°•The day I saw you•°

285 49 44
                                    

" ۲۷ام اکتبر روزی که به سادگی پایانش را مثل تمام لحظات دیگرش در حال رقم زدن بودم، دیدمش!
زیرِ سقفِ شیشه ایِ ایستگاه اتوبوس، بر‌روی صندلی های سبز رنگ که از سیلِ اشک های آسمان در امان بودند. چشمهایش خاموش بودند اما لبهایش باز به لبخند بود، تارهای قهوه ای رنگ برروی کمانِ ابروانش ریخته بودند و پوستِ گندمگونش با سرخیه گونه هایش در تضادی به زیبایی رقص پروانه ها به دور گل بود.
باران برایم زیبایی چندانی نداشت زیرا نگاهم به دستورِ قلبِ تپنده ام، برروی آن پسر قفل شده بود. چشمهایش باز شدندو مرا مست بوی خود کردند، بوی خوشِ قهوه ی تازه چیده شده از درختان، بی اختیار به سمتش قدم برداشتم، انگار به سمت ماه پرواز میکردم! با دیدن نگاهش به سمت خودم ایستادم!
خجالتی که تا لحظات کوتاه پیشین به فراموشی سپرده بودمش، حال دوباره من را با زنجیرهایش می بست.
چشمانم را به زمینِ سنگ فرش شده دوختم و لب هایم را برروی هم فشردم، نفس عمیق و آرامی کشیدم و سعی کردم به دورترین صندلی از او بنشینم، بعد از  آنکه سرم را به دیوار شیشه ای تیکه دادم و به ابرهای خاکستری نگاهی انداختم، صدایی شنیدم! صدایی که برای اولین بار باعث رقصِ عشق درون رگ های تنم شد!
-ببخشید، میتونم تلفن همراهتونو برای یه تماس کوتاه داشته باشم؟!
تلفن سیاه رنگش را با دستِ ظریف و سفید رنگش به بالا اورد و با همان ابروهای پوشیده شده از موهایش، اشاره ای به خاموشیه آن صفحه ی سیاه کرد.
سرم را به نشانه ی موافقت کمی تکان دادم و با دستانم جیب های شلوار مشکی رنگم را گشتم، گوشیه سفید رنگ را به بیرون کشیدم و مابین دستانش قرار دادم نگاهم برروی حرکاتِ دستانش حرکت میکرد.
گذر زمان از یادم رفته بودو تنها کاری که انجام میدادم، تماشای چهره اش، دست هایش، انحنای زیبای گونه هایش و... بود. پسرکی که در کنارم قرار داشت با شخصی در حال صحبت بود که صداهایی نامفهوم و گم را شاید کمی میشد از او شنید.
بعد از اتمام تماسش دوباره صدای روان و لطیفش را شنیدم که این بار مخاطب کلماتش من بودم:- اسم من بکهیو..."
-چانیولااا!
با صدای دربِ اتاقم باخنده به سمت بکهیونی که غرق در تیشرت سفید بود و موهاش مثل یک جنگل توی زمستون، بهم ریخته شده بود، نگاه کردم.
توی دستاش یه ماگ قرمز رنگیِ که با بخارهای مایع درونش تزئین شده، همونجوری که بهم نزدیک میشه، زیرلب شروع به زمزمه کردن میکنه:
-باز دوباره چیکار داری میکنی که منو یادت رفته؟ این لپ تاپ لعنتیو یه روزی از پنجره میندازم پایین شاید...
لب های خشکمو با کشیدن به داخل دهنم تر میکنم و لبخندی از شنیدن غرغر های بامزه ش روی لبام نقش بسته، شیرینکم!
+هی، من فقط داشتم خاطراتمونو مینوشتم، نمیخوام چندسال بعد که الزایمر گرفتم یادم بره چجوری اولین باری که دیدمت..
وسط حرفام پرید و گفت: -الان من اینجام و تو میتونی به جای نوشتن خاطره یه جدیدشو بسازی.
با خنده به سمتم اومد و بوسه ای رو آغاز کرد که باید دوباره روزی شروع به نوشتنش میکردم!

_______________________________________

برای اولین باره که نوشته هامو باهاتون به اشتراک میزارم! خوشحال میشم اگر دوسش داشتید بهش ووت بدید و نظرتونو بهم بگید^^
کاپری•~

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 10, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

•~The day I saw you~•Where stories live. Discover now