yoonseok

629 107 21
                                    


هوسوک به بچه ای رو به روش نشسته بود لبخندی زد.
_ما یک سال بعد دقیقا تو همون روز ازدواج کردیم و اون روز بهترین روز زندگیم بود.

مین هی : ددی لطفا بیشتر برام تعریف کن.

یونگی وارد اتاق شد.
+شماها دارید در مورد چی صحبت میکنید؟

مین هی:داستان عشق تو و ددی.

یونگی لبه تخت نشست و لبخند زد.
+اوه واقعا.

مین هی: واقعا گلبرگ بالا میاوردی؟این عالی بنظر میاد،منم میخوام اونجوری شم.

یونگی به ارومی خندید.
+نه سوییت هارت،تو نمیخوایش.

یونگی‌،جای مین هی رو روی تخت درست کرد.
+چون اونا میتونن باعث مرگت بشن و ما این نمیخوایم.

مین هی دراز کشید.
مین هی:دوست دارم ددی،دوست دارم ،دد.

_+دوست دارم مین هی.
اون ها همزمان گفتن.

+شب بخیر.

_شب بخیر.

اونها اتاق مین هی ترک‌کردن و به اتاق خودشون رفتن.روی لبه تخت نشسته بودن.

یونگی خنده ارومی کرد.
+واقعا لازم بود در مورد گلبرگ ها بهش بگی؟

هوسوک فقط شونه ای بالا انداخت و سرش روی شونه یونگی گذاشت.

هوسوک با صدای ناراحتی گفت.
_اون باید بدون این چیه.ممکنه که اونم بهش دچار بشه.

+و اگه این اتفاق بیوفته واقعا امیدوارم دختر یا پسری که عاشقش شده هم عاشق اون بشه.

هوسوک‌هم تایید کرد و خمیازه کشید.

+میخوای بری بخوای،هوبی؟

هوسوک بلند شد و به سمت جای خوابش روی تخت رفت.
_لطفا.

هر دوشون روی تخت دراز کشیدن و زنگ‌گوشیشون برای فردا صبح تنظیم کردن.

هوسوک‌ یونگی به خودش نزدیک تر کرد و یونگی سرش روی سینه هوسوک گذاشت.

_عاشقتم یونگ.

+عاشقتم،هوبی.

و‌ اونها در اغوش هم بخواب رفتن.

Bus boyWhere stories live. Discover now