1

999 59 11
                                    

کلید برق رو پیدا کرد و با روشن کردن چراغ‌های خونه تونست نفس راحتی بکشه. چمدونش رو با مصیبت وارد خونه کرد و روی کاناپه ولو شد:
_وای خیلی خسته‌ام!
نگاهش رو در اطراف چرخوند و نیشش باز شد: اینجا خیلی خوبه! بزرگه و جادار. خوبه که اثاثیه‌ام رو با خودم آوردم.
با یادآوری موضوعی بلند شد ونشست. چند روز پیش که برای انتقال اثاثیه و آشنایی با محیط اطرافش اومده بود اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که ذهنش رو مشغول کرده بود و خیلی دوست داشت ازش سر دربیاره.
فلش بک
با انتقال کامل اثاثیه‌اش از خونه بیرون اومد تا با محلی که قرار بود زندگی کنه آشنا بشه. هوای همیشه ابری براش کمی ناخوشایند بود اما باید بهش عادت می‌کرد. کلاه هودیش رو روی سرش کشید و پیاده به راه افتاد. ماه نوامبر بود و هوا سرد، انقدر که لی فلیکس رو هم وادار کرده بود لباس گرم بپوشه.
با برخورد اولین قطره روی دستش آهی کشید چترش رو باز کرد تا از ضربات آخرین بارون پاییزی در امان بمونه، بزودی باید شاهد بارش برف می‌بود. سوت زنان وارد خیابان هاکلی شد، جایی که پر بود از ساختمون‌های آجری سرخ و بوتیک‌ها و رستوران‌ و کافه‌های مختلف. جایی که فلیکس عاشقش بود و البته دنبال دوستش می‌گشت. کسی که فکر زندگی تو این شهر شلوغ و البته فوق‌العاده رو تو سرش انداخت و فلیکس کی میتونست به این تجربه جدید نه بگه؟
با رسیدن به بوتیک دوستش وارد شد و تونست رایحه قوی چوب صندلی رو که فضا رو پر کرده بود حس کنه.
_سم؟ سم هوانگ!
پسری سفیدپوش که موهای بلندی داشت به طرفش اومد، چهره‌اش نشون میداد که از آسیای جنوب شرقیه.
_اوه فلیکس بالاخره اومدی! تونستی راحت مستقر بشی؟
با سم دست داد: آره راحت بود. اومدم گشتی تو خیابونای ناتینگهام بزنم. باید بگم اینجا خیلی خاص‌تر از تصوراتم بود!
سم خندید و فلیکس رو به اتاق راهنمایی کرد. رو به پسر سیاه‌پوستی که مشغول نشون دادن جنس به مشتری بود کرد و گفت: لطفا مراقب بوتیک باش لوئیس!
لوئیس با لبخند سر تکون داد و دوباره مشغول کارش شد. سم برای هر دوشون قهوه درست کرد و رو به روی فلیکس نشست: خب بگو ببینم چیکار کردی؟
فلیکس دست‌هاش رو دور ماگش حلقه کرد و از گرماش لذت برد: فعلا ترجیح میدم خونه رو مرتب کنم و با اینجا آشنا بشم. بعدش به فکر چاره میفتم. کمپانی که معرفی کرده رزومه کاریم رو خوندن و خوشبختانه میتونم مشغول کار بشم.
سم با خوشحالی لبخند زد: عالی شد! نگران کارت بودم.
فلیکس سرش رو تکون داد: عجیبه که تو این مورد شانس آوردم! میدونی که برای انجام یه کاری تا روزگار بیچارم نکنه روی خوش نشونم نمیده.
هر دو خندیدن و فلیکس با احساس بویی متعجب به سم نگاه کرد: ببینم مگه جز تو بتای دیگه‌ای اینجا هست؟
سم سرش رو تکون داد: لوئیس! اون هم یه بتاس.
_اوه!
فلیکس گفت و ساکت شد. انقدر بابت دیدن سم هیجان زده بود که متوجه نشده بود. کنجکاو به سم نگاه کرد: جز ما گرگینه دیگه‌ای می‌شناسی؟
سم سرش رو تکون داد و گفت: بزودی قراره به دیدنشون بریم. البته! کیتسون‌ها رو فراموش نکن!
فلیکس چشم‌هاش رو گردوند: خدای من!
سم خندید و سرش رو با تاسف تکون داد: بخاطر اشتباه یه کیتسون میخوای با همشون دشمنی کنی؟
فلیکس چینی به بینیش داد و گفت: نه ولی قصد ندارم زیاد بهشون نزدیک شم.
سم سرش رو تکون داد: امیدوارم نظرت عوض بشه! بگو ببینم شایعات رو شنیدی؟
فلیکس ابروش رو بالا برد و پرسید: چه شایعه‌ای؟
سم بهش نزدیک شد: میگن دومین آلفای گمشده پیدا شده!
_چی؟
فلیکس با صدای بلندی گفت و جلوی دهنش‌رو گرفت. صداش رو پایین آورد: شوخیت گرفته؟ ما هنوز دقیق نمیدونیم آلفای اول کجاست و تو از آلفای دوم حرف میزنی؟
سم آه کشید: میدونم میدونم! هلن می‌گفت زمانش رسیده که هر دو آلفا همزمان برگردن اما چطورش رو نمیدونم.
فلیکس که کاملا مجذوب بحث شده بود خودش رو جلو کشید: هلن چیزی راجع بهشون نگفت؟
سم سرش رو به دو طرف تکون داد: چیزی که بشه ازش کمک گرفت نه! فقط گفت آلفای اول دقیقا نزدیک ماست و فقط باید دقت کنیم. گفت ما خیلی ساده از کنارش رد میشم.
فلیکس لب‌هاش رو آویزون کرد: آخرش از دست هلن دیوانه میشم! چرا نشونی درستی بهمون نمیده؟ ما نمیتونیم اینطوری ادامه بدیم! میدونی که سر و کله اشلی و دارو دسته‌اش پیدا شده. ما یکبار ازشون زخم خوردیم و این بار اگه بدون آلفا باهاشون درگیر بشیم کارمون تمومه هرچند، اون‌ها آلفاهای ما رو هم زمین زدن و باعث این وضعیت شدن.
_باز هم نمیشه نسبت به این وضعیت بیخیال بود. الان بهترین موقعیت برای برگردوندنشونه تا دو گروه بتونن برای همیشه شر اشلی رو کم کنن.
سم گفت و نگاهش رو به پنجره‌ای دوخت که بخاطر بارون خیس شده بود. هر دوی اون‌ها می‌دونستن که موقعیت خطرناکیه. تشویق فلیکس به زندگی تو ناتینگهام بهانه بود و در حقیقت دور هم جمع میشدن تا به این وضعیت اسفناک پایان بدن. وضعیتی که باعثش درگیری بود که چندین قرن پیش رخ داد و تبعاتش تا بعدها کشیده شد.
_سم! بیبی بوی!
با صدای ظریفی به خودش اومد و با دیدن لبخند عمیق سم تعجب کرد: بیا اتاق عزیزم!
با ورود دختری که بافت خردلی به تن داشت و کلاه سفید رنگی موهاش رو پوشونده بود روی صورتش دقیق شد. موهای بلند و بلوندی داشت و صورتش پر بود از کک و مک‌های ریز درست مثل خودش. چشم‌های رنگی و قد بلند میکاپ خیلی محوی داشت و در یک کلام زیبا بود و جذاب!
با رسیدن به سم بوسه‌ای روی لبش گذاشت: فکر می‌کردم خونه باشی.
سم بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت و با لبخند گفت: ترجیح دادم امروز رو اینجا باشم و البته با دوستم وقت بگذرونم. ایشون دوستم هستن فلیکس و فلیکس! این بانوی جوان و زیبا دوست دختر منه ایزابلا
فلیکس بلند شد تا باهاش دست بده: خوشوقتم!
ایزابلا با خوشرویی باهاش دست داد: همچنین.
رو کرد به سم: پس من میرم تا راحت باشید.
فلیکس دخالت کرد: نه بمونید! من میرم یه وقت دیگه بیام.
ایزابلا سرش رو تکون داد: شما تازه اومدید و من هم فقط اومده بودم سری به سم بزنم. من میرم خونه تو هم میتونی بیای و البته خوب میشه اگه دوستت رو بیاری!
سم با لبخند ایزابلا رو راهی کرد: حتما! سوئیچ رو بگیر و با ماشین برو هوا سرده!
ایزابلا چشم‌هاش رو چرخوند و سوئیچ رو ازش گرفت: باشه عزیزم! مراقب خودت باش!
با رفتن ایزابلا پیش فلیکسی برگشت که خیره به ماگش غرق فکر بود. با برگشتنش فلیکس نگاه از ماگ گرفت و به سم گفت: بیشتر از هر جایی دوست دارم جنگل شروود رو ببینم، خواستگاه رابین هود افسانه‌ای!
سم ماگش رو سر کشید: چه عالی! قراره یه پیک نیک عالی داشته باشیم.
فلیکس نگاهش رو به بارون دوخت و مدتی رو به صدای قطراتش گوش داد. هرچقدر که از بارون فراری بود همونقدر موسیقی که نم نم بارون ایجاد می‌کرد دوست داشت. بدون اینکه چشم از پنجره برداره از سم پرسید: اما چطور با این بارون و رطوبت کنار میای؟
سم خنده‌ای کرد و گفت: میدونم از بارون فراری هستی ولی باید عادت کنی. البته! شانس آوردی و بخش‌های شرجی‌تر انگلیس رو ندیدی. عوضش میتونی از زمستونای اینجا لذت ببری.
حرفشون با اومدن لوئیس نصفه موند. لوئیس توی چارجوب در ایستاد: رئیس! آقای جانسون میخوان شما رو ببینن.
سم بلند شد و باگفتن برمیگردم از اتاق بیرون رفت. سرو کله زدن با آقای جانسون که مشتری ثابتش بود مدتی زمان برد و بعد دو ساعتی رو باهم صحبت کردن. نزدیک غروب بود که فلیکس تصمیم گرفت به خونه برگرده. علی رغم اصرار سم ترجیح میداد اولین‌شب رو توی خونه باشه و استراحت کنه پس ازش جدا شد و راه افتاد. به جای غذا خوردن تو رستوران ترجیح میداد از دستپخت خودش لذت ببره. وارد سوپرمارکت شد و موادی که نیاز داشت خرید. فعلا ترجیح میداد با نودل و کمی استیک خودش رو سیر کنه.
در حال حساب خریدش بود که ناخودآگاه بوی تند و تلخی رو حس کرد. بویی که بشدت براش آشنا بود و باعث شد صدای زوزه گرگی که درونش زندگی میکرد رو خفه کنه. گرگی که در جواب به آلفایی که شناخته بود میخواست زوزه بکشه!
با دیدن نگاه عجیب مرد فروشنده دستپاچه لبخندی زد و از سوپرمارکت بیرون زد. اون رایحه قوی رو دنبال میکرد و اصلا متوجه نبود که کجا داره میره. بدنش تحت فرمان بتای درونش بود و هیجان‌زده از استشمام عطر آلفایی که دنبالش بودن پیش میرفت. اهمیتی نمیداد که اگه بیشتر از این ادامه بده ممکنه از هیبت انسانی خودش خارج بشه!
با رسیدن به محوطه خلوتی چشمش به تویوتای مشکی رنگی افتاد که مرد جوانی کنارش ایستاده بود و هاله‌ای از قدرت رو میشد اطرافش حس کرد. به نظر می‌رسید که توجه غریبه بهش جلب شده چون با وجود فاصله زیادی که داشتن به طرفش چرخیده بود و هوا رو بو می‌کشید. کمی جلوتر رفت و تو فاصله امنی ایستاد. نگاهش به چشم‌هایی که توی تاریکی می‌درخشیدن افتاد و نفسش برید.
شک نداشت که خودش بود! همون آلفایی که دنبالش می‌گشتن درست تو چند متری‌اش ایستاده بود و بارون خیسش میکرد. بی‌توجه به لرز بدنش از سرما روی چهره مرد دقیق شد.
رد زخمی قدیمی از پیشانی تا گونه‌اش رو در برگرفته بود و نگاهش سردتر از یخبندان‌های زمستانی!
فلیکس نمی‌تونست انکار کنه حتی با اون ظاهر ترسناک و گردنی که سوختگی شدیدی روش دیده میشد چقدر جذاب و قدرتمنده درست همونطور که از آلفای اصیلشون شنیده بود.
مرد مدتی بهش خیره شد و با اخم خرناسی کشید و فلیکس ناخودآگاه قدمی به عقب گذاشت. در اون حین آلفا سوار اتومبیلش شد تا ازش دور بشه و فلیکس بدون اینکه اختیاری داشته باشه خیره به مسیر رفتنش نگاه میکرد. در عجب بود که چطور سم متوجه اون مرد نشده اما آلفای دوم پیدا شده بود!
پایان فلش بک
سرش رو به دو طرف تکون داد: باید راجع به این موضوع با سم صحبت کنم!
از جا بلند شد و به حموم رفت تا کمی بدنش آروم بگیره. لباس‌هاش رو درآورد و به آینه توی رختکن خیره شد. خیره به چشم‌هاش شد و گرگی رو که درونش نفس می‌کشید دید. خرناسی از گلوش خارج شد و نگاهش برق زد. وارد حموم شد و دوش رو باز کرد. با ریخته شدن آب گرم روی بدنش زوزه آرومی کشید و چشم‌هاش رو بست. دیداری کوتاه با آلفا داشت و سوالات بی‌شمار. چرا اونطور زخمی شده بود؟ چرا با وجود شناختن بتایی که متعلق به گروهش بود بی‌تفاوت ازش دور شد و مهم‌تر اینکه چرا با اون پیام درونی فلیکس رو دور از خودش نگه داشت؟
سوالاتی که فلیکس جوابی براشون نداشت. و برای رسیدن به جوابشون باید از بانوی طبیعت کمک می‌گرفت.

꧁ 𝐽𝑢𝑛𝑔𝑙𝑒 𝑊ℎ𝑖𝑠𝑝𝑒𝑟꧂Where stories live. Discover now