🍫part.8

1.8K 433 22
                                    

چشمای جونگکوک گشاد شد.
فهمید که به سیستمش نفوذ کرده و الان دیگه متوجه همه چی شده.
اما هنوز چیزی نگفته بود، هنوز جعبه رو نگرفته بود.

"من دوستت دارم جونگکوک. بیشتر از یه ساله که دوستت دارم و از اینکه پیش خودم مخفیش کنم خیلی خسته شدم. هر وقت با توام مضطرب میشم احساس می‌کنم دارم می‌سوزم پس..مجبور شدم، بذار همه چیز معلوم شه..می دونم که این راهِ احمقانه ای برای اعترافه، اما من تو رو دوست دارم، واقعاً دوست دارم!"

جیمین بعد از تموم شدن صحبتش، نفسِ تازه ای کشید.
همه اون کلمه ها رو خیلی سریع نگفته بود؟!
اصلاً جونگکوک چیزی ازشون فهمید؟

با نفسِ بند اومده منتظر جواب موند.
منتظر بود تا جونگکوک اول جعبه لعنتی رو برداره.

واقعاً می‌تونست رد شدن رو تحمل کنه. مثل یه قهرمان اینو می‌پذیرفت. جونگکوک فقط باید بهش می‌گفت.

اما تنها چیزی که دریافت کرد سکوت بود و چیز بعدی‌ای که فهمید دوستای جونگکوک بودن که داشتن تو صورتش می‌خندیدن.

حتی اینکه جونگکوک انقدر عصبی به نظر می رسید و از نگاهش دوری می کرد هم فایده ای نداشت.
قلب جیمین به طرز دردناکی تو سینه اش فشرده شد و سوزش آشنای اشک رو تو چشماش احساس کرد.

"بهت گفتم که!پسره دوستت داره!"
دوستش فریاد زد.

"چقدر تو احمقی."
یه خنده دیگه و سکوتِ جونگکوک...

جیمین دیگه نمی‌تونست این جدی گرفته نشدن رو تحمل کنه پس نگاه خیره ای به جونگگوک انداخت و رفت،جعبه‌رم برداشت. اگه قرار بود غمگین باشه، می‌خواست که شکلاتای خوشمزه رو خودش بخوره.

فقط تونست چند قدم قبل از اینکه اشک از چشماش سرازیر بشه، برداره.
خائنا.
با پشت دستش با عجله پاکشون کرد، مزاحم بودن و دیدش رو تار می کردن. فایده‌ای هم نداشت چون مدام با اشک های جدیدی جایگزین می‌شدن.

الان با این وضعیت نمی‌‌تونست بره خونه، نه وقتی که این شکلی بود.قطعاً تهیونگ شروع به سوال پرسیدن می‌کرد و جیمین آمادهٔ جواب دادن بهشون نبود.

درست لحظه‌ای که داشت به سمت دیگه ای می‌چرخید، دستی گرفتش و به داخل یه اتاق خالی‌ای کشیدش، به در چسبوندش و در رو پشت سرش بست و قفل کرد.
جیمین از لباس ها و سردی دستای دور مچش می‌دونست که جونگکوکه.

اتاق ساکت بود -واقعاً هیچ کس از اونجا رد نمی شد-به جز نفس های سنگینشون، جونگکوک به خاطر دویدن دنبال جیمین و جیمین هم به خاطر تلاش برای نگه داشتن و نریختن اشکاش جلوی همه، چیزی شنیده نمی‌شد.

جونگکوک شاید یک سر و گردن ازش بلندتر بود، اما تو اون لحظه احساس می‌کرد که خیلی ازش بلندتر شده و جیمین در‌برابرش خیلی احساس کوچیکی می‌کرد و..تحقیر شده بود.

"به من نگاه کن."
جونگکوک زمزمه کرد و اگه تو اتاق اکو نمی شد، نمی‌تونست بشنوه.

جیمین بهش گوش نکرد، صورتش از اشک‌هاش خیس بود و احتمالاً چشماش قرمز و پف کرده بودن.
سرش رو پایین نگه داشت.

"من متاسفم."

آه خدا اون واقعاً رد شده بود.

"نه..ای..اینجوری نگو."
خیلی ضعیف و آروم با خجالت از صدای لرزیده‌اش،گفت.

جونگکوک دستش رو دراز کرد و گونه هاشو گرفت و به آرامی سرش رو بالا آورد.جیمین چشماشو بسته نگه داشته بود،نمی‌تونست تو چشماش نگاه کنه.

"معذرت می‌خوام."

جونگکوک اشک هاش رو با ملایمتی که قبلاً هیچوقت حس نکرده بود، پاک کرد. جیمین حتی اگه می‌خواست هم، ممکن نبود بتونه جلوی گریه‌اش رو بگیره.

سرشو تکان داد.

"فقط اگه که ا..از من خوشت نمی‌آد بگو، باشه! اگه می‌خوای منو رد کن. یه کمی دردناکه، اما من می تونم تحملش کنم."

دروغ بود. این قرار بود به شدت دردناک باشه و بهش سخت بگذره، مطمئن بود که نمیتونه از پسش بر بیاد...

___𝓐 𝓫𝓸𝔁 𝓸𝓯 𝓬𝓱𝓸𝓬𝓸𝓵𝓪𝓽𝓮𝓼___
.
.
یه ووتی عم بدید لطفاً ༎ຶ‿༎ຶ⁩

|A Box Of Chocolates🍫|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora