༒︎ C̸𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 4 ༒︎

54 14 9
                                    

بکهیون احساس خستگی می کرد ‌.

نه به این خاطر ک بدن درد داشت و به تازگی از یه شوک عصبی نجات پیدا کرده بود . اون فقط از اضطرابی ک بی رحمانه به وجودش چنگ مینداخت خسته بود و حتی حرف های جونگ کوک هم قرار نبود کمکی به آروم شدنش بکنه .

نفس سنگینی کشید و بی اراده به پای جونگ کوک ک کنارش لبه تخت نشسته بود چنگ زد. فضای اتاق با حضور کسایی ک قصد داشتن باهاش حرف بزنن به شدت سنگین و عجیب شده بود و بکهیون واقعا دلش نمی خواست و نمی تونست اونجا بودن رو تحمل کنه.

سرش رو کمی بالا آورد و نگاهش رو بین افرادی ک رو به روش ایستاده بودن چرخوند. به جز تهیونگ ، یه پسر و دختر دیگ هم اونجا بودن و بکهیون با اینک مدتی قبل تر به خاطر تشنج اصلا حال خوبی نداشت ؛ الان متوجه شده بود ک اون دختر همون کسیه ک موقع به هوش اومدنش کنارش بود.

_ " حالت خوبه ؟ " . تهیونگ اولین کسی بود ک برای شکستن سکوت بینشون پیشقدم شد . نگاهش نگران بود و برق چشم هاش از اون فاصله دیده میشد.

_ " واقعا ... تو تشنج کردی ؟ " . پسر مو مشکی بدون وقفه سوال دیگ ای پرسید و با بی صبری بهش خیره شد. بکهیون نمی دونست تهیونگ چرا انقدر نگرانشه وقتی هیچی دربارش نمی دونه و اون رو نمی شناسه . شاید هم مشکل از خودش بود ک تا این حد همه چیز رو غیر ممکن و غیر قابل درک می دید . ته دلش می خواست یکم از این بدبینی ای ک نسبت به همه چیز داره کم کنه ولی تقصیر اون نبود ک نمی تونست به راحتی با اوضاع کنار بیاد. مسلما هر کس دیگ ای هم جای اون بود همین قدر و حتی بیشتر از اون به همه چیز بدبین میشد.

_ " من ... خوبم " . به سختی سعی کرد جواب نگاه های منتظری ک بهش دوخته شده بود رو بده . تهیونگ لبخند کمرنگی زد و جلو اومد تا رو به روش روی سطح سرد و خاک گرفته زمین بنشینه. بکهیون نمی تونست انکار کنه ک این کار تا حد زیادی آرومش کرد و باعث شد حال بهتری پیدا کنه. حداقل یکم از اضطرابش کمتر شده بود.

_ " لطفا از ما نترس بکهیون باشه ؟ قرار نیست هیچ اتفاقی بدی برات بیفته و اگ کسی هم بخواد باعث نگرانیت بشه من قول میدم ک مراقبت باشم " . تهیونگ با لحن محکمی ادامه داد . حرف هایی ک میزد درست مثل قبل برای بکهیون اطمینان بخش بود و باعث میشد  به شکل دیوانه واری دوباره بهش اعتماد کنه .

_ " می دونم ک الان به استراحت و تنهایی نیاز داری اما واقعا نیاز بود ک باهم صحبت کنیم " . نگاه تهیونگ این بار چرخید و روی دو نفر دیگ ای ک پشت سرش ایستاده بودن نشست و بعد برای چند ثانیه کوتاه به جونگ کوک ک با اخم ظریفی بین ابروهاش داشت به حرف هاشون گوش می داد دوخته شد .

_ " این کریس و ایشون هم لورِن ـه " . تهیونگ به ترتیب به پسر و دختری ک حالا خیلی هم غریبه نبودن اشاره کرد و به دنبالش بکهیون خودش رو مجبور کرد به اون دو نفر نگاه کنه . پسری ک اسمش کریس بود ؛ موهای بلوند و لختی داشت و انتهای ابروی راستش هم یه خط ک جای زخم بود دیده میشد . قیافه اون پسر براش جدید نبود چون انگار اون رو چند ساعت قبل درست کنار مرداب دیده بود ک داشت به تهیونگ برای پراکنده کردن جمعیت کمک می کرد.

༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin