روز ولنتاین داشت نزدیک میشد و جیمین هنوز تصمیمش رو در مورد چیزی که با کلی خوشبینی، اسمشو «موضوع کراشش» گذاشته بود، نگرفته بود.
همونطور که تو راهرو به سمت اولین کلاسِ روزش، راه میرفت، متوجه شد که تقریباً همه چیز به رنگ عشق تزئین شده..قرمز.
از هر ساختمانی که رد میشد میدید که پوسترایی نصب کردن که باهاش خودشون رو برای ولنتاین تبلیغ میکنن و با بادکنکای قلبی شکل قرمز، سفید و صورتی یا حتی چیزایی مثل دسته گلای قلبیِ دست ساز تزئین شده بودن.
تعجب میکرد که چرا مردم انقده خاص برای این روز وقت میزارن و تلاش میکنن .
یه ساختمان کاملاً با یه گلدسته قرمز کریسمس تزئین شده بود.
'اونا حتمن همه تزئیناتشونو با همین تموم کردن.'
جلوی خندشو گرفت.اونا الان کالجی بودن و ممکنه بعضی از مردم جشن گرفتن چنین چیزی رو بچگونه بدونن، اما جیمین فکر میکرد که یه جورایی بامزست.
این چیزی بود که از دوران مدرسه بهش عادت کرده بود و خوب بود که هنوز هم تجربش می کرد، حتی اگه الان بزرگتر شده بود.با این حال، هنوز با خودش در حال جر و بحث بود که واقعا ارزش اینو داره که برای اعتراف کردن تلاشی بکنه.
به این فکر میکرد که به جونگکوک یه کادو بده و علاقشو بهش اعلام کنه، و چه مناسبتی بهتر از روز ولنتاین برای این کار می تونه باشه؟
انقدر که تهیونگ رو درباره این موضوع اذیت کرده بود که دوستش دیگه حتی جوابی بهش نمیداد.نمیدونست ارزش این همه انرژی و داره یا نه وقتی که مطمئن بود جونگکوک قراره خیلی- با ملایمت- رَدش کنه.
جیمین میدونست که جونگکوک حداقل انقدری مهربون هست و با احساساتشم ملایم و مهربونه که با ملایمت برخورد کنه و این تا حدودی بهش قوت قلب میداد.جیمین وقتی فهمید کتابی که قراره برای کلاس اولش استفاده کنه رو برنداشته، نالهای کرد و تصمیم گرفت اول به سمت لاکِرش بره.
در لاکرو محکم بست، چشماش رو بست به امید اینکه سردردی که داشت شروع میشد رو کمی به تاخیر بندازه. سرشو بهش کوبید.
اما سرش به یه چیزِ نرمتری از لاکرش خورد و ..گرمم بود.
بدون اینکه بفهمه، سرش داشت به آرومی از روی لاکر بلند میشد.دستی روی پیشونیش بود. وقتی صاف، دور از جایی که دلش میخواست دوباره سرش رو بکوبه وایستاده بود، دست ناپدید شد و با منظره ای روبرو شد که قلبش وایستاد.
"یه روز بد؟"
جونگکوک گفت، موهای مجعد قهوهای رنگش رو صورتش ریخته بود و اونو شبیه یه فرشته کرده بود.
جونگکوک سرش رو به یه طرف کج کرد و لبخند زیبایی روی لباش نشست.فاک..جیمین خیلی عاشق شده بود.
"جونگکوک."
با گیجی گفت.
گونه هاش داغ شد.
"س..سلام"
"سلام"
جونگکوک آروم خندید.
"حالت خوبه؟"
با انگشت به پیشونیش اشاره کرد.
جیمین هول کرد، یه لحظه فوراً دستاشو به سمت پیشونیش برد، انگار باید مطمئن میشد که هنوز سرجاشه."آه، آره. من..آاا فقط استرس دارم."
جیمین خنده عصبیای کرد.
جونگکوک خیلی دستپاچهاش کرده بود، ولی خب اون حتی کاریام نکرده بود، فقط همونجا وایساده بود و لبخند قشنگی میزد."سعی کن به خودت آسیب نزنی،باشه؟"
و جیمین کی بود که نه بگه؟
"باشه."
سرش رو تکان داد و انقدر بیتابانه و مشتاق این کارو کرد که ممکن بود گردنش رگ به رگ شه، اما ارزشش رو داشت چون باعث شد تا یه خنده بینقص دیگه از جونگکوک به دست بیاره -از اون خنده ها که باعث چروک شدن گوشه چشماش میشد و دندوناش معلوم میشدن-"بعدا میبینمت."
جونگگوک قبل از اینکه از اونجا دور بشه موهاش رو با مهربونی به هم ریخت و جیمین رو با کمی سردرگمی، تنها گذاشت.
جیمین فقط به اندازه ایی که بیپایان به نظر میرسید همونجا موند و سعی کرد اتفاقی که رخ داده بود رو هضم کنه.ولی جونگکوک همیشه همچین کارهایی رو میکرد. درست مثل وقتی که خیلی یه دفه ای به طرفش اومده بود و با لبخندی زیبا که رو لباش نقش بسته بود، خیلی مودبانه بهش سلام کرد.
اون کارهایی میکرد که قلب جیمین رو به تپش میانداخت و همین باعث شد هر روز بیشتر و بیشتر عاشقش شه.
نمیدونست، این عادلانهاس که چنین احساساتی رو داشته باشه؟! در حالی که حقیقت رو از جونگکوک پنهان می کنه..
یکی از مهم ترین افراد زندگیش.احتمالا باید بهش بگه...
بهش میگفت.___𝓐 𝓫𝓸𝔁 𝓸𝓯 𝓬𝓱𝓸𝓬𝓸𝓵𝓪𝓽𝓮𝓼___
.
.
لطفاً ووت و نظر دادنو فراموش نکنین:))
ESTÁS LEYENDO
|A Box Of Chocolates🍫|
Romance|completed| "من دوستت دارم جونگکوک. بیشتر از یه ساله که دوستت دارم..." "بهت گفتم که! پسره دوستت داره!" دوستش فریاد زد. "چقدر تو احمقی." یه خنده دیگه و سکوتِ جونگکوک... _______________ •جیمین بالاخره تموم سعی خودش رو میکنه تا تو روز ولنتاین به کراشِ...