د.ا.ن لیام
به چارلی نگاه کردم . آدم اروم بلندش کرد .
" باید بریم"
سرمو تکون دادم . کمکش کردم چارلی ببریم . من واقعا ترسیده بودم. تیلور داشت پشت سرمون میدویید . اونم ترسید بود .
طبق پیش بینی من پنجره ای پشت اشپزخونه هست که از بیرون زیرش سطل اشغال وحود دارد میتونستیم از اونجا فرار کنیم .
"تیلور بپره"
سرشو تکون داد . و توی چار چوب پنجره ایستاد و پرید .
" بپر ادم"
" نه تو بپره "
" جر بحث نکن .. وقت نداریم "
" برای همین میگم تو بپر ... کسی من بدون نقاب ندیده اون ها به من شک نمیکنن لعنتی .. می تونم معطلشون کنم تا تو به این پسر بیچاره برسی "نفس عمیقی کشیدم . کاملا حق با اون بود
" باشه "
رفتم توی چار چوب پنجره و بعدش پریدم . منتظر وایستادم تا چارلی بندازه. سعی کردم یه جوری بگیرمش که درد کمتری بهش وارد شه ولی وقتی که پایین افتاد داد بلند زد . اون خیلی خون ریزی کرده بود .
"هیسس پسر دوم بیار "
از پشت دیوار به اون طرف رستوران نگاه کردم که ببنیم چه خبر ...چند تا امبولانس اونجا بود .
"اروم پشت سر من بیا"
تیلور تیشرتمو گرفت .
" من می ترسم"
"نترس عزیز دلم ... من اینجا ... وقتی اینجام نباید بترسی .... حالا پشت سرم اروم بیا "اروم حرکت کردیم . پشت چند ماشین قایم شدیم تا به یکی امبولانس های رسیدیم . خالی خالی بود . اره به این میگن خوش شانسی . چارلی رو روی تخت گذاشتم .
"ماسک روی دهنش بزار "
در رو بستم .سریع سوار شدم . با سرعت رانندگی کردم. پلیس ها تا امدن به خودشون ییان. ما کلی ازشون دور شده بودیم . من به بیرون شهر روندم .
" لیام .. لیام اون داره بیهوش میشه "
"نه نه ... یه کاری کن هوشیار بمونه"صدای گریه های تیلور می شنیدم که به چارلی عشق می ورزید و التماسش میکرد که بیدار بمونه .بهش داشت میگفت که با ما کلی بیرون باید بریم . ازدواج کنیم زندگیمون بسازیم .
به جای امنی که رسیدیم . به عقب امبولانس رقتم
" دست کش ها رو دستت کن باید کمکم کنی "
سرشو تکون داد . سریع دستکش های رو دستش کرد. منم همین طود . نفس عمیقی کشیدم . بریم که نجاتش بدیم .
د.ا.ن تیلور
فکر کنم یه ماهی نیم میگذره از وقتی که ما از رستوران فرار کردیم . اکثر اوقات من توی امبولانس میشیم و لیام میره توی شهر خرید میکنه و بر میگرده
ما امبولانسو بالای تپه پارک کردیم . از اینجا میشه شهر سیاتل رو دید . بعضی شب برای خودمون اتش دروشن میکنیم و روی صندلی میشینم .
چارلی روز به روز بهتر میشد . میتونست راه بره ولی با درد زیاد . یه روز که روی سنگ ها نشسته بودم و شهر شلوغ تماشا میکردم . صدای چارلی می امد که داشت با کسی حرف میزد . حدس زدم که با تلفنه
وقتی توی امبولانس رفتم مکالمه اش تموم شده بود و دکمه قطعی رو فسار داده بود . وقتی سرشو از توی تلفن بالا اورد و منو دید یک لبخند تلخی بهم زد .
" فکر کنم دیگه خانواده ای ندارم "
اوه لعنتی . نزدیکش رفتم و بغلش کردم . سرشو روی سینه ام گذاشتم. سرشو بوسیدم موهاش بوی وانیل میداد . اروم اشک می ریخت . صدای شکسته شدن قلبشو می شنیدم که تک تک هاش می افتاد و صدای بدی میداد . باعث شد قلب خودم هم به درد بیاد .
بهش نگاه کردم. دستم روی صورتش گذاشتم . پیشونیش بوسیدم .
" تو هنوزم خانواده داری ."
لبخند زد . نقس عمیقی کشید .
" قول بده هیچ وقت ترکم نکنی ."
" معلومه هیچ وقت ترکت نمیکنم .". محکم تر بغلش کردم . پسر کوچولوی خودمه .. هر چقدر بزرگ باشه ولی اون کوچولوی وانیلی منه
" توم قول بده قهرمان بازی دیگه در نیاری "
اروم خندید. ازش جدا شدم . یهو خنده اش قطع شد .و به پشت سرم خیر شد . برگشتم و به به بیرون در نگاه کردم . لیام داشت ما رو نگاه میکرد . لبهاشو گاز گرفت . ما سریع از هم جدا شدیم
لیام توی امبولانس امد و بینمون نشست . دست چارلی رو گرفت و توی دست من گذاشت
"لیاقت خواهرمو داری ."
همزمان سرم هایمان را بالا اوردیم . لیام لبخند ملاییم بهمون زد و هردومون بغل کرد
" قرار بهترین خانواده این دنیا بشیم ... من همیشه مراقبتونم.. و شما ها همیشه دختر کوچولو و پسر کوچولوی منید "
" عاشقتم لیام"
" ممنونم اقای پین "
"لیام "سرشو تکون داد.
" لیام "
چارلی دستشو دور لیام محکم تر کرد و چشمهاشو بست . احساس کردم خوش بخت ترین ادم دنیا هستم. من این حال خوبو با هیچی عوض نمیکنم. دوست دارم دیگه ساعت به جلو حرکت نکنه و توی همین لحظه بمونه .
"لیام ... بهمون یاد بده ... دزدی .. تفنگ ..این چیزها"
اروم خندید ازمون جدا شد . نفس عمیقی کشید در باز کرد و از امبولانس پیاده شد . به چارلی نگاه کردم . شونه هاشو بالا انداخت . منم از امبولانس بیرون رفتم . دیدم لیام روی یه صخر سنگ گند نشسته
دستمو روی شونه اش گذاشتم. دستشو روی دستم گذاشت ." میدونم دوست نداری ما این کار رو بکنیم... همه چیو می دونم ودرک میکنم ولی من خودم میخوام .... مطمینم چیزی نمیشه ... چون تو رو دارم ... که اگر بی افتم منو میگیری "
اروم خندید . سرشو بگردوند و با چشم های عسلیش که از پدر به ارث برده بود بهم نگاه کرد . یکی بهترین لبخند هاشو تحویلم داد.
_________________________________________
خب خب ^-^
بالاخر داستان این دوتا کاپل شروع شد^-^❤🦋
YOU ARE READING
every moments
Romance" اون لحظه هایی که باهم بودیم با هیچی عوض نمیکنم " __________________________________________ این داستان قبل از داستان blue is my favorite color ❤ و درباره ی چارلی و تیلور ^-^