بکهیون احساس خستگی می کرد .
نه به این خاطر ک بدن درد داشت و به تازگی از یه شوک عصبی نجات پیدا کرده بود . اون فقط از اضطرابی ک بی رحمانه به وجودش چنگ مینداخت خسته بود و حتی حرف های جونگ کوک هم قرار نبود کمکی به آروم شدنش بکنه .
نفس سنگینی کشید و بی اراده به پای جونگ کوک ک کنارش لبه تخت نشسته بود چنگ زد. فضای اتاق با حضور کسایی ک قصد داشتن باهاش حرف بزنن به شدت سنگین و عجیب شده بود و بکهیون واقعا دلش نمی خواست و نمی تونست اونجا بودن رو تحمل کنه.
سرش رو کمی بالا آورد و نگاهش رو بین افرادی ک رو به روش ایستاده بودن چرخوند. به جز تهیونگ ، یه پسر و دختر دیگ هم اونجا بودن و بکهیون با اینک مدتی قبل تر به خاطر تشنج اصلا حال خوبی نداشت ؛ الان متوجه شده بود ک اون دختر همون کسیه ک موقع به هوش اومدنش کنارش بود.
_ " حالت خوبه ؟ " . تهیونگ اولین کسی بود ک برای شکستن سکوت بینشون پیشقدم شد . نگاهش نگران بود و برق چشم هاش از اون فاصله دیده میشد.
_ " واقعا ... تو تشنج کردی ؟ " . پسر مو مشکی بدون وقفه سوال دیگ ای پرسید و با بی صبری بهش خیره شد. بکهیون نمی دونست تهیونگ چرا انقدر نگرانشه وقتی هیچی دربارش نمی دونه و اون رو نمی شناسه . شاید هم مشکل از خودش بود ک تا این حد همه چیز رو غیر ممکن و غیر قابل درک می دید . ته دلش می خواست یکم از این بدبینی ای ک نسبت به همه چیز داره کم کنه ولی تقصیر اون نبود ک نمی تونست به راحتی با اوضاع کنار بیاد. مسلما هر کس دیگ ای هم جای اون بود همین قدر و حتی بیشتر از اون به همه چیز بدبین میشد.
_ " من ... خوبم " . به سختی سعی کرد جواب نگاه های منتظری ک بهش دوخته شده بود رو بده . تهیونگ لبخند کمرنگی زد و جلو اومد تا رو به روش روی سطح سرد و خاک گرفته زمین بنشینه. بکهیون نمی تونست انکار کنه ک این کار تا حد زیادی آرومش کرد و باعث شد حال بهتری پیدا کنه. حداقل یکم از اضطرابش کمتر شده بود.
_ " لطفا از ما نترس بکهیون باشه ؟ قرار نیست هیچ اتفاقی بدی برات بیفته و اگ کسی هم بخواد باعث نگرانیت بشه من قول میدم ک مراقبت باشم " . تهیونگ با لحن محکمی ادامه داد . حرف هایی ک میزد درست مثل قبل برای بکهیون اطمینان بخش بود و باعث میشد به شکل دیوانه واری دوباره بهش اعتماد کنه .
_ " می دونم ک الان به استراحت و تنهایی نیاز داری اما واقعا نیاز بود ک باهم صحبت کنیم " . نگاه تهیونگ این بار چرخید و روی دو نفر دیگ ای ک پشت سرش ایستاده بودن نشست و بعد برای چند ثانیه کوتاه به جونگ کوک ک با اخم ظریفی بین ابروهاش داشت به حرف هاشون گوش می داد دوخته شد .
_ " این کریس و ایشون هم لورِن ـه " . تهیونگ به ترتیب به پسر و دختری ک حالا خیلی هم غریبه نبودن اشاره کرد و به دنبالش بکهیون خودش رو مجبور کرد به اون دو نفر نگاه کنه . پسری ک اسمش کریس بود ؛ موهای بلوند و لختی داشت و انتهای ابروی راستش هم یه خط ک جای زخم بود دیده میشد . قیافه اون پسر براش جدید نبود چون انگار اون رو چند ساعت قبل درست کنار مرداب دیده بود ک داشت به تهیونگ برای پراکنده کردن جمعیت کمک می کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎
Hayran Kurgu_____°~🌲💚🌲~°_____ من سعی نمی کنم شما رو بترسونم شما همین حالا هم ترسیدید من هم می ترسم اما ترجیح میدم زندگیم رو اون بیرون به خطر بندازم تا اینک باقی مونده عمرم رو اینجا بگذرونم ما به اینجا تعلق نداریم و اینجا خونه ما نیست 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐞𝐟𝐞𝐚𝐭𝐞𝐝...