"چی؟نه! فکر کردی من قراره رَدت کنم؟!"
صدای جونگکوک انقدر مضطرب و کاملاً ناباور به نظر میرسید که باعث شد جیمین چشماش رو باز کنه."خب، تو هیچی نگفتی..."
پلکی زد که باعث ریختن اشک هاش شد.
"من خیلی متاسفم.نمیخواستم گریه بندازمت."جونگکوک واقعاً از این موضوع ناراحت به نظر میرسید و جیمین دلش میخواست صورتشو بین دستاش بگیره و شاید برای دلجویی و آروم کردنش، بوسهای روی گونهاش بذاره ولی جلوی خودش رو گرفت.
"تو نکردی. فقط..آم..دوستات به من خندیدن.خیلی احساس حماقت کردم."
لب های جیمین میلرزید و صورت جونگکوک بیشتر مچاله شد."اینجوری که فکر میکنی نیست. واقعاً نیست!"
جونگکوک گفت و کف دستش روی پوست جیمین، انقدر گرم بود که جیمین به شدت دلش میخواست به لمسش تکیه کنه اما جونگکوک خودشو کنار کشید، دلش میخواست به خاطر از دست دادنش از ناراحتی گریه کنه.قبل از اینکه بتونه،جونگکوک دوباره روبهروش بود، انقدر نزدیک که گیجش کرد.
"اونا خندیدن چون..چون ..جیمین، منم تو رو دوست دارم و خیلی درمورد اینکه میخواستم احساسمو بهت بگم اذیتشون کردم، ولی من خیلی میترسیدم و وقتی بالاخره جرأت گفتنشو پیدا کردم، تو زودتر گفتی...
اونا همش به من میگفتن که تو هم همین احساسو داری و اینکه میتونن حسش کنن، اما من اینطوری فکر نمیکردم. اونا همَش درمورد اینکه من انقده تو رو میخوام ولی هیچکاری نمیکنم اذیتم میکنن و بهم میخندن.
پس آره،اونا فکر می کنن که، من احمقم."صورت جونگکوک قرمز شده بود و چشماش انقدر گرد شده بود که شبیه یه توله سگ لگد شده به نظر می رسید.
'من می خوام این دنیای لعنتی رو بهش بدم'
"چی؟"
جیمین با هوشیاری گفت،قلبش به شدت تو سینش میکوبید.
جونگکوک به جای جواب دادن، جعبه قرمز رنگی رو که جیمین هیچ ایده ای نداشت، کِی و از کجا بیرون آوردتش، بهش داد.شبیه مال خودش قلبی نبود ولی قطعاً به نظر میرسید که می تونست باشه و..لعنتی،بالاش اسم خودش بود؟!
"من اینارو را برای تو درست کردم. من دوستت دارم.
در واقع، من ..من فکر میکنم که عاشقتم."
جونگکوک با خجالت گفت و با چشمای منتظر و لبخند خجالتیِ قشنگ بهش نگاه کرد.'خوشگله'
همین کافی بود تا همه قید و شرطاش محو بشن و نادیده بگیرتشون. خودش رو به سمت جونگکوک انداخت، دستاشو دور گردنش حلقه کرد و لب هاشون رو به هم رسوند.
برخلاف فشار قویای که لباشون اولِ برخورد به هم داشتن، بوسه نرم و ملایم بود. نقدر نرم که جیمین میترسید به خاطرش ذوب بشه.
لب های جونگکوک در برابر لباش بینقص و کاملاً عالی بود، جوری آروم و بدون نقص حرکت میکرد، انگار که زمانش رو میگرفت تا تمامِ روش مختلفِی که لب های جیمین در برابر لب هاش احساس میکرد رو به خاطر بسپاره.
جونگکوک دستاش رو روی باسن جیمین گذاشت و اون رو به طرف سینهاش کشید و به خودش چسبوند، انگشتاش تو کمرش فرو رفت و باعث سوزش پوست جیمین شد.
جونگکوک دستش رو از پهلوی جیمین بالا آورد و روی قفسه سینهاش کشید و در نهایت اون رو کنار گردنش گذاشت.
سرش رو خم کرد و بوسه رو عمیق تر کرد، وقتی جیمین نالهای کرد، فرصتو برای فرو کردن زبانش تو دهن جیمین رو از دست نداد.افکار جیمین گنگ و مبهم بودن، هیچوقت به این خوبی بوسیده نشده بود و هیچوقت انقدر حس خوبی نداشت. اونا برای مدتی که انگار اَبدی و بدون پایان بود همدیگه رو بوسیدن.
در نهایت مجبور شدن عقب بکشن تا هوا به ریه هاشون برگرده و هر دو انقدر خجالت زده بودن که به سختی میتونستن به همدیگه نگاه کنن.
هر دوشون قرمز شده بودن و نسبت به اتفاقی که تازه افتاده کاملاً ناباور بودن.
این واقعا اتفاقافتاده بود!...
ESTÁS LEYENDO
|A Box Of Chocolates🍫|
Romance|completed| "من دوستت دارم جونگکوک. بیشتر از یه ساله که دوستت دارم..." "بهت گفتم که! پسره دوستت داره!" دوستش فریاد زد. "چقدر تو احمقی." یه خنده دیگه و سکوتِ جونگکوک... _______________ •جیمین بالاخره تموم سعی خودش رو میکنه تا تو روز ولنتاین به کراشِ...