_نمیخوای چیزی بگی ایان؟
پیتر با بیحوصلگی پرسید و گازی به ران مرغ علاقهاش زد.
مرد میانسالی که نگاهش رو به تب لتش دوخته بود گفت: اون تو منطقه لنتون زندگی میکنه. تو یه آموزشگاه رقص مربیه، دوستی به اسم اِما داره که مثل خودش سیاهپوسته.
پیتر ابرویی بالا برد: چه خوب رنگ پوستش رو حلاجی کردی!
ایان چینی به بینیش داد: منظوری نداشتم.
پیتر رون مرغ رو توی دستش تکون داد و با شوخ طبعی که هشدار درش مشخص بود گفت: البته که جرات نمیکنی منظوری داشته باشی، تو به انگشتهات بیشتر از اینها علاقه داری.
ایان نشونی رو به پیتر داد و بلند شد: طبق خواسته لینو من نشونی نانسی رو پیدا کردم، حالا هم میخوام برم.
پیتر سرش رو تکون داد و با دست به در اشاره کرد: میتونی بری و یادت نره به پدرت بگی ما همچنان زیر نظر داریمش پس بهتره مراقب باشه.
ایان با اوقات تلخی از خونه بیرونه بیرون رفت. با رفتنش پیتر نگاهی به نشونی توی دستش انداخت و زبونش رو روی لبش کشید. زمانی که نانسی دوباره به زندگی برگشت لینو تو نیویورک به سر میبرد، جایی که قرار بود نانسی با تناسخ به زندگی برگرده اما همه چیز خلاف انتظارش پیش رفت. نانسی که قرار بود تو نیویورک باشه حالا سر از ناتینگهام درآورده بود و آلفایی که آخرین بار چشم تو قاره متفاوتی بست سر از ناتینگهام درآورده بود.
_چرا اون باید تو ناتینگهام باشه؟ ولی لینو پیش بینی کرده بود که تو نیویورک باشه!
_درسته مرد جوان!
با صدای لطیفی که مثل باریکه نور تو گوشها نفوذ میکرد سر برگردوند و نگاهش به زن میانسالی افتاد که پشت سرش ایستاده بود.
موهای بلند و سفیدش مثل موج در جریان بود و دو عاج ظریف روی سرش دیده میشد. تمام لباسهاش به رنگ سفید بودن و تضاد جالبی با پوست شب رنگش ایجاد میکردن.
_ طبق قاعدهای که لینو یاد گرفته نانسی باید درست در همون مکانی به دنیا میومد که از دنیا رفت، همینطور اون آلفای جوان اما این اتفاق نیفتاد!
پیتر بلند شد و رو به روی هلن ایستاد: چرا؟ ما مدت زیادی نتوستیم با مادر ارتباط بگیریم، بهم بگو چرا این اتفاق افتاد؟
هلن جلو رفت و مقابل بتای اصیل ایستاد، دستش نوازشوار روی صورت مرد جوان چرخید.
_زندگی این چنین طولانی حتما خستهات کرده!
پیتر آهی کشید: چرا انقدر گیجمون میکنی؟ اطلاعاتی که بهمون میدی خیلی ناقصه، ما هنوز نمیدونیم جز اشلی دشمن دیگهای هست یا نه حتی لینو این رو نمیدونه.
