2️⃣ برای همیشه کنارتم

448 64 16
                                    


"+ژان ... من خستم ... خیلی زیاد .. به نظرت بهتر نیست بخوابم ؟! یه خواب نسبتا طولانی ... یجورایی دائمی ... هوم ؟ نظرت چیه ژان ژان ؟"

دستش رو روی دست های مرد گذاشت و لبخندی زد ... انگشتش روی دست مرد بازی میکرد . با شنیدن صدای دلنشین مرد ، لبخندش کمی بزرگتر شد .

"-بخواب ییبو ... خواب بعضی اوقات از خستگی نجاتت میده "

انگشتی که روی دست ژان بازی میکرد کمی مکث کرد ... ییبو در فکر فرو رفته بود ... نمیدانست چطور بخوابد آن هم یک خواب طولانی !

"+ژانی ... نمیدونم چطور بخوابم ... کمکم میکنی ؟"

صدای مهربان ژان دوباره در گوش های ییبو پخش شد .

"-البته ! به حرفم گوش کن و کاری که بهت میگم رو انجام بده ، باشه بودی ؟ "

ییبو مانند بچه هایی که مادرشان حرفی بهشان زده باشند ، تند تند سرش رو تکان داد .

"+باشه باشه !"

"-بودی حالا بلند شو و به اتاقمون برو "

ییبو بلند شد .. دو قدم از ژان دور شد ..‌ با مظلومیت به طرف ژان برگشت

"+نمیای ؟"

"-میام ییبو ! من میخوام برات قصه بگم بودی "

"+مرسییییییی"

ییبو با سرعت به طرف اتاق خواب مشترکشان دوید و روی تخت خوابید ... منتظر ژان دستانش رو روی بدنش قفل کرد ... ژان ژانش قرار بود برایش قصه بگوید تا خوابش ببرد .. خوابی طولانی مدت !

ژان با لبخند وارد اتاق شد و کنار ییبو .. روی تخت نشست ... دستش رو روی دستان قفل
شده ی بودی عزیزش گذاشت

باز هم ییبو شاهد لبخند درخشان ژان بود .

"-خب بودی ، میخوام برات یه قصه ی تکراری و واقعی بگم ... زمان زیادی ازش گذشته اما میدونم تو فراموشش نکردی "

ییبو به خوبی میدانست ژان راجب چه قصه ای حرف میزند . مشتاق شنیدن زیباترین قصه ی عمرش بود ... قصه ای که باعث تند تند تپیدن قلب ارامش میشد !

"- یک روز سرد که تازه اولین دانه های برف روی زمین میخوابیدند تا خودشون رو برای جشن اماده کنند ... مردی ۲۱ ساله با عجله از میانشان عبور میکرد ... هوا کمی سرد بود برای همین بینی پسر قرمز شده بود .. بخاطر دویدن طولانی مدت دستان پسر کمی سرد شده بودند برای همین مجبور بود جعبه رو محکم تر بگیرد .. بعد از دویدن های بسیار بلاخره به فردی که دنبالش بود رسیده بود ... با دیدن مرد ۲۶ ساله لبخندی زد و مرد رو در آغوش کشید ... نگاه های دیگران برایش مهم نبود ... مهم دل و قلبش بود ... مهم خودش و شخص در آغوشش بود "

ییبو کم کم چشمانش گرم شده بود ...

"-بخواب ییبو خسته ای ، من کنارت نشستم ... نگران چیزی نباش بودی "

با جمله ی آخر ژان سری تکان داد و چشمانش رو بست .

ییبو هم بلاخره بعد از دو ماه توانست به خواب برود ... فقط نیاز داشت ژانش برایش قصه بگوید و بهش یاداوری کند که در کنارش هست .. برای همیشه ! و نیازی به نگرانی ندارد !

۲نوامبر ۲۰۲۰ ، وانگ ییبو بدون توجه به صدای سوت زنان دستگاه های متصل بهش ، به خواب فرو رفت و بعد از دوماه دوری از ژان به او پیوست .

دو ماه پیش دو نفر مجروح شده در اثر تصادف به بیمارستان اورده شدند .. در مچ دست هردو دستبندی قرمز خودنمایی میکرد ... شاید همین گویای وابستگی قوی بین دو مرد رو توجیه میکرد !

یکی از دو مرد گویا برای خوابیدن زیاد عجله داشت ... شیائو ژان همان لحظه که به بیمارستان اورده شد ... به خواب رفت ، به نظر خسته بود .

دو ماه بعد وانگ ییبو به معشوقه اش پیوست ... حال میتوانستند بدون سختی ای در کنار هم بمانند .

end
کانال: windflowerfiction

amane yuri nago: نویسنده

yizhan " bjyx"✔️حيث تعيش القصص. اكتشف الآن