༒︎ C̸𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5 ༒︎

90 16 28
                                    

تغییر مسئله ترسناکی بود .
بکهیون ، احساس می کرد مثل کسی ـه ک کاملا اتفاقی و ناگهانی وارد یه جزیره دور افتاده و خالی از هر گونه نشانه ای از حیات شده و هیچ راه برگشتی هم به زندگی عادی و همیشگی ای ک داشت براش وجود نداره . چنین اتفاقی وحشتناک به نظر می رسید اما بدتر از اون تغییر ناگهانی ، عادت کردن به شرایط و زندگی جدید بود .

این فکری بود ک ذهن خسته بکهیون رو بعد از خواب کوتاه دو ساعته ای ک داشت ؛ به خودش مشغول می کرد .
روز دوم زودتر از چیزی ک انتظار می رفت رسیده بود و این برای پسری ک هنوز امیدوار بود بالاخره یه اتفاقی میفته و از خواب بدش بیدار میشه ؛ مثل یه زنگ هشدار بود .‌ واقعیت به هیچ وجه قرار نبود عوض بشه و بکهیون حالا باید خودش رو با زندگی جدیدش سازگار می کرد .

آهی از شدت کلافگی کشید و از روی تخت بلند شد . چند ساعتی از طلوع خورشید می گذشت و دیگ امکان نداشت بتونه چشم هاش رو با آرامش روی هم بگذاره . حتی اگ تمام روز رو هم اونجا می موند و وانمود می کرد می خواد بخوابه ؛ باز هم نمی تونست جلوی فکر و خیالش رو بگیره .

به علاوه سوهو هم ک تمام شب رو پیشش مونده بود ؛ صبح خیلی زود با فکر اینک بکهیون خوابه از پیشش رفته بود و حالا اون می خواست بره پیشش تا حالش رو بپرسه‌.

با قدم های کوتاه خودش رو جلوی کمد دیواری رسوند و نگاه کنجکاوش رو روی سطح چوبی درها بالا و پایین کرد . به جز شیارهایی ک جزئی از طرح درها بود ؛ می تونست خراش هایی رو هم اونجا ببینه . انگار یه نفر خیلی محکم به درها چنگ انداخته و رد ناخن هاش رو اونجا باقی گذاشته بود .

آب دهنش رو پایین فرستاد و دستش رو روی اون خراش های قديمی کشید . جونگ کوک درست می گفت . اتاقی ک بیشتر از یک روز کامل رو داخلش گذرونده بود ؛ واقعا مرموز و ترسناک به نظر می رسید . از نشونه های عجیب و نامفهومی ک اطرافش بود می ترسید و در عین حال دلش می خواست بدونه قبلا اونجا چه اتفاقی افتاده .

فشار آرومی به در ریلی کمد وارد کرد تا بازش کنه ؛ اما ظاهرا مدت زیادی از آخرین باری ک کسی ازش استفاده کرده بود می گذشت . سرفه آرومی به خاطر پخش شدن گرد و خاک از لا به لای در به اطراف کرد و چند لحظه چشم هاش رو بست تا جلوی ورود ذرات غبار رو به داخل اون ها بگیره .

این بار با قدرت بیشتری کارش رو تکرار کرد و در کمد بالاخره با صدای ناهنجاری روی ریل های آهنی به حرکت در اومد . گاز محکمی از لب پایینش گرفت و بی اراده نگاهش رو به راه پله دوخت . با اینک می دونست سوهو و جونگ کوک به خاطر چنین کاری سرزنشش نمی کنن ؛ نمی خواست کسی توی اون زمان پشت سرش ظاهر بشه و دلیل کارش رو بپرسه .

_ " خیلی ... خب " . زیر لب آروم خطاب به خودش گفت و در رو کامل باز کرد . فضای داخل کمد پر از گرد و خاک بود و هیچ طبقه‌ بندی خاصی اونجا دیده نمیشد . دو تا جعبه تقریبا بزرگ مقوایی گوشه دیوار روی هم قرار گرفته بود و بکهیون نیازی نداشت جلوتر بره تا لایه ضخیم خاک رو روی اون ها ببینه .

༒︎ T̸𝗁𝖾 𝖣𝖾𝖿𝖾𝖺𝗍𝖾𝖽 ༒︎Où les histoires vivent. Découvrez maintenant