هلن لبخندی روی لبش نشوند: حق باتوئه! چیزهایی هست که نمیدونید و قرار نبود بدونید اما، اون بتای سرکش همه چیز رو بهم ریخت. خطری که باهاش رو به رو هستید بزرگتر از اشلیه، شما که واقعا گمان نمیکردید اشلی بتونه به آسونی اون دو آلفا رو سر به نیست کنه؟
پیتر با اخمهای درهم غرید: بگو واقعیت چیه؟
هلن ریز خندید و بتای جوان رو تو آغوشش کشید تا آرامش رو به وجودش تزریق کنه. واقعیتی که قرار بود برای اون و لینو آشکار کنه تا ابد آرامش رو از چشمان معصومش میگرفت و شاید عذابی مثل سوختن در شعلههای دوزخ رو بهش میداد. چرا مادر این چنین با پیتر رفتار کرده بود رو نمیدونست اما حتم داشت که مرد جوان مثل همیشه بهترین تصمیم رو خواهد گرفت. پیش از اینکه بخواد راجع به گذشته حرفی بزنه ترجیح میداد خبری متفاوت و شاید خوشحال کننده رو به بتایی بده که تمام عمرش رو به تنهایی گذرونده بود: انقدر برای فهمیدن واقعیت عجول نباش پیتر! واقعیت تا زمانی که رازی ناگفته باشه جذابه، وقتی قفل این صندوق رو باز کنی و هر اونچه که درش هست افشا کنی متوجه مزه تلخش خواهی شد. تلخی که مثل زهری کشنده تو رگهات میپیچه و عذابت میده.
جوان رو از خودش جدا کرد و با نگاهی به نرمی مخمل به تیلههای خوشرنگش خیره شد: طلسم تنهاییت داره شکسته میشه.
پیتر ابرویی بالا برد و با نگاهی که نشون میداد سرگرم شده گفت: باز چه نقشهای برام داری؟
.....
دشت پر گل میدرخشید و خورشید با اقتدار حکومت میکرد، ماهی که به زمین نزدیکتر شده بود خبر از شبی روشن و طولانی میداد.
صدای آواز زنی تو دشت پیچیده بود، آوازی که ملودی اون رو گرگها با زوزههاشون مینواختن.
زیر تنها درخت موجود در اون دشت دستی نوازشوار لا به لای موهای سفید گرگی میخزید، دستهایی به ظرافت بلور برای تسلط بر اون ابریشم رنگی با باد میجنگید.
_هوا امروز خیلی خوبه!
گرگ در آغوش اون الهه شبرنگ خرناسی کشید و چشمهاشرو بست.
دستهای بانوی سیه مو با تمام توان اون گرگرو در آغوش گرفت تا از آرامشی که نفسهای داغ گرگ بهش میداد بهره ببره: هرچند، احساس خوبی ندارم. انگار یکی کنارم نشسته و دائم زمزمه میکنه امروز مهر پایان زندگی پر درد و رنج توئه!
با تقلای گرگ بیصدا خندید: تا وقتی تو در آغوشم هستی هیچ ترسی از مردن ندارم اینکا!
نگاه از گرگ گرفت و به دشتی که انگار پایانی براش نبود خیره شد.
_آزادی یعنی چی اینکا؟
از گرگ در آغوشش پرسید: تو بهتر از هر کسی آزادی رو درک کردی. میتونی بگی چه حسی داره؟ یعنی اونایی که برده نیستن نیازی نیست برای کسی کار کنن؟ خودشون برای زندگی تصمیم میگیرن؟ اونایی که آزادن بابت شکستن یه تخم مرغ شلاق نمیخورن و میتونن لباسهای قشنگ بپوشن؟
نگاهش دوباره به چشمان گرگ خیره شد: اونها میتونن عاشق بشن؟ حتی عاشق کسی که رنگ پوستشون باهاشون متفاوته؟
_ آزادی واژهایه که برای فریب خودمون ساختیم نانسی! آزادی وجود نداره. ما در جهانی ساخته شده از قوانین و محدودیتها زندگی میکنیم. تعبیر ما از آزادی پذیرش قوانینیه که باب میل ماست نه رهایی از هر قید و بندی!
صدای بانفوذ و مردانهای وجودش رو دربرگرفت و نگاهش به چشمان مرد جوانی افتاد که در آغوشش آرومگرفته بود. چطور میتونست با هر نگاه حتی جذابتر از قبل به نظر برسه؟
_مثل اسارتی که با عشق تو به دستهام زنجیر بست و من رو دنبال تو کشید، زیباست مگه نه؟
مرد جوان گفت و خندید، خندهای که باعث شد چال روی گونهاش محل دفن بوسههای بیشمار بانوی شبرنگ بشه: شیرینترین لبخند دنیا رو داری اینکای من، حتی شیرینتر از عسلی که ارباب هر صبح برای صبحانه صرف میکرد.
اینکا بلند شد و نشست، صورت معشوقش رو قاب گرفت و زمزمه وار گفت: برای نشون دادن این لبخند به تو حاضرم بارها و بارها به زندگی برگردم، پیدات کنم و لبخندی رو که عاشقشی نشونت بدم تا لبهات مثل شکوفههای بهاری بدرخشه! حتی اگه هزار سال بگذره باز هم بیدار میشم و دنبالت میگردم.
پیش از اینکه لبهای نانسی عزیزتر از جانش رو لمس کنه دوباره زمزمه کرد: حتی اگه هزار سال بگذره!
.....
با موهایی که هنوز ازشون آب میچکید پشت میز نشست و نگاه کنجکاوش رو به سم دوخت. مرد جوان بدون اینکه متوجه اومدنش باشه چشمهاش رو بسته بود و فکر میکرد.
فلیکس بشکنی زد و باعث شد سم از جا بپره، با دیدن لبخند دندان نمای فلیکس آهی کشید: حتی نتونستم رایحهات رو حس کنم.
فلیکس سرش رو تکون داد و گازی به نون تست آغشته شده به مرباش زد: معلومه! داشتی تو گرداب افکارت دست و پا میزدی.
سم موهای بلندش رو پشت گوشش فرستادو گفت: نگرانم خوابم هستم فلیکس!
فلیکس دستش رو تو هوا تکون داد: انقدر خودت رو گرفتار این خواب نکن سم!
سم نفسش رو با صدا بیرون داد و نگاهش رو به فلیکسی دوخت که بالذت مرباش رو میخورد: نتونستی متوجه منظور چانگبین بشی؟
فلیکس لب جلوییش رو بیرون داد: به طور حتم اون آلفا کاری کرده. نگاه شرمسارش...اون بهم گفت این بیرون جایی براش نیست. سم تو اون منطقهای که زندگی میکنه همه ازش میترسن!
با ناباوری ادامه داد: درسته که ظاهرش کمی ترسناکه اما...اما باز هم این که بگن اون مرد شومه خیلی زیادیه! من برای اینکه بتونم چیزای بیشتری ازش بفهمم از اهالی اون منطقه سوال کردم و خدای من! به قدری شایعات وحشتناک پشت سرش بود که حالت تهوع گرفتم. یبار تعقیبش کردم تا بفهمم کجاها میره و چیکار میکنه و چیشد؟ به محض ورودش به سوپرمارکت همه از اونجا بیرون زدن!
فلیکس موهای خیسش رو عقب روند: اونها حتی نمیدونن یه آلفا بینشون زندگی میکنه و بدون دلیل ازش میترسن خب چرا؟
سم چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و گفت: این چندان بی دلیل نیست فلیکس! مردی غریبه با زخمهای زیاد روی بدنش که قصد داره در نزدیکترین فاصله به جنگل زندگی کنه، زیاد حرف نمیزنه و به کسی نزدیک نمیشه طبیعیه که بترسن.
چنگال و کاردش رو درون استیکش فرو برد و فلیکس با تعجب به مردی که صبح زود با اشتیاق مشغول گاز زدن استیک نیم پزش بود خیره شد:
_باید هر طور شده بفهمیم چانگبین چیکار کرده، آلفای اول چطور از ناتینگهام سردرآورده و مشکل اصلیمون چیه. ایزابلا بهم گفت ناپدید شدن دو آلفا و شکست خوردنشون از یه بتای ساده منطقی نیست.حق با اونه، اشلی هرگز اونقدر قدرت نداشته که بتونه با یه آلفای اصیل بجنگه. باید بگم هیچ گرگینهای چنین قدرتی نداره.
فلیکس به صندلی تکیه داد: با نشستن و حدس و گمان زدن چیزی درست نمیشه سم! ما باید اول با اون دو دیدار کنیم و بعد هر کدوم از شیفترهایی که باهاشون آشنایی داریم رو دور هم جمع کنیم. باید هر طور شده چانگبینرو برگردونم، احساسی بهم میگه فقط من میتونم این کارو بکنم و تو باید بتونی آلفای گروهتون رو پیدا کنی. مدتیه اینجا دارم زندگی میکنم اما واقعا کار مفیدی انجام ندادم !
سم سرش رو تکون داد و با دیدن کک و مکهایی که دوباره میدرخشیدن با بهت انگشت اشارشون رو به سمتشون گرفت: چرا هربار نگران و عصبانی میشی کک و مکهات شروع میکنن به درخشیدن؟
_چی؟
فلیکس با تعجب پرسید و نگاهی به صفحه موبایلش انداخت. با دیدن کک و مکهایی که مثل ستارههای چشمک زن میدرخشیدن نگاه مبهوتش رو به سم دوخت: این چه معنی میده؟
سم شونههاش رو بالاانداخت و در سکوت به زیبایی اون ستارههای چشمک زن خیره شد: این عجیبه...خیلی عجیب!
روی صورت فلیکس دقیق شد: نگاه کن! اونها...اونها شکل صورت فلکیها رو به خودشون گرفتن!
فلیکس از جا پرید تا از آینه قدی به خودش نگاهی بندازه، با دیدن تصویر خودش تو آینه چند قدم به عقب برداشت، درخشش کک و مکهاش به سرعت از بین رفته بودن.
_این چه معنی میده؟
با خودش گفت و صدای سم رو از پشت سرش شنید: میون همه افسانههای مربوط به احزای صورت یه افسانهای هست که میگه کک و مکها دروازهای برای آزادکردن نیروی درونی هستن، نیرویی که از ستارهها و اجرام آسمانی نشات میگیره.
فلیکس چرخید و به سم نگاه کرد: نیروی درونی؟ چه نیرویی؟
سم که همچنان خیره به کک و مکهای صورت فلیکس بود گفت: من هم نمیدونم!
....
_میتونم کمکتون کنم خانم؟
نگاه دختر چرخید و به پسری با چهره آسیاییها افتاد، پسری با چهرهای دلنشین و دوست داشتنی: نه متشکرم!
پیتر بدون حرف کنار دختری نشست که مدتها دنبال دوستش گشته بود. اِما میلر، ۲۵ ساله و اصالتا اهل کالیفرنیا،دختری با چشمان گیرا و پوستی به شیرینی شکلات!
_برازنده بانوی جوانی مثل شما نیست که گوشه خیابون بخاطر پاشنه شکسته کفشش معطل بمونه، اون هم جایی که تا اولین مرکز خرید خیلی دوره!
اِما بابت چرب زبانی پیتر به خنده افتاد و به کمک پیتر بلند شد. هیچکس اهمیتی به وضعیتش نداده بود و حتی همین درگیری مختصرش با پاشنه کفشی که لا به لای شکافی کنار خیابون گیر کرده بود تحقیر هم شد. به هر حال آدما میتونستن خیلی ماهرانه از یه اتفاق کوچیک برای تحقیر رنگ پوستش استفاده کنن!
YOU ARE READING
꧁ 𝐽𝑢𝑛𝑔𝑙𝑒 𝑊ℎ𝑖𝑠𝑝𝑒𝑟꧂
Werewolf(کامل شده) ژانر: گرگینهای، سوپرنچرال، برومنس، استریت رمنس *در این فیکشن آلفا، امگا و بتا براساس رده بندی موجود در گلههای گرگ شناخته میشن. آلفا رهبر پک، بتا در رده بندی بعد از آلفا قرار میگیره ومیتونه جانشین آلفا بشه و امگاها پایینترین رده هستن* د...