Chanyeol
واسه ی بار دوم تماس کای رو رد کردم اصلا حوصله ی جواب دادن و بحث کردن باهاشو نداشتم؛ یعنی بعد از هم صحبتی بااون امگای زبون دراز حوصله بحث باهیچ احد و ناس دیگه ای و نداشتم اون فسقلی خودش به تنهایی به اندازه ی ده تا مثه کای عصبانیم کرد و ازم انرژی گرفت
«تو ذهنم به اون امگای فسقلی خندیدم»
ولی عجب زبونی داشتا کم نمیاورد نه خوشم اومد بارییییک :/سرجام خشک شدم الان من چی گفتم؟؟
من الان از یه امگا تعریف کردم؟!
«واداااافاک پارک چانیول تاحالا انقدر امگا از زیر دستت رد شدن که این اولیش نباشه بعد تو از بهتریناشم تعریف نکردی حالا این فسقلیه زبون دراز چی داشت که اینجوری فکرتو مشغول کرده؟ نکنه عاشقه اون کیک وانیلی شدی ؟؟»هه شوخیه قشنگی بود :/
سرمو تکون دادم تا از فکر و خیال بیرون بیام و ذهن مریضم به نتایج بیشتری نرسه -______-
وااااااااو سئول واقعا بزرگ بود خیابونای شلوغ و پیاده رو های پر از عابر ، اون آسمون خراشای سربه فلک کشیده و بوی دود خارج شده از اگزوز ماشینا بینیمو آزار میداد به این شلوغی و آلودگی عادت نداشتم
به یاد آرزوی بچگیم افتادم همیشه آرزوم بود اینجا زندگی کنم و مثله همه ی بچه ها منم یه خونواده داشته باشم و زندگیم سراسرش با عشق باشه
تا هرروزشو با نوازشای دستای گرم مامانم و بوسه های بابام به صورتم بیدار شم ولی ...
سهم من از این دنیا دستای سرد و خشک مادربزرگی بود که عادت داشت به جای نوازش روزانش با سیلی و کتک رو صورت و بدنم رد محبت بکاره
مادربزرگی که هیچ وقت باهام مثل نوش رفتار نکرد و جوری بزرگم کرد که نه تنها جای خالی پدر و مادرم تو زندگیمو حس کنم بلکه باعث شد به این درک برسم که فقط یه بار اضافی رو دوشش و یه موجوده اضافی توی این دنیامآهی که بی اختیار از روی حسرت کشیدمو ازاد کردم
کاش فقط مامانم ازدواج مجددشو به تنها پسرش ترجیح نمیداد هیچ وقت یادم نمیره وقتی منو جلوی خونه مادربزرگم رهام کرد مادری که تازه پسرشو ازدست داده بود یعنی پدر من بهترین آپای دنیا درسته خاطره کمی ازش دارم ولی تا وقتی اون پیشمون بود همه چیز خوب بود
میگن خاطرات غمگین چندین برابرِ خاطرات خوش توی ذهن ادم میمونن
این حرف حقیقته محضه چون از بچگیم این صحنه ها مدام جلوی چشمام در حال گذرهوقتی مامانم با چشمای اشکی جلوم زانو زده بود و دستای تپلمو توی دستای گرمش گرفته بودو سعی میکرد بدن یخ زده از غصمو گرم کنه
هیچ وقت یادم نمیره وقتی که سعی داشت بهم بفهمونه ناچاره که این کارو انجام بده.
هه:)
اره چون من مانع یه زندگیه آرومو خوب واسه اون امگای به ظاهر مادر بودم من پارک چانیول در یک کلام مانع خوشبختیه مادرم بودم
![](https://img.wattpad.com/cover/292134170-288-k30899.jpg)
YOU ARE READING
«Train No. 85» «قطار شماره ۸۵»
Fanfiction𝐠𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝘰𝘮𝘦𝘨𝘢𝘷𝘦𝘳𝘴_𝘍𝘭𝘶𝘧𝘧_𝘳𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤_𝘩𝘢𝘱𝘱𝘺 𝘦𝘯𝘥 🌈𝐜𝐡𝐚𝐧𝐛𝐚𝐞𝐤🧸🍫💕𝐇𝐮𝐧𝐡𝐚𝐧🦋☁️✨ 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐛𝐲:𝘚𝘢𝘬𝘶𝘳𝘢𝘱𝘪𝘯𝘬_𝘒𝘪𝘺𝘰𝘮𝘪🍒🧚 چان آلفای ۲۲ ساله و متنفر از امگاها که ارزوش یه سلبریتی خفن شدنه و به تازگی خبر...