༒︎ C̸𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3 ༒︎

49 12 4
                                    

همه چیز توی تاریکی محض شناور بود .
صداهای مبهمی توی سرش در گردش بود اما نمی تونست حتی یک کلمه از اون ها رو بفهمه. ذهنش دوباره بیدار شده بود و داشت برای بیدار شدن تحریکش می کرد‌.‌ حالا اون پرده تاری ک پشتش ایستاده بود هر لحظه داشت شفاف تر میشد و این برای بکهیون ک دلش نمی خواست به همین زودی چشم هاش رو به روی دنیای بیرون باز کنه اصلا نشونه خوبی نبود .

آه حبس شدش رو آهسته رها کرد و بدن یخ زدش با حس گرمای نفسش کمی لرزید. حالا ک کاملا بهوش اومده بود استرسش هم چند برابر شده بود چون اصلا آماده رو یا رویی با واقعیت لعنت شده رو نداشت. واقعیتی ک به شکل احمقانه ای باور داشت قراره یه چیز بهتر باشه اما ته دلش اصلا نمی تونست بهش امیدوار و خوشبین باشه.

تکان آرومی به شونه هاش داد و وقتی دید نمی تونه حرکت کنه دوباره سر جاش ثابت شد.

انگار یه چیزی خیلی سفت و محکم روی چشم هاش قرار گرفته بود تا جلوی باز شدنشون رو بگیره ‌و دست هاش هم توانایی بالا اومدن و جدا کردن اون لایه مزاحم رو از روی صورتش نداشتن . بدنش انگار به یه جایی قفل شده بود ‌.

لب هاش رو روی هم کشید و سعی کرد سرش رو جا به جا کنه . پوست نازک بالای لب هاش سوزش دردناکی داشت و جریان خنکی رو زیرش احساس می کرد .

هوایی ک نفس می کشید ؛ به بوی زننده و سرگیجه آور الکل آمیخته بود و اون رایحه‌ باعث میشد توی سرش احساس سبکی کنه و راحت تر نفس بکشه .

سر و گردنش رو بیشتر جا به جا کرد و با حس سوزش ناگهانی پوست دستش ناخواسته کمرش رو از جایی ک بهش بسته شده بود فاصله داد . انگار یه شی تیز مثل سوزن وارد دستش شده بود و مایع خنکی رو به رگ هاش تزریق می کرد . این احساس بد رو دوست داشت .

حرکت ملایم یه چیز گرم رو روی گونه هاش حس می کرد . واقعا دلش می خواست چشم هاش رو باز کنه . این بار شونه هاش رو محکم تر تکون داد و به دنبالش چیزی هم ک روی صورتش بود از حرکت ایستاد .

_ " آروم باش ... نفس بکش ! " . صدای غریبه ای رو از فاصله نزدیکی شنید . صدایی ک ریز و آروم بود و بکهیون رو مجبور می کرد به خواسته صاحبش عمل کنه . دست کوچیک و گرمی روی سمت چپ قفسه سینش قرار گرفت و باعث شد نفس بریده بکهیون برای چند لحظه توی ریه هاش حبس بشه . می تونست حرکت اون انگشت ها و لمس های ناآشنا رو روی پوست داغش حس کنه . انگار هیچ لباسی تنش نبود .

_ " نفس بکش ! " . اون صدا دوباره گوش های بکهیون رو پر کرد . لب هاش رو روی هم فشار داد و خواسته زنی ک نمی دونست چه کسی می تونه باشه رو انجام داد ‌. چند بار پشت سر هم عمیق نفس کشید و وقتی دست اون شخص از بدن برهنش جدا شد خیالش کمی آسوده شد .

_ " خیلی خب می خوام چشم بندت رو بردارم " . زن غریبه با جدیت اعلام کرد و لحظه بعد سنگینی چیزی ک ظاهرا یه چشم بند بوده ؛ از روی پلک های بسته بکهیون برداشته شد . چشم هاش همچنان بسته بود اما می تونست رنگ قرمز خاصی رو ببینه . انگار نور شدیدی داشت مستقیم به صورتش می تابید .

༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎Where stories live. Discover now