ما خواهرم تو اون مغازه کوچیک تنها گذاشتیم و باهم رفتیم.من به یه رستوران کوچیک نزدیک محل کارت بردمت.
ما غذا خوردیم و درمورد چیز های مختلف راجع به خودمون صحبت کردیم.
من فهمیدم که تو به پسرا علاقه داری.
و وقتی که بهت گفتم من هم همینطور چشم هات درخشید.
میخواستم بپرسم چرا بخاطرش خوشحالی؟ولی از جوابی که قرار بود بدی میترسیدم.
ミ●﹏☉ミミ●﹏☉ミミ●﹏☉ミ
این یکی رسما اون یکی برده سر قرار،بعد میگه.
_مین فیهمیدم تی بی پیسرا عیلاقه داری.
خو درد اگه نداشت که باهات نمیومد بیرون.😕