༒︎C̸𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6 ༒︎

70 14 15
                                    

"بکهیون ..."

" بک ... بکهیون ".

" بکهیون بیدار شو! "

وحشت زده از خواب بیدار شد.

" چیشده ؟! ". این اولین چیزی بود ک بعد از باز شدن چشم هاش به ذهنش خطور کرد‌.

دستش رو روی قفسه سینش ک با نفس های نا منظمش بالا و پایین میشد گذاشت و با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد.
چشماش سیاهی می رفت و سرش سنگین بود اما نه اون قدر ک نتونه دور و برش رو ببینه.

توی اتاقش بود. همون اتاق مرموز نفرین شده !

صورتش خیس از عرق بود و انگار داشت توی تب می سوخت. صدای عجیبی ک چند لحظه پیش اسمش رو با شدت تکرار کرده بود؛ توی سرش می پیچید اما به جز خودش کسی اونجا نبود.

درسته ... فقط خواب دیده بود.

آب دهنش رو به سختی جمع کرد و بعد فرو برد. ظاهرا درحالی ک به در سرد کمد دیواری تکیه داده بود؛ روی زمین خوابش برده بود. اصلا اونجا چه کار می کرد ؟! لعنت بهش ! دوباره نمی تونست چیزی رو به یاد بیاره.

آه کوتاهی کشید. قلبش به طرز وحشیانه ای می تپید. انگار خواب بدی دیده بود اما هیچ چیزی ازش یادش نمیومد. شاید هم به خاطر ضعف شدید و حال بدی ک داشت مغزش این طوری بهش شوک داده بود تا قبل اینک واقعا توی خواب بمیره بیدار بشه.

_ " هیش ... هیش آروم باش چیزی نیست ". نفس عمیقی کشید و خودش رو بغل کرد. باورش نمیشد ک داره به خودش دلداری میده. لمس پوستش درحالی ک از سرما مور مور شده بود احساس بدی بهش می داد. تمام بدنش یخ زده بود و ته گلوش هم کمی سوزش داشت.

به سختی سعی کرد بلند بشه و روی پاهاش بایسته. از پنجره کوچیک اتاق نگاهی به بیرون انداخت.

ظاهرا نزدیک غروب بود و هوا داشت یکم سرد میشد. نفس لرزونی کشید و لبه تختش نشست.

سرش دوباره درد گرفته بود و حال خوبی نداشت. مسخره به نظر می رسید اما تقریبا چند دقیقه ای طول کشید تا یادش بیاد چیشده و چرا اونجاست.

بعد اون اتفاقات عجیب توی سالن غذاخوری تنها به اتاقش برگشته بود. تمام مدت از ترس و ناامیدی گریه کرده بود و احتمالا همون موقع هم به خواب رفته بود.

دستش رو محکم روی شکم دردناکش فشار داد و یکم خم شد تا بتونه دوباره بایسته. خیلی گرسنه بود. تعجبی هم نداشت چون نزدیک به یه روز کامل میشد ک هیچ غذای درست و حسابی ای نخورده بود.

چند قدمی توی اتاق نیمه تاریک برداشت و به سمت پله ها رفت. به خاطر هیجانی ک چند دقیقه قبل تجربه کرده بود؛ هنوز هم تپش قلب داشت و پاهاش می لرزید. حتی به خاطر ضعف بدنش نزدیک بود ک از روی چند تا پله بیفته اما تونست سالم خودش رو به طبقه پایین برسونه.

Dostali jste se na konec publikovaných kapitol.

⏰ Poslední aktualizace: Oct 12 ⏰

Přidej si tento příběh do své knihovny, abys byl/a informován/a o nových kapitolách!

༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎Kde žijí příběhy. Začni objevovat