سه روز بعد برگشتی.بنظر ترسیده میومدی.
از چی ترسیدی؟
با یه نگاه جدی روی صورتت به سمت من اومدی.
دستم گرفتی و به سمت نزدیک ترین میز بهمون کشیدی.
ما نشستیم،ازم پرسیدی که میتونی یه چیزی بهم بگی یا نه.
بهت گفتم که میتونی،بنظر مضطرب بودی،ولی بعدش تو این گفتی.
تو اون سه تا کلمه روگفتی.
_ازت خوشم میاد.