4️⃣آخرین بار

206 37 17
                                    

"+نظرت راجب کلمه ی 《آخرین بار 》
چیه ؟ "

به مردی که حالا کنارش نشسته بود نگاهی انداخت ... هنوز چشم هاش بخاطر گریه تار میدیدند .

"-نمیدونم"

مرد مستقیم به قبری خیره بود

"+یعنی هیچ معنی ای برات نداره ؟"

شانه ای بالا انداخت

"-نه"

به طرف مرد برگشت ...

"-اولین بار کسی رو از دست میدی ؟"

مرد خنده ی اروم و غمگینی کرد
دستش رو داخل جیب پالتوی طوسی رنگش برد

"+نه "

همانطور که نگاهش روی نیم رخ مرد ثابت مانده بود ... لب هاش رو کمی خیس کرد

"-پس دیگه اخرین بار برات معنایی نداره"

لبخند مرد رو دید اما بخاطر اینکه مرد بهش نگاه نمیکرد لبخند رو کامل ندید
از نظرش لبخند زیبایی داشت ... داخل لبخندش غم اشنایی داشت

"-خب راجبش چی فکر میکنی ؟ همین اخرین بار ؟"

مرد دست هاش رو بیرون اورد و به انگشت های کشیده اش خیره بود

"+اخرین بار .....
من از این‌کلمه بدم نمیاد
ازش نمیترسم ...
حتی ازش عصبانی هم نیستم....
فقط .... ازش دلگیرم !
آخه همیشه بدون اینکه خبر بده بدون اینکه هشدار بده و یا اطلاع میاد ... فردی رو انتخاب میکنه و با خودش میبره "

"-شاید هم اطلاع میده و تو توجهی نمیکنی "

دوباره داخل چشم های مرد اشک حلقه زد ... با بغض برگشت

"+اینبار به هشدارش گوش دادم ... بهش التماس کردم ... قبول کرد که کسی رو با خودش نبره ... اما ... اما ... "

با دست هاش صورتش رو پوشاند

"+اما تووو ... تو رفتی ... تو منو نمیخواستی ...‌ تو میخواستی از من راحت بشی برای همین رفتی "

با دست های لرزانی سعی کرد بدن لرزان مرد رو در آغوش بکشد ولی نمی توانست ... دست هاش از بدن مرد عبور میکرد

"-من نمیخواستم برم ... من نمیخواستم ترکت کنم ... من تا اخرین لحظه برای برگشتن تلاش کردم اما ... 《آخرین بار 》بهت دروغ گفته بود "

مرد با دستش اشک هاش رو پاک کرد
درسته ! تقصیر خودش بود که حرف های
《آخرین بار 》رو باور کرده بود ...

اگر نمیخواست کسی رو ببرد هیچگاه پیدایش نمیشد ... هیچوقت !

بلند شد و دستش رو روی اسم حک شده روی قبر کشید

《 وانگ ییبو 》

"+نباید بهش اعتماد میکردم و به نرفتنت و به برگشتنت امیدوار میشدم ، ییبو "

روی زمین نشست اروم دستش رو روی اسم کشید

"+دروغ گفته بود ... اما دروغش باعث امیدم و ادامه ی زندگیم شده بود .... میدونی ... دلم برات تنگ شده ... به نظرت کی نوبت من میشه ؟ وقتی نوبتم شد ... ییبو توهم با 《اخرین بار 》بیا ... از اینکه باهاش تنها باشم میترسم ... "

شیائو ژان از روی زمین بلند شد ... با هرقدمی که بیشتر از قبر دور میشد ... عکسی که از خودش و ییبو بود رو بیشتر به قلبش میفشرد !

"+من دوباره میبینمت هر وقت زمان رفتن منم بشه ... میام پیشت "

با خودش زمزمه کرد و سوار ماشینش شد ...

"-من ... با اون تنهات نمیزارم ژان ... نتری هر وقت زمانش شد ... منم باهاش میام "

end

amane yuri nago
a

mane yuri nago: نویسنده

windflowerfiction: کانال

تمامی فیک ها در کانال قرار گرفته اند

yizhan " bjyx"✔️Where stories live. Discover now