༒︎ C̸𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1 ༒︎

104 17 16
                                    

سرد بود . خیلی سرد ...
با گیجی و سردرگمی پلک های مرطوب و نمناکش رو از هم فاصله داد . همه جا ساکت و تاریک بود و توی فضای مه آلود هیچ چیز خاصی دیده نمیشد .

نفس بریده ای کشید و بدن یخ زده و دردناکش رو یکم روی زمین سرد حرکت داد . سرگیجه داشت و نمی دونست سایه های تیره و متحرک بالای سرش واقعی ان یا اینک فقط توهمات و خیالات ذهنش ان .

دست سرد و بی حسش رو تکیه گاه بدنش کرد تا بتونه بنشینه ؛ اما درد عجیب و وحشتناکی ک یه دفعه توی سرش پیچید ؛ باعث شد دوباره روی زمین بیفته . آه دردناکی کشید و سبزه های خیس روی زمین رو بین انگشت هاش فشرد . حالا به جز سرما ، می تونست چیزهای دیگ ای رو هم حس کنه . درد و ترس . همه جای بدنش درد می کرد و واقعا هم ترسیده بود .

چشم های اشکی و خیسش رو باز کرد و با وحشت به اطرافش خیره شد . همه جا پوشیده شده از درخت بود . لب هاش رو کمی از هم فاصله داد . به خاطر مه غلیظی ک توی هوا پخش شده بود ؛ نمی تونست درست نفس بکشه . حتی نمی تونست داد بزنه و درخواست کمک کنه . احساس یه آدم لال و گنگ رو داشت ک تا به حال حتی صدای خودش رو هم نشنیده . هر چند ک به نظر نمی رسید داد زدن و کمک خواستن فایده ای داشته باشه . اون حتی نمی دونست کجاست و ترسناک تر از همه این بود ک هیچ چیزی رو از گذشته به خاطر نمیاورد . انگار ذهنش به طور کامل خالی و حافظش پاک شده بود ؛ چون حتی اسمش رو هم فراموش کرده بود .

پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد یکم بدنش رو تکون بده تا بتونه روی پهلو بخوابه . انگشت هاش رو داخل هم گره زد و بی توجه به لکه های خونی ک روی پوستش پخش شده بود ؛ دست هاش رو جلوی دهنش گرفت . خیلی سردش بود و می خواست این طوری یکم خودش رو گرم کنه .

از پشت لایه بخار سفید رنگی ک با هر بازدم از دهنش خارج میشد ؛ می تونست یه خط مشکی رنگ رو کف دست راستش ببینه . یه خط سیاه پر رنگ ک برای خیالی بودن خیلی واقعی به نظر می رسید .

دستش رو کامل باز کرد و اون رو نزدیک چشم هاش گرفت تا بهتر بتونه ببینه . اشتباه نکرده بود ؛ چیزی ک روی دستش می دید واقعیت داشت . اون خط سیاه رنگ در واقع یه جمله بود . یه نوشته پنج کلمه ای بی معنی و مفهوم .

" تو آخرین نفری برای همیشه " .

هیچ ذهنیتی درباره اون کلمات نداشت . حتی نمی دونست اون نوشته از کِی و کجا روی دستش ظاهر شده .

آب دهنش رو به سختی فرو برد و نگاه تارش به سمت پایین دستش کشیده شد . یه خط مشکی رنگ دیگ اونجا بود . درست روی مچ دستش . با ترس یکم سرش رو از زمین فاصله داد و به اون کلمات جدید خیره شد .

" BAEKHYUN __ A30 "

" بکهیون __ اِی ۳۰ "

༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang