_من مطمئنم چیزی راجع به باب هست که باعث شد اشلی به فکر دزدیدنش بیفته. اونها هرگز توجهی به ما نداشتن، حالا چرا به جاش کشتن فقط جلومون رو گرفتن و اون رو با خودشون بردن؟
اسکای با لحنی آکنده از نگرانی و ناراحتی گفت و به چشمهای روشن هلن خیره موند. بعد از اتفاقات پیش اومده، بهترین راه رو گرفتن مشورت از هلن میدونستن و برای همین اون بانوی جوان حالا اینجا بود.
دست سرد کیتسونه رو تو دستش گرفت و با مهربانی نوازشش کرد. انرژی آزاد شده از درونش اضطراب کیتسونه رو کاهش میداد و آرومترش میکرد:" اونها احتمالا حدس میزنن بخشی از نیروی مادر با روح جونگین ادغام شده باشه، برای همین با خودشون بردنش. حدس میزنم فانتوم میخواد نیروی درونی باب رو آزاد و ازش علیه شما استفاده کنه. اون به خوبی میدونه که به آسونی نمیتونه جلوی گرگینهها رو بگیره بنابراین با گرفتن نیروی شیفترهای دیگه میخواد کم کم نقشههاش رو پیش ببره. نگران جونگین نباش سونگمین! بزودی دوباره پیش شما برخواهد گشت، با گرفتن نیروش آزادش میکنن."
هلن اجازهی هیچ اعتراضی رو به روباهینه نداد و سمت چانگبینی چرخید که گم شده تو لباسهای مشکی رنگش، تو خیالاتش سیر میکرد:"باید باهم حرف بزنیم چانگبین، اون هم تنها."
چانگبین با صدای هلن دست از فکر کردن برداشت و بدون حرف از خونه بیرون رفت.
هلن از جا بلند شد و ایستاد. نگاهی به اسکای انداخت و پشت سر چانگبین از خونه بیرون رفت. باقی افراد برای انجام کارهای روزمره از خونه بیرون رفته بودن و تنها اسکای و چانگبین اونجا بودن.
با دیدن چانگبینی که پشت بهش به اعماق جنگل خیره شده بود، آهی کشید و کنارش ایستاد. آشفتگیهای ذهنی آلفا رو به خوبی میشناخت و راه حل درستی پیش روش میذاشت:"مجازاتت به پایان خودش رسیده."
گفت و منتظر جوابی از طرف چانگبین شد. با سکوت چانگبین خندهی بیصدایی کرد:"البته! میدونم که تصور میکنی از دست دادن جفتت بزرگترین ظلمی بود که در حقت شده؛ اما باید قبول کنی مرگ ویرجینا نتیجهی اشتباه خودت بود."
نگاه چانگبین به هلن رسید و بازدمش رو با صدا بیرون فرستاد، تکرار این واقعیت بشدت براش آزاردهنده بود اما قبولش داشت:"میدونم! من مغرور بودم و غرورم باعث شد چشم روی نشونههایی که وجود داشت ببندم. به همین خاطر اشلی تونست من رو زمین بزنه و ویرجینا بیگناه قربانی شد."
هلن تابی به موهای سفیدش داد:"هشدارهای لونات رو نادیده گرفتی چانگبین، همین شد که عاقبتت به اینجا کشید و مادر به مجازات این سرکشیت ویرجینا رو ازت گرفت."
کامل سمت چانگبین چرخید و با لحنی که آرومتر شده بود گفت:"حالا یک بار دیگه شانسش رو پیدا کردی تا جفتت رو داشته باشی؛ اما این به این معنی نیست که آزادی. تو آلفای اصیلی و باید تو این قضیه کریستوفر رو همراهی کنی. باید همه چیز رو سر جای خودش برگردونی وگرنه دفعهی بعد دیگه برگشتی در کار نخواهد بود. مادر تو رو موظف کرده که به این مسئولیتت عمل کنی پس نافرمانی نکن! تو قرار بود در مدتی که کریستوفر نیست مراقب گرگینهها باشی اما کاملا وظیفهی خودت رو فراموش کردی."
چانگبین لب زیرینش رو گاز گرفت. این لحن و صدا اون رو بشدت یاد مادر طبیعت میانداخت و میدونست، جدیت و هشداری که هلن نشون میداد متعلق به مادره و باید جدی گرفته بشه.
ناخودآگاه روی یه زانوش نشست و سرش رو پایین انداخت. این حرکت نشونهای برای اطاعت کاملش بود و همین هلن رو راضی میکرد.
هلن جلو رفت و شونهی چانگبین رو گرفت:"اجازه ندید اشتباهات گذشتهتون یکبار دیگه تکرار بشه."
چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت:"جونگین...خطری جونش رو تهدید نمیکنه اما راجع به قدرت درونیش نمیتونیم مطمئن باشیم. ورود به منطقهای که فانتوم توش زندگیمیکنه تقریبا غیرممکنه و فعلا مجبورید از دور نظارهگر باشید. فعلا باید جفتت رو بیاری پیش خودت، هر کسی که متصل به شماست به هر نحوی، باید به جای امنی برده بشه. مراقب امگاها باشید و همهی بتاهایی که میتونن همراهیتون کنن یک جا جمع کنید. آلفاهای هر دو گروه رو برکنار و رشتهی امور رو به دست بگیرید. تو و کریستوفر حالا باید کاملا اعلام حضور کنید. تنها راهی که میشه فانتومرو از نقطهی امنش بیرون کشید همینه. مطمئنم که اون به دنبال شما خواهد اومد."
بازوی آلفا رو گرفت و کمکش کرد تا بایسته:"کریستوفر و نانسی هر دو قرار بود تو نیویورک باشن اما سر از ناتینگهام درآوردن. همهی شما بنا به دلیلی از کشورهاتون جدا و اینجا جمع شدید و اون حضور فانتومه. نقطهی امن فانتوم اینجا تو ناتینگهامه، با اینکه منطقهی خطرناکی بود اما در عین جال امنترین جا برای شما محسوب میشه. شما باید اینجا میومدید تا همه چیز برای این درگیری مهیا بشه. چانگبین! مراقب اوضاع باش و کریستوفر رو تنها نذار."
چانگبین به چشمهای هلن نگاه کرد و لبخند محوی روی لبش نشست، سرش رو برای تایید تکون داد:"به مادر بگو مراقب همه چیز هستم. این بار اجازه نمیدم همه چیز به خاطر حماقتم به خطر بیفته."
هلن راضی از اطاعت چانگبین قدمی ازش جدا شد:"خیلی دوست داشتم قبل از رفتن بقیه رو ببینم اما هر کدوم درگیر کاری هستن. هرموقع به کمک احتیاج داشتید من کنار شمام. موفق باشی آلفای جوان!"
با ناپدید شدن هلن نفس عمیقی کشید و بوی جسد تازه کشته شدهی خرگوشی رو به مشامش کشید. خرگوشی بینوا که به دست حیوون روباه کشته شده و به زودی خوراکش میشد.
نگاه از جنگل یخزده گرفت و دوباره داخل خونه برگشت. به آشپزخونه رفت و برای خودش یه لیوانآب ریخت، رو به اسکای که هنوز هم آشفته بود گفت:"نگران دوستت نباش! هلناطمینان داد که جونش محفوظه."
اسکای از پشت کاناپه به چانگبین نگاه کرد:"اگه واقعا قدرت خاصی داشته باشه و دست فانتوم بیفته چی؟ اون وقت هم میشه با خیالی آسوده اینجا نشست و حرف زد؟"
چانگبین یه نفس آب رو سر کشید و لیوان رو روی اپن گذاشت:"من هم نگران این موضوعم اما فعلا کاری ازمون برنمیاد. نمیتونیم وارد منطقهی فانتوم بشیم و باید صبر کنیم."
اسکای با خشم از آلفا رو گرفت و لعنتی نثار شانسش کرد. حق با چانگبین بود و اونها نمیتونستن به این راحتی خطر کنن. کلافه سرش رو بین دستهاش گرفت و دعا کرد که جونگین آسیب جدی ندیده باشه.
....
با صدای خرخری که از کنار گوشش میومد چشم باز کرد. با دیدن اتاق نیمه تاریکی که پیش چشمهاش ظاهر میشد از جا پرید؛ اما با سردی و سنگینی زنجیرهایی که به دور بازوها و پاهاش پیچیده شده بود مواجهه شد.
نگاهش با بهت و وحشت اطراف اتاق چرخید. دیوارهای سیاه شده و کثیف، با تابش نور ضعیف لامپ حتی ترسناکتر به نظر میرسیدن. به جز تختی که بهش بسته شده بود چیزی تو اتاق وجود نداشت و گهگاه، بوی خون تازه حالش رو بهم میزد.
سرش رو چرخوند و فریاد کشید:"کسی اینجا نیست؟ من رو چرا آوردین اینجا؟"
_بالاخره به هوش اومدی روباه احمق!
با شنیدن صدای آشنایی منتظر موند و بالاخره صورت مرد سیاهپوستی رو دید که با بالاتنهی برهنه و تتویی که روی سینهاش دیده میشد کنار تخت ایستاده بود. اخمهاش در هم رفت و غرید:"بذار من برم مایکل!"
مایکل قهقهای زد و تیزی چاقویی رو که توی دستش بود، روی انگشت اشارهاش کشید:"شوخیت گرفته؟ ما حرفهای زیادی برای گفتن داریم."
جونگین پوزخند ترسناکی زد و با چشمهای براق بهش خیره شد:" من هیچ حرفی با آدم بزدلی مثل تو ندارم مایکل!"
مایکل چند قدم از جونگین دور شد و در حالی که تو فضای خالی اتاق قدم میزد گفت:"مشکلی نیست چون من باهات حرف دارم. قراره درحالی که از گذشتهها حرف میزنیم، خونت رو بکشم و بعد میتونی پیش دوستهات برگردی!"
صورت جونگین درهم رفت، نمیدونست خون یه روباهینه به چه کارشون میاد اما مطمئن بود که دلیل بزرگی پشت این کاره.
مایکل این بار چاقو رو با فشار بیشتری روی پوستش کشید و خونی رو که از سرانگشتش بیرون میومد مزه کرد:"ترکیب خون تو با خون سیاه میتونه معجزه کنه پسر! قدرتی که بزودی مال من میشه و تو میتونی بشینی و تماشا کنی."
خندهی بلندش ستون فقرات جونگین رو لرزوند و چشمهاش رو با ترس بست. شانس چندانی در برابر اون گرگینههای یاغی نداشت و تنها میتونست به اسکای امیدوار باشه.
_امیدوارم زودتر به دادم برسی قبل از اینکه دیر بشه!
....
حولهی آبی رنگ رو به تن کرد و از حموم خارج شد. جلوی آینهی توی اتاقش ایستاد و نگاهی به صورتش انداخت. با اینکه قرار بود مدتی دور از خونهاش باشه اما باید دوباره به خونه برمیگشت.
جیسونگ بعد از چند روز برگشته بود و با وجود تلاشی که برای خوب نشون دادن خودش داشت، اِما ضعفش رو احساس میکرد.
با اینکه حتی بعد از اون بوسه راجع به این موضوع کمی تردید داشت اما میخواست انجامش بده. دلیل گرگینه بودن جیسونگ رو فهمیده بود و میدونست که اون هیج تفاوتی با یه انسان عادی نداره. نیازی نبود بابت نیمهی حیوانی وجودش نگران باشه؛ چون با وجود تاثیراتی که روی بدن و رفتارش داشت هیج خللی تو انسان بودنش ایجاد نمیکرد.
اِما به خوبی از رات و فشاری که هر گرگینه تحمل میکرد آشنا شده بود. دوست نداشت جیسونگ رو نیازمند و درد کشیده ببینه، برای همین این کار رو کرده بود.
بعد از تموم شدن ساعت کاریش تنها با فرستادن پیغامی به جیسونگ ازش خواسته بود به خونهاش بیاد تا با هم حرف بزنن.
آهی کشید و موهاش رو با کلاه حوله خشک کرد. بدون اینکه موهای پریشونش رو شونه کنه، ربدوشامبر سفیدش رو از کمد بیرون کشید و پوشید. بند مشکی رنگ ربدوشامبر ابریشمیش رو بست و دستی به روش کشید.
اِما تصمیمش رو گرفته بود، میخواست تمام و کمال جیسونگ رو داشته باشه، دوست داشت به معنی واقعی کلمه جفت و شریک زندگیش باشه و برای رسیدن به این هر کاری میکرد.
صدای زنگ در باعث شد شوکه از جا بپره و نفس عمیقی بکشه. از اتاق بیرون رفت تا در رو باز کنه و خیلی زود تونست جیسونگ رو پشت در ببینه.
بتا نفسهای عمیقی میکشید، فکش رو منقبض میکرد و چشمهای گود افتادهاش میدرخشیدن و از شدت گرمایی که بدنش رو گرفته بود عرق کرده بود.
با باز شدن در نگاهش به اِما افتاد و درد شدیدی زیر شکمش پیچید. اخم کرد و با خرناسی که کشید وارد خونه شد:"مگه قرار نشد از اینجا دور بمونی؟"
اِما دو بازوی جیسونگ رو گرفت و نزدیکش شد، از نزدیکترین فاصله به صورت بتا خیره شد و گفت:"برای کاری که میخواستم انجام بدم بهتر بود از اونجا دور باشیم."
جیسونگ به سادگی فهمیده بود که منظور اِما از کار چیه. اینطور نبود که خواهان رابطه با اِما نباشه، جیسونگ دوست نداشت کوچکترین آسیب از طرفش به اِما برسه:"قبلا هم بهت گفتم، خودم درستش میکنم."
دستهای دختر دور گردنش حلقه شد و نفسهای گرمش روی شونهاش نشست:"نگرانی به من آسیب بزنی؟ میترسی نتونی خودت رو کنترل کنی و من آسیب ببینم؟"
در حالی که صورت جیسونگ رو قاب میگرفت، لبهاش رو کوتاه روی لبهای بتا کشید و روی لبهاش ادامه داد:"بذار آسیب ببینم جیسونگ! بذار این لذت رو تجربه کنیم و بعد به فکر دردش باشیم. بهت نیاز دارم همونطور که تو بهم نیاز داری."
گاز آرومی از لبهای بتا گرفت و شروع به مکیدن لبهاش کرد. بوسهای که آروم و بدون عجله روی لبهاش مینشست افسار شهوتش رو به دست میگرفت و جیسونگ به سختی تلاش میکرد تا مهارش کنه.
با بوسهی خیس و صداداری که روی لبهاش نشست، اختیارش رو از دست داد و قبل از اینکه بتونه کاری انجام بده، غرایزش کنترل رفتارش رو به دست گرفت. اِما رو از خودش جدا کرد و هلش داد.
اِما با برخورد کمرش به دیوار هیسی از درد کشید و بین بدن جیسونگ و دیوار گرفتار شد. بوسهای که این بار اون بتا شروع کرد عمیق، دردناک و قدرتمند بود و توان همراهی رو ازش میگرفت.
جیسونگ با بیقراری پایین تنهاش رو روی بدن اِما کشید و نالهی بلندی سر داد. اِما رو از دیوار جدا کرد و دنبال خودش به اتاق کشید.
دستهایی برای بازکردن دکمههای لباسش بالا اومد و با باز شدن دو دکمهی اولی، ناگهانی با کشیدن دو طرف، لباس سفیدش رو از تنش بیرون کشید.
جیسونگ با بیقراری گره ربدوشامبر اِما رو باز کرد و با دیدن بدن برهنهاش غرید. با حرکت لبها و زبونش به جنگبا اغواگری پوست شکلاتی زیرش رفت و کامل روی بدنی که به تخت پین شده بود خیمه زد.
صدای نالههای پر لذتی که با کمی درد همراه بود، صبرش رو ازش گرفت و باعث شد تا زودتر از انتظار اِما خودش رو از شر شهوتش خلاص کنه._آخ!
با نالهی دختری که تو آغوشش ولو شده بود لبش رو گاز گرفت و کمرش رو نوازش کرد:"بهت گفتم ازم دور شو اِما!"
اِما با خستگی کمی جا به جا شد و نق زد:"فکر میکنی پشیمونم از کاری که کردم؟"
لبخندی روی لبهای جیسونگ نشست، حالا که کمی آروم گرفته بود احساسات خالصانهاش دوباره برگشته بودن. از صمیم قلب ممنون دختری بود که بدنش رو بهش سپرده و حالا با وجود درد و کبودیهایی که روی بدنش بود، تو آغوشش استراحت میکرد.
تمام تن شکلاتیش پر بود از مارکها و رد ناخنهایی که پوستش رو خراش داده بودن و با اینحال باز هم لبخند میزد.
جیسونگ آه خستهای کشید و با نشستن لبهایی زیر چونهاش که به واسطهی بوسههای عمیقش زخمی و متورم شده بودن چشمهاش رو بست.
حالا که کمی از گرمای درونش کم شده بود میتونست شب رو پیش اما بگذرونه و صبح زود با هم به دیدن ویرجینایی برن که دنبال آلفاش میگشت.
_امیدوارم بلد باشی غذای درست حسابی درست کنی چون من حتی نای نفس کشیدنم ندارم و مطمئنا بعد از این شیطنت سنگین نیاز به انرژی برای زنده موندن داریم.
اِما با لحنی که خندهاش رو مشخص میکرد گفت و پاش رو بین پاهای بتا قفل کرد. جیسونگ با خنده سر تکون داد و در حالی که با شیطنت رونهاش رو لمس میکرد جواب داد:"نگران انرژی از دست رفته نباش، فعلا به خوابی فکر کن که باید ازش لذت ببری."
و با فشاری که به رون پای اِما وارد کرد نالهاش دوباره بلند شد.
....
YOU ARE READING
꧁ 𝐽𝑢𝑛𝑔𝑙𝑒 𝑊ℎ𝑖𝑠𝑝𝑒𝑟꧂
Werewolf(کامل شده) ژانر: گرگینهای، سوپرنچرال، برومنس، استریت رمنس *در این فیکشن آلفا، امگا و بتا براساس رده بندی موجود در گلههای گرگ شناخته میشن. آلفا رهبر پک، بتا در رده بندی بعد از آلفا قرار میگیره ومیتونه جانشین آلفا بشه و امگاها پایینترین رده هستن* د...