آقای محترم.

_اما الان گفتید "آقای محترم".

_من عادت دارم بگم آقای محترم!

با خنده به راهش ادامه داد و با داد بلندی پشت به کینو گفت:

_یااا کینو این بازیِ کثیف رو تموم کن!

_چشم، آقای-

با دیدن چشم های قرمز و عصبی تهیونگ، بقیه حرفش رو خورد و با لکنتی که ناگهانی سراغ حنجره و زبونش اومده بود، گفت:

_آقای... کیم.

تهیونگ که به خاطر لکنت یهویی و کیوت کینو خندش گرفته بود، سعی در پنهان کردن لبخندش کرد و با جدیت تمام به کینو گفت:

_امیدوارم دیگه تکرار نکنید، آقای محترم!

کینو که کفری شده بود، با سرعت از کنار تهیونگ گذشت و با فریاد بلندی پشت به تهیونگ گفت:

_بعداً در خدمتتونم، آقای کیم!

چهرهٔ‌ تهیونگ که خالی از هر لبخندی بود، با زمزمه‌ای کوتاه در پاسخش گفت:

_باید بیشتر در خدمتم باشی، آقای مین!




*******




گرفتگی‌هایی بین عضلاتش روان بود، قدم‌های آهسته در راهرو برمی‌داشت و حواسش در این دنیا نبود.
خسته بود... خسته از اشک ابر‌ها، سرفه‌های کوه‌ها، خشم زمین، جاذبه، ماه، خورشید، همه و همه!
اما حالا بیشتر از هر کسی، خسته از اشتباهات جبران ناپذیر دوستش بود.
کسی که توی این مدت در همه‌ی مواقع بیشترین صبوری رو به خرج می‌داد تا با کف زمین یکسانش نکنه.
شیطنت... نمیشه اسم سردرد‌های مکرر از دست این ابلیس زیبا رو شیطنت گذاشت. شاید بشه گفت حماقت...
حماقتی که از جهل و بی تجربگی نشأت گرفته و خانمان سوزه.
قرار نبود اینطور بشه، اصلا قرار نبود!
قرار نبود در حین رانندگی مشروب به خورد معده‌ی بیچارش بکنه، نه وقتی که با سرعت زیاد در حال رانندگیِ!
چطور می‌تونست به اون پسر جاهل و شیرین عقل بفهمونه که رانندگی جای مست کردن نیست، اگه هوس عشق و خوشی‌های یک شبی کرده، مناسب ترین مکان بار همیشگی‌شِ!
بیهوش شده بود، درسته...
حالا دیگه نمی‌تونست با چشم‌های گرد و تیله‌یش درخواست پنکیک توت فرنگی بکنه...
نمی‌تونست بعضی روزها لباس‌های جیمین رو بدزده و استایل هات بگیره.
دیگه قرار نبود تا مدتی یا حتی بیشتر صداش رو بشنوه!
دستاش رو تکون بده یا حتی بلند بلند بخنده.
قلبش؟ اون قلب لعنتی هنوز سالمه!
احتمالاً تا آخرین نفس‌های زندگیش بین استخون‌های سخت بدنش تلمبه می‌زنه و خون جریان پیدا می‌کنه...
دیوانگی محض! حس و حال الانش دیوانگی محض محسوب می‌شد.
افکار پیچیده‌ای داشت، اما حالا با سردردی که اضافه شده بود بدتر از ساعتی پیش شد.
سعی کرد دقیقه‌ای هم به گرفتاران بیمارستان نگاه کنه، حداقل حال روحیش بهتر از بقیه بود.
در این بین صدایی شنید، صدایی که بدون شک خاطراتی داشته.
جیمین به منشأ صدا نزدیک شد، نزدیک و نزدیک تر...
به اتاق بیماری رسید که با خوش رویی با پزشک صحبت می‌کرد و دست‌های بی‌جانش رو تکان می‌داد.
مردی که بهش پشت کرده بود قد بلندی داشت، هم‌قد جونگکوک بود.
نیم رخش معلوم نبود اما می‌شد با صدای بمی که داشت تشخیص داد متعلق به کدام شطرنج بازه!
کمی با دست در رو به جلو هل داد، و باعث شد هردو بهت زده به سمتش برگردن:

_ ت-تهیونگ؟!

باورش نمی‌شد بعد از چند سال دوباره با مرد شیطان صفت روزگارش ملاقات کنه، مردی که جنسی از آتیش و خاک بود... سردی و گرمی!
دو تضاد بزرگ اما علل‌های کوچک...

_ تو اینجا چی کار می‌کنی؟

_ قرار نبود این سوال رو بپرسی... نه حالا که میدونی برای کی اینجام!

با لحن تند و محکمی گفت در حالی که با حالتی خثنی به تهیونگ نگاه می‌کرد.
تهیونگ که موقعیت رو برای بحث و ادامه‌ی موضوع جایز نمی‌دونست با کمی قوت قلب و تعظیم کوتاه به بیمار از اتاق خارج شد و در حین رفتن به سمت در جیمین رو با دستاش از پشت کشوند.
در رو بست و با دست هایی که در پشت بدنش بند شده بود، منتظر به ادامه‌ی حرف های رکیک جیمین شد.

_ خب... مثلاً که میدونم، که چی؟ چه کمکی از دست من برای اون پسر کوچولو بر میاد؟

باورش نمی‌شد، هیچ وقت جرأت نمی‌کرد به معشوقه‌ی سابقش همچین لقب‌هایی بده... نه وقتی خودش هم بهتر می‌دونست که اجبار به گفتنش داشت و تظاهر!
جیمین پوزخندی زد و با نزدیک شدن به تهیونگ اکسیژن رو برای هردو کاهش داد:

_ من برای پسر کوچولویی اومدم که حالش خوب نیست، اصلاً خوب نیست. داره می‌میره، چند روزه هیچی نخورده، چشم هاش رو باز نکرده و صدام نکرده! تو قراره به کثیف بودنت ادامه بدی کیم؟

تهیونگ که تنها با بغض خفه‌ای به حرف های جیمین گوش می‌کرد، با کلمه‌ی "کثیف" لرز پنهانی به تنش افتاد اما از نگاه جیمین پنهان نموند.
با لکنتی که یکهو به سراغ زبان بیچارش اومده بود، سعی در پاسخ سوال بی جواب مرد رو به روش داشت:

_ ک-کثیف بودن برای... برای من کاب-کابوس شب ها-های تاریک جونگ-

_ اسمش رو نیار!

_ جونگ... کوکه!

_ اسمش رو نیار عوضی!

با دادی بلند به سمت تهیونگ حمله کرد و با گرفتن یقه‌ی پیراهن سفیدش به دیوار کنار در کوبید. تهیونگ که با حمله‌ی جیمین بهت زده بود، سعی در آرام کردنش داشت.
جیمین که تحمل دیدن چهره‌ی متعجب و عصبی تهیونگ رو نداشت، با دستی که مشت شده به گونه‌ی سمت چپش زد و باعث جریان خون بین پوست سفید و عصبی تهیونگ شد.
مردمی که در بیمارستان بودن سعی در جدا کردن جیمین و متوقف کردن از ادامه‌ی دعوا و جنجال داشتن. جیمین که یکهو با دیدن صورت زخمی و بدن افتاده بر زمین تهیونگ مواجه شد، پشیمونیِ عجیبی به سراغ ذهن آشفته‌ش اومد و باعث شد با جدا شدن از مردهایی که با دست‌هاشون نگه‌ش داشته بودن، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کنه.
تهیونگ که به کمک پرسنل زخمش کمی بند اومده بود، با نبود حضور جیمین بلند شد و سمت مطب‌ش حرکتش کرد.
یک دنیا مردم به دنبالش اومده بودن و اون تنها راه حل برای گمراه کردن ظالم‌های کشنده بود...




******




یک روز بعد*

یک روز از ظهر روز سه شنبه گذشته بود و تهیونگ، آشفته‌تر از روزهای قبل می‌شد.
دلیل خاصی نداشت، هیچ کدام از رفتارهای بی سابقه‌ی الانش دلیل نداشت و این... برای کیم تهیونگ عجیب بود.
مشغول صحبت با تلفن عمومی بیمارستان بود و سعی در دور کردن بچه‌های دلقک نمای ذهن‌ش داشت اما انگار با وسیله‌های وسوسه انگیز تهدید و رشوه میدادن!
تقریباً به انتهای مکالمه رسیده بود که با حضور فردی کوتاه‌تر از خودش سرش رو کمی چرخوند و با جیمین مواجه شد.
نگاه سردی بهش انداخت اما هیچ چیزی از اتفاقات دیروز کم نکرد، بزرگتر و بیشتر شد!
بعد از خداحافظی با فرد پشت خط، به سمت مرد مشکی پوش کنارش برگشت و با حالتی خثنی نگاهش کرد.
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و باعث چین کوتاه بالای ابروش شد:

_ اومدی بحث نه چندان جالبمون رو ادامه بدی یا با القاب دیگه‌ای بین دریای مواج لغت نامه‌ی فحاشیت، غرقم کنی؟

سرش رو به پایین انداخت و شرمسار از اتفاقات دیروز شد، عصبی بود اما کتک زیاده روی بود.
یکی از دست هاش رو روی میز کناری گذاشت و بهش تکیه داد و با حالتی از موج نگرانی و خشم نگاهش کرد:

_ یه صحبت هایی باید داشته باشیم، کیم.



*****



بعد از حدود یک ربع نشستن روی نیمکت‌های سرد حیاط بیمارستان، تهیونگ از سکوت عذاب آور جیمین کلافه شد و با مشتی به رون جیمین درخواست صحبت کرد:

_ اومدی تا چالش سایلنت فور اِور راه بندازی مرد؟ حرفت رو بزن!

جیمین که از این نوع چالش مضحک کمی خندش گرفته بود، با کمی تکان دادن دست‌های یخ زدش، شروع به صحبت کرد:

_ ازش فاصله بگیر!

_ چی؟

_ از جونگکوک فاصله بگیر تهیونگ.

_ مزخرفه... من حتی ندیدمش، چطور میتونم ازش فاصله بگیرم؟!

جیمین که کلافه از مزخرفات تهیونگ شده بود، صورتش کمی به قرمز تغییر کرد و این خشم پنهانش رو نشان می‌داد:

_ امیدوارم که هیچ‌وقت همدیگه رو نبینیم آقای کیم.

تهیونگ با پوزخندی به رو به روش خیره شد و از این موقعیت بیشتر از همیشه خسته شد:

_ اگه از پرسنل بیمارستان راضی نیستین، فرصت رو از دست ندین و بیمارتون رو جای دیگه‌ای بستری کنین.

_ نمی‌خوام ببینتت، نمی‌خوام بهش حمله دست بده.

تهیونگ کمی در جای خودش تکان خورد تا بهتر بتونه باهاش صحبت بکنه:

_ اتفاقی بعد از تصادف یا قبلش افتاد که با دیدن افراد گذشته حمله بهش دست میده؟

سرش رو به پایین انداخته بود، نمی‌دونست چطور راضیش کنه:

_ مهم نیست، تنها خواهشم از تو اینه که سراغش نری، به هیچ وجه!

به تهیونگ نیم نگاهی انداخت که غم عجیبی بین دوست پوکرش موج می‌زنه، شک نداشت از وقتی که اسمش رو در این بیمارستان شنیده برق عجیبی توی نگاهش شناوره.
کمی به تهیونگ نزدیک شد و با گرفتن شانه‌ش حس خوب و نگران کننده‌ای بهش داد:

_ خواهش می‌کنم قبول کن، این به نفع خودتونه.

_ باشه.

جیمین که برق امید کوتاهی بین خودشون راه انداخته بود با صدایی از خوشحالی اسمش رو به زبون آورد و به آغوش کشیدش:

_ ممنونم تهیونگ، ممنونم!

بلند شد و با تعظیمی کوتاه از روی خوشحالی و کمی غم برای هردوشون محل رو ترک کرد.
احساسات عجیبی داشت، اسمی نداشت، نمی‌تونست توصیف کنه.
حس و حال الانش صد مرتبه با چند دقیقه‌ پیشش فرق داشت. 
امیدوار بود بتونه از پس کاری که جیمین خواسته بر بیاد و حتی نیم نگاهی به چهره‌ی الانش نکنه.






کلمات رو در صفحه‌ی آخر گم کردم، و حقیقتاً حرف زیادی برای گفتن ندارم.‌
چند ثانیه‌ پیش، اولین پارت از فیک بیسو رِکسیا رو خوندین، امیدوارم نهایت لذت رو برده باشین و تا آخر همراهم باشین.
قطعاً ابهاماتی براتون ایجاد شد که به مرور حل می‌شن و علامت‌های سوال ذهنتون به علامت‌های بزرگ تعجب جایگزین می‌شن، پس نگران نباشین.
خوشحال می‌شم بعد از خوندن هر پارت، ووت، کامنت بدید و به دوستانتون پیشنهاد بدین.
دوسِتون دارم!

Basorexia | VKookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora