هوسوک به بچه ای رو به روش نشسته بود لبخندی زد.
_ما یک سال بعد دقیقا تو همون روز ازدواج کردیم و اون روز بهترین روز زندگیم بود.مین هی : ددی لطفا بیشتر برام تعریف کن.
یونگی وارد اتاق شد.
+شماها دارید در مورد چی صحبت میکنید؟مین هی:داستان عشق تو و ددی.
یونگی لبه تخت نشست و لبخند زد.
+اوه واقعا.مین هی: واقعا گلبرگ بالا میاوردی؟این عالی بنظر میاد،منم میخوام اونجوری شم.
یونگی به ارومی خندید.
+نه سوییت هارت،تو نمیخوایش.یونگی،جای مین هی رو روی تخت درست کرد.
+چون اونا میتونن باعث مرگت بشن و ما این نمیخوایم.مین هی دراز کشید.
مین هی:دوست دارم ددی،دوست دارم ،دد._+دوست دارم مین هی.
اون ها همزمان گفتن.+شب بخیر.
_شب بخیر.
اونها اتاق مین هی ترککردن و به اتاق خودشون رفتن.روی لبه تخت نشسته بودن.
یونگی خنده ارومی کرد.
+واقعا لازم بود در مورد گلبرگ ها بهش بگی؟هوسوک فقط شونه ای بالا انداخت و سرش روی شونه یونگی گذاشت.
هوسوک با صدای ناراحتی گفت.
_اون باید بدون این چیه.ممکنه که اونم بهش دچار بشه.+و اگه این اتفاق بیوفته واقعا امیدوارم دختر یا پسری که عاشقش شده هم عاشق اون بشه.
هوسوکهم تایید کرد و خمیازه کشید.
+میخوای بری بخوای،هوبی؟
هوسوک بلند شد و به سمت جای خوابش روی تخت رفت.
_لطفا.هر دوشون روی تخت دراز کشیدن و زنگگوشیشون برای فردا صبح تنظیم کردن.
هوسوک یونگی به خودش نزدیک تر کرد و یونگی سرش روی سینه هوسوک گذاشت.
_عاشقتم یونگ.
+عاشقتم،هوبی.
و اونها در اغوش هم بخواب رفتن.