تغییر مسئله ترسناکی بود .
بکهیون ، احساس می کرد مثل کسی ـه ک کاملا اتفاقی و ناگهانی وارد یه جزیره دور افتاده و خالی از هر گونه نشانه ای از حیات شده و هیچ راه برگشتی هم به زندگی عادی و همیشگی ای ک داشت براش وجود نداره . چنین اتفاقی وحشتناک به نظر می رسید اما بدتر از اون تغییر ناگهانی ، عادت کردن به شرایط و زندگی جدید بود .این فکری بود ک ذهن خسته بکهیون رو بعد از خواب کوتاه دو ساعته ای ک داشت ؛ به خودش مشغول می کرد .
روز دوم زودتر از چیزی ک انتظار می رفت رسیده بود و این برای پسری ک هنوز امیدوار بود بالاخره یه اتفاقی میفته و از خواب بدش بیدار میشه ؛ مثل یه زنگ هشدار بود . واقعیت به هیچ وجه قرار نبود عوض بشه و بکهیون حالا باید خودش رو با زندگی جدیدش سازگار می کرد .آهی از شدت کلافگی کشید و از روی تخت بلند شد . چند ساعتی از طلوع خورشید می گذشت و دیگ امکان نداشت بتونه چشم هاش رو با آرامش روی هم بگذاره . حتی اگ تمام روز رو هم اونجا می موند و وانمود می کرد می خواد بخوابه ؛ باز هم نمی تونست جلوی فکر و خیالش رو بگیره .
به علاوه سوهو هم ک تمام شب رو پیشش مونده بود ؛ صبح خیلی زود با فکر اینک بکهیون خوابه از پیشش رفته بود و حالا اون می خواست بره پیشش تا حالش رو بپرسه.
با قدم های کوتاه خودش رو جلوی کمد دیواری رسوند و نگاه کنجکاوش رو روی سطح چوبی درها بالا و پایین کرد . به جز شیارهایی ک جزئی از طرح درها بود ؛ می تونست خراش هایی رو هم اونجا ببینه . انگار یه نفر خیلی محکم به درها چنگ انداخته و رد ناخن هاش رو اونجا باقی گذاشته بود .
آب دهنش رو پایین فرستاد و دستش رو روی اون خراش های قديمی کشید . جونگ کوک درست می گفت . اتاقی ک بیشتر از یک روز کامل رو داخلش گذرونده بود ؛ واقعا مرموز و ترسناک به نظر می رسید . از نشونه های عجیب و نامفهومی ک اطرافش بود می ترسید و در عین حال دلش می خواست بدونه قبلا اونجا چه اتفاقی افتاده .
فشار آرومی به در ریلی کمد وارد کرد تا بازش کنه ؛ اما ظاهرا مدت زیادی از آخرین باری ک کسی ازش استفاده کرده بود می گذشت . سرفه آرومی به خاطر پخش شدن گرد و خاک از لا به لای در به اطراف کرد و چند لحظه چشم هاش رو بست تا جلوی ورود ذرات غبار رو به داخل اون ها بگیره .
این بار با قدرت بیشتری کارش رو تکرار کرد و در کمد بالاخره با صدای ناهنجاری روی ریل های آهنی به حرکت در اومد . گاز محکمی از لب پایینش گرفت و بی اراده نگاهش رو به راه پله دوخت . با اینک می دونست سوهو و جونگ کوک به خاطر چنین کاری سرزنشش نمی کنن ؛ نمی خواست کسی توی اون زمان پشت سرش ظاهر بشه و دلیل کارش رو بپرسه .
_ " خیلی ... خب " . زیر لب آروم خطاب به خودش گفت و در رو کامل باز کرد . فضای داخل کمد پر از گرد و خاک بود و هیچ طبقه بندی خاصی اونجا دیده نمیشد . دو تا جعبه تقریبا بزرگ مقوایی گوشه دیوار روی هم قرار گرفته بود و بکهیون نیازی نداشت جلوتر بره تا لایه ضخیم خاک رو روی اون ها ببینه .
VOUS LISEZ
༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎
Fanfiction_____°~🌲💚🌲~°_____ من سعی نمی کنم شما رو بترسونم شما همین حالا هم ترسیدید من هم می ترسم اما ترجیح میدم زندگیم رو اون بیرون به خطر بندازم تا اینک باقی مونده عمرم رو اینجا بگذرونم ما به اینجا تعلق نداریم و اینجا خونه ما نیست 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐞𝐟𝐞𝐚𝐭𝐞𝐝...