پارت 4

732 153 6
                                    

کمی روی تخت جابه جا شدم به امید اینکه خوابم ببره اما لعنت بهش نمیتونستم بخوابم. انگار توی این مدت به خوابیدن کنار اون توله شیر عادت کرده بودم.
عصبی روی تخت نشستم و بالیشتمو بغل کردم.صورتمو روی بالیشت گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم و ملافه ی روی تخت رو چنگ زدم. دلم میخواست همه ی اتاقمو بهم بریزم و تمام وسایلشو بشکنم.
کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.
روی کاناپه نشستم. زانوهامو بغل کردم و سرمو روی پام گذاشتم و به نقطه ی نامعلوم خیره شدم.
تا طلوع آفتاب بیدار بودم و به خودم و گذشته و بخصوص این یک ماهی که درکنار ییبو گذرونده بودم فکر کردم. دم دم های صبح پلک هام سنگین شد و خوابم برد.

با دردی که توی سرم پیچید وحشت زده چشامو باز کردم.دو دیقه طول کشید تا لود بشم و بفهمم کجام.
با دیدن شوان که دستش روی سرم بود و داشت موهامو میکشید فهمیدم منشا اون درد از کجاست.
این کوچولو هم دقیقا شبیه عموی وحشیشه.
دستشو گرفتم و کشیدمش توی بغلم و با اخم گفتم:توی نیم وجبی به چه دلیلی موهامو کشیدی؟!
دست به سینه شد و با اخم غلیظی گفت: صدات زدم بیدار نشدی فکر کردم مردی خواستم مطمئن بشم واسه همین موهاتو کشیدم تا اگه مرده بودی به عمو ییبو بگم
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و با تعجب گفتم: اولا کی گفته واسه اینکه بفهمی طرف مرده یا نه باید موهاشو بکشی؟! دوما این چه ربطی به عموت داره نیم وجبی؟!
نگاشو ازم گرفت و به پشت سرم نگاه کرد و با لب و لوچه ی آویزون گفت:عمو گفت موهاتو بکشم ببینم مردی یا نه
به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن ییبویی که سعی میکرد با بردن لبهاش به داخل دهنش جلوی خندشو بگیره، همه چی رو فراموش کردم و محوش شدم. نمیدونم چند ثانیه بود که بهش خیره شده بودم که با دستایی که دو طرف صورتم نشست سرمو برگردوندم و سوالی به اون نیم وجبی نگاه کردم.
-:بهش نگاه نکن به من نگاه کن
+:چرا کوچولو
-:چون مال منی
