همه چیز توی تاریکی محض شناور بود .
صداهای مبهمی توی سرش در گردش بود اما نمی تونست حتی یک کلمه از اون ها رو بفهمه. ذهنش دوباره بیدار شده بود و داشت برای بیدار شدن تحریکش می کرد. حالا اون پرده تاری ک پشتش ایستاده بود هر لحظه داشت شفاف تر میشد و این برای بکهیون ک دلش نمی خواست به همین زودی چشم هاش رو به روی دنیای بیرون باز کنه اصلا نشونه خوبی نبود .آه حبس شدش رو آهسته رها کرد و بدن یخ زدش با حس گرمای نفسش کمی لرزید. حالا ک کاملا بهوش اومده بود استرسش هم چند برابر شده بود چون اصلا آماده رو یا رویی با واقعیت لعنت شده رو نداشت. واقعیتی ک به شکل احمقانه ای باور داشت قراره یه چیز بهتر باشه اما ته دلش اصلا نمی تونست بهش امیدوار و خوشبین باشه.
تکان آرومی به شونه هاش داد و وقتی دید نمی تونه حرکت کنه دوباره سر جاش ثابت شد.
انگار یه چیزی خیلی سفت و محکم روی چشم هاش قرار گرفته بود تا جلوی باز شدنشون رو بگیره و دست هاش هم توانایی بالا اومدن و جدا کردن اون لایه مزاحم رو از روی صورتش نداشتن . بدنش انگار به یه جایی قفل شده بود .
لب هاش رو روی هم کشید و سعی کرد سرش رو جا به جا کنه . پوست نازک بالای لب هاش سوزش دردناکی داشت و جریان خنکی رو زیرش احساس می کرد .
هوایی ک نفس می کشید ؛ به بوی زننده و سرگیجه آور الکل آمیخته بود و اون رایحه باعث میشد توی سرش احساس سبکی کنه و راحت تر نفس بکشه .
سر و گردنش رو بیشتر جا به جا کرد و با حس سوزش ناگهانی پوست دستش ناخواسته کمرش رو از جایی ک بهش بسته شده بود فاصله داد . انگار یه شی تیز مثل سوزن وارد دستش شده بود و مایع خنکی رو به رگ هاش تزریق می کرد . این احساس بد رو دوست داشت .
حرکت ملایم یه چیز گرم رو روی گونه هاش حس می کرد . واقعا دلش می خواست چشم هاش رو باز کنه . این بار شونه هاش رو محکم تر تکون داد و به دنبالش چیزی هم ک روی صورتش بود از حرکت ایستاد .
_ " آروم باش ... نفس بکش ! " . صدای غریبه ای رو از فاصله نزدیکی شنید . صدایی ک ریز و آروم بود و بکهیون رو مجبور می کرد به خواسته صاحبش عمل کنه . دست کوچیک و گرمی روی سمت چپ قفسه سینش قرار گرفت و باعث شد نفس بریده بکهیون برای چند لحظه توی ریه هاش حبس بشه . می تونست حرکت اون انگشت ها و لمس های ناآشنا رو روی پوست داغش حس کنه . انگار هیچ لباسی تنش نبود .
_ " نفس بکش ! " . اون صدا دوباره گوش های بکهیون رو پر کرد . لب هاش رو روی هم فشار داد و خواسته زنی ک نمی دونست چه کسی می تونه باشه رو انجام داد . چند بار پشت سر هم عمیق نفس کشید و وقتی دست اون شخص از بدن برهنش جدا شد خیالش کمی آسوده شد .
_ " خیلی خب می خوام چشم بندت رو بردارم " . زن غریبه با جدیت اعلام کرد و لحظه بعد سنگینی چیزی ک ظاهرا یه چشم بند بوده ؛ از روی پلک های بسته بکهیون برداشته شد . چشم هاش همچنان بسته بود اما می تونست رنگ قرمز خاصی رو ببینه . انگار نور شدیدی داشت مستقیم به صورتش می تابید .
YOU ARE READING
༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎
Fanfiction_____°~🌲💚🌲~°_____ من سعی نمی کنم شما رو بترسونم شما همین حالا هم ترسیدید من هم می ترسم اما ترجیح میدم زندگیم رو اون بیرون به خطر بندازم تا اینک باقی مونده عمرم رو اینجا بگذرونم ما به اینجا تعلق نداریم و اینجا خونه ما نیست 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐞𝐟𝐞𝐚𝐭𝐞𝐝...