به محض اینکه استادشون برگه رو بهشون داد، جیمین میخواست گریه کنه. اون حتی یکی از سوالایی که باید حل میکردن رو بلد نبود.
سوالا آشنا به نظر میرسیدن، ولی اون هیچی یادش نبود، ذهنش کاملاً خالی شده بود.تو دبیرستان هیچوقت به معلماش گوش نمیکرد و حتی اگر هم میکرد شک داشت که چیزی فهمیده باشه.
همیشه تو درکِ معادلات ریاضی مشکل داشت، مغزش هنر، زبان و خلاقیت رو بیشتر از عقلانیت و منطق ترجیح میداد .
وضعیت و تردیدش انقدری واضح بود که جونگکوک تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه:
"همه چیز خوبه؟"
جیمین لب پایینش رو گاز گرفت:
"من..آا..."
"چیه؟"
جونگکوک اصرار داشت، صداش آروم و مهربون بود و چشماش از نگرانی گشاد شده بود.
"فکر نمیکنم بتونم هیچکدوم از اینارو حل کنم، هوف بخشید ..خیلی احمقم."
خیلی آروم زمزمه کرد و گونه هاش از خجالت قرمز شدن."اوه.نه نه نگران نباش.فعلا من میتونم حلشون کنم. چطوره تو سوالایی که حل کردنی نیست رو بنویسی، بعداً میتونم بهت یاد بدم که اینارو چجوری حلشون کنی..."
جونگکوک به جیمین نگاه کرد و منتظر جواب موند."این..اشکالی نداره؟"
جیمین زیر لب گفت.
"معلومه که نه."
جونگکوک لبخند زد و قلب جیمین تو سینه اش ذوب شد.
"ممنونم و همینطور خیلی متاسفم من یه همگروهیِ بیفایدم."
جیمین در حالی که با خودکارش وَر می رفت لباشو آویزون کرد و گفت.
"اینجوری نگو، ما باهم روی این موضوع کار میکنیم."
جونگکوک قول داد. همچنان لبخند میزد و چال های کوچیکِ روی گونه اش معلوم بود.و همینکارم کردن.
همونطور که جونگکوک ازش خواست، جیمین به مسائلی جواب داد که بیشتر در مورد توصیف و تجزیه و تحلیل بودن تا حل واقعی معادلات در حالی که جونگکوک معادله ها رو حل می کرد.
اونا زودتر از بقیه کارشون رو تموم کردن و جونگکوک از این فرصت استفاده کرد و به جیمین نشون داد که چجوری به این جوابا رسیده و از چه روش هایی استفاده کرده. جیمین نمیتونست بگه کاملاً فهمیده،اما هر چیام بود قطعا بهتر از قبل بود.
موقعی که جونگکوک وسایلشو جمع میکرد تا به کلاس بعدی بره، گفت:
"ممنونم، جونگکوک."
"خوشحالم که کمکت میکنم،خیلی خوب بودی."
دوباره لبخند زد.'لطفاً به قلب جیمین رحم کن'
اینجوریی بود، که اونا به هم نزدیکتر شدن.
جیمین همیشه منتظر کلاس ریاضی بود، البته فقط به خاطر اینکه کنار جونگکوک بشینه و مدتی باهاش صحبت کنه.
استادشون این روال رو حفظ کرد و باعث شد که بیشتر، برگه ها رو دو به دو جواب بدن، چون اینکار برای یک نفر خیلی زیاد بود.
و خب، جیمین شکایتی نداشت.جیمین فهمید که جونگکوک تقریباً توی هر موضوعی عالیه، تو آزمونها و امتحاناتش نمرات خیلی خوبی میگرفت و در عین حال تو کلاس خیلی فعال بود.
این دیوونه کننده بود، مغز جیمین، مغزی که اندازهی بادام زمینی بود هیچوقت نمیتونست اینو درک کنه.و اینو هم فهمید که جونگکوک توی کلاس فقط با اون حرف میزنه، تقریباً هیچوقت ندیده بود که با بقیه همکلاسیها صحبت کنه مگه اینکه چیز واجبی باشه، بیشتر فقط چیزهای مربوط به مدرسه.
با این حال، جیمین میدونست که اون دوستای دیگه ای هم داره، دوتاشون ارشد بودن و یکی از اونا سال پایینی.
میدید که جونگکوک با اونا حرف میزنه و باهم وقت میگذرونن و انگار که اونا خیلی دوستش داشتن.بیشتر وقتا یکی از اونا رو میدید که گونه های جونگکوک رو نیشگون میگیره یا حتی از اون طرف کافه که نشسته بودن قربون صدقش میرفتن و حرفای محبت آمیز و عاشقانه میزدن. به نظر میرسید که جونگکوک از این چیزا خیلی خجالت میکشه ولی میذاشت اونا هر کاری که دوست دارن انجام بدن و این کیوت بود.
"اونا دوستاتن؟"
جیمین، درحالی که راه میرفتن تا به کلاس بعدیشون برسن، به دوستای جونگکوک که عقب بودن نگاه کرد و پرسید.-اره، اونا الان تو این مرحله از نزدیکی بودن-
جونگکوک سرشو تکان داد و لبخندی رو لباش نشست:
"اوهوم، هیونگامن."
"به نظر میرسه که خوب ازت مراقبت میکنن."
جیمین گفت و کتاب هاشو محکم تر به سینهاش فشرد تا از احساس کوچیکی که داشت ایجاد میشد، جلوگیری کنه.
"اره میکنن.اونا..مثل خانوادن."
جونگکوک از خجالت سرخ شد.اون کاملاً سرخ شد بود و جیمین نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
جونگکوک قابل پرستش بود...
ESTÁS LEYENDO
|A Box Of Chocolates🍫|
Romance|completed| "من دوستت دارم جونگکوک. بیشتر از یه ساله که دوستت دارم..." "بهت گفتم که! پسره دوستت داره!" دوستش فریاد زد. "چقدر تو احمقی." یه خنده دیگه و سکوتِ جونگکوک... _______________ •جیمین بالاخره تموم سعی خودش رو میکنه تا تو روز ولنتاین به کراشِ...