18

418 44 0
                                    

ادیت ها دیگه دارن برای قلبم خطری میشن ::)امروز رفتم توی پینترست اینو که دیدم گفتم کاور پارت امروز باشه 🙂✨
——————-

جیمین دست هوسوک رو گرفت وبا لبخندی که سرشار از درد ولی مهربونی بود با زمزمه کرد:هوسوکا...حال مامانت خوب شده.نمیخوای زودتر بیدار شی؟الان که تو بابت مامانت خوشحالی ایندفعه نوبت من نیست که بابت تو خوشحال شم؟میشه لطفا بودنت رو از من نگیری؟بهت قول میدم از این به بعد بهتر رفتار کنم.الکی با بقیه بیرون نمیرم کلاب نمیرم .دیگه هیچ...

صدای جیمین با دیدن حرکت چشم های هوسوک قطع شد برای مدتی نه تنها صدایی از گلوش خارج نمیشد بلکه گوش هاش هم نتونستن صدای باز شدن در رو بشنون.وقتی به خودش اومد سریع خم شد و دکمه ای که برای خبر دکتر بود رو فشار داد و زمانی  که دستی روی شونه اش حس کرد ،تازه تونست متوجه حضور یونگی بشه...

دکتر ها سریع وارد شدن بعد از چک کردن علائم حیاتی پسر بزرگ تر روبه یونمین گفتن.به خیر گذشته کم کم داره هوشیاریش رو به دست میاره .
یونگی دستی به کمر جیمین کشید و لبخند دلگرم کننده ای زد.ولی جیمین وارد خلسه شده بود...هیچی از فضای اطرافش متوجه نمیشد هیچ درکی نداشت فقط قلبش حس خوشحالی وصف ناپذیری رو حس میکرد ...

—————————————-

تهیونگ به شدت کلافه بود و داشت یکسره تو کل خونه راه میرفت جونگکوک هم حال بهتری نداشت اون فقط نشسته بود پاش رو تکون میداد.با صدای زنگ گوشی کوک،تهیونگ کنار پسر کوچیک تر نشست و جونگکوک جواب داد
-الو..یونگی هیونگ.خوبی؟هوسوک خوبه؟
+اره.هوسوک به هوش اومده.زنگ زدم همین رو بهت بگم.نگران نباش
کوک نفس عمیقی از سر اسودگی کشید و ادامه داد:
-جیمین چطوره؟اون حالش خوبه؟
+چرا فقط نمیاین اینجا همه چی رو ببینین؟
-تهیونگ از جیمین خیلی عصبانیه و میترسه حرف بدی بهش بزنه برای همین نمیخواد بیاد.
+خب تو بیا.اون نیاد.جیمین الان به شما ها نیاز داره
-اوهوم
جونگکوک به یه اوهوم بسنده کرد و بعدش خداحافظی کرد بلند شد رفت تو اتاق و تهیونگ هم پشتش حرکت کرد..
-چیکار داری میکنی ؟
+لباس عوض میکنم
-اینو که دارم میبینم .چرا ؟
+میخوام برم بیمارستان تو هم بیا
-اخه...
+تهیونگا اخه داره؟؟ببین یونگی راست میگه الان زمانیه که جیمین به کا نیاز داره...
تهیونگ که از اولش هم دودل بود ایندفعه سریع بلند شد و رفت حاضر شد.
و تصمیم گرفت کله شق بازی رو کنار بزاره
______________
یه هفته بعد:

جونگکوک:هوسوکا اصلا نگران نباش تو عالی هستی.میدونی؟

هوسوک نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم شه.اره میدونم،این اولین مسابقه ام نیست.مطمئنم از پسش بر میام.

The Smile Has Left Your EyesWhere stories live. Discover now