پارت 17

422 86 18
                                    

هشت روز از زمانی که جان تیر خورده بود گذشته بود و توی این مدت جان بهوش نیومده بود و وضعیتش تغییر نکرده بود.
سهون تمام مدت توی بیمارستان بود و حاضر نمیشد اونجا رو ترک کنه. جسی هم وقتی خبر تیر خوردن جان رو شنیده بود سریعا خودشو به بیمارستان رسونده بود و بعد از دیدن وضعیت جان و حال آشفته ی سهون تصمیم گرفت تا وقتی جان بهوش میاد به بیمارستان بره تا سهون تنها نمونه!

جسی همراه دو ماگ قهوه ای که گرفته بود به طرف سهون که بیرون اتاق جان روی صندلی نشسته بود رفت و یدونه از اون ماگ ها رو به سمت سهون گرفت و گفت:اینو بخور

سهون نگاهی به ماگ قهوه کرد و بعد سرشو بالا گرفت و نگاشو به صورت زیبای دختر موطلایی رو به روش داد. توی این مدت جسی تمام مدت کنارش بود و هرچی اصرار کرده بود تا کمتر به بیمارستان بیاد دختر قبول نکرده بود و کار خودشو میکرد. بدون اینکه نگاشو بگیره ماگ قهوه رو ازدستش گرفت و ممنونمی زیر لب گفت.
جسی کنارش روی صندلی نشست. فکرش مشغول بود و نمیدونست باید سوالی که ذهنش رو مشوش کرده بپرسه یا نه!
سهون که انگار متوجه ی درگیری ذهنی اون شده بود گفت:اگه چیزی ذهنتو مشغول کرده میتونی بپرسی
جسی لبخند خجلی زد و ماگ قهوه اش رو بین دوتا دستش گرفت و گفت:میدونم فضولیه... اما میخوام بدونم که جان با عشقش کات کرده؟!
سهون نیم نگاهی بهش کرد و گفت:نه چطور؟!

_توی این مدت یه بارم ندیدم بیمارستان بیاد... برای همین پرسیدم

سهون نمیدونست چی باید بگه! خودشم نمیتونست ییبو رو بفهمه!هشت روزه کامله که جان توی بیمارستانه اما ییبو حتی یک بار هم اونجا نیومده بود. در واقع ییبو، جان رو از وقتی توی اتاق عمل رفته بود دیگه اصلا ندیده بود و این برای سهون عجیب بود. چون ییبو قبلا حتی یه ثانیه هم حاضر نمیشد جانو تنها بزاره و مدام کنارش بود و حالا واقعا گیچ شده بود و نمیتونست بفهمه چی توی سر ییبو میگذره!چند باری هم میخواست از جیار درمورد علت کار ییبو بپرسه اما پشیمون شد و با خودش گفت شاید اونم دلیل کارهای ییبو رو نمیدونه وگرنه حتما چیزی میگفت.
.
.
.
جیا عصبی پله ها رو بالا رفت و با رسیدن به اتاق جان بدون در زدن، در اتاق رو باز کرد و به طرف ییبو که روی تخت نشسته بود و هدفون روی گوشش بود رفت. اونقدر از رفتارها و کارهای ییبو عصبی بود که اگه کارد میزدی خونش در نمیومد. هدفونو کشید و سر پسرک داد زد:توی عوضی چطور میتونی راحت اینجا بشینی و آهنگ گوش بدی ؟! چطور میتونی وقتی برادرم داره با مرگ و زندگی میجنگه اینقد راحت اینجا بشینی و اهمیت ندی؟!

ییبو بدون اینکه به صدای بلند جیا و عصبانیتی که توش بود اهمیت بده هدفون رو از دستش گرفت و به در اتاق خواب اشاره کرد و گفت:در خروج اونجاست میتونی گم شی

جیا به حد انفجار رسید و دستشو بلند کرد و محکم توی صورت بی نقص معشوقه ی برادرش کوبید.

ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang