سرد بود . خیلی سرد ...
با گیجی و سردرگمی پلک های مرطوب و نمناکش رو از هم فاصله داد . همه جا ساکت و تاریک بود و توی فضای مه آلود هیچ چیز خاصی دیده نمیشد .نفس بریده ای کشید و بدن یخ زده و دردناکش رو یکم روی زمین سرد حرکت داد . سرگیجه داشت و نمی دونست سایه های تیره و متحرک بالای سرش واقعی ان یا اینک فقط توهمات و خیالات ذهنش ان .
دست سرد و بی حسش رو تکیه گاه بدنش کرد تا بتونه بنشینه ؛ اما درد عجیب و وحشتناکی ک یه دفعه توی سرش پیچید ؛ باعث شد دوباره روی زمین بیفته . آه دردناکی کشید و سبزه های خیس روی زمین رو بین انگشت هاش فشرد . حالا به جز سرما ، می تونست چیزهای دیگ ای رو هم حس کنه . درد و ترس . همه جای بدنش درد می کرد و واقعا هم ترسیده بود .
چشم های اشکی و خیسش رو باز کرد و با وحشت به اطرافش خیره شد . همه جا پوشیده شده از درخت بود . لب هاش رو کمی از هم فاصله داد . به خاطر مه غلیظی ک توی هوا پخش شده بود ؛ نمی تونست درست نفس بکشه . حتی نمی تونست داد بزنه و درخواست کمک کنه . احساس یه آدم لال و گنگ رو داشت ک تا به حال حتی صدای خودش رو هم نشنیده . هر چند ک به نظر نمی رسید داد زدن و کمک خواستن فایده ای داشته باشه . اون حتی نمی دونست کجاست و ترسناک تر از همه این بود ک هیچ چیزی رو از گذشته به خاطر نمیاورد . انگار ذهنش به طور کامل خالی و حافظش پاک شده بود ؛ چون حتی اسمش رو هم فراموش کرده بود .
پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد یکم بدنش رو تکون بده تا بتونه روی پهلو بخوابه . انگشت هاش رو داخل هم گره زد و بی توجه به لکه های خونی ک روی پوستش پخش شده بود ؛ دست هاش رو جلوی دهنش گرفت . خیلی سردش بود و می خواست این طوری یکم خودش رو گرم کنه .
از پشت لایه بخار سفید رنگی ک با هر بازدم از دهنش خارج میشد ؛ می تونست یه خط مشکی رنگ رو کف دست راستش ببینه . یه خط سیاه پر رنگ ک برای خیالی بودن خیلی واقعی به نظر می رسید .
دستش رو کامل باز کرد و اون رو نزدیک چشم هاش گرفت تا بهتر بتونه ببینه . اشتباه نکرده بود ؛ چیزی ک روی دستش می دید واقعیت داشت . اون خط سیاه رنگ در واقع یه جمله بود . یه نوشته پنج کلمه ای بی معنی و مفهوم .
" تو آخرین نفری برای همیشه " .
هیچ ذهنیتی درباره اون کلمات نداشت . حتی نمی دونست اون نوشته از کِی و کجا روی دستش ظاهر شده .
آب دهنش رو به سختی فرو برد و نگاه تارش به سمت پایین دستش کشیده شد . یه خط مشکی رنگ دیگ اونجا بود . درست روی مچ دستش . با ترس یکم سرش رو از زمین فاصله داد و به اون کلمات جدید خیره شد .
" BAEKHYUN __ A30 "
" بکهیون __ اِی ۳۰ "
KAMU SEDANG MEMBACA
༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎
Fiksi Penggemar_____°~🌲💚🌲~°_____ من سعی نمی کنم شما رو بترسونم شما همین حالا هم ترسیدید من هم می ترسم اما ترجیح میدم زندگیم رو اون بیرون به خطر بندازم تا اینک باقی مونده عمرم رو اینجا بگذرونم ما به اینجا تعلق نداریم و اینجا خونه ما نیست 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐞𝐟𝐞𝐚𝐭𝐞𝐝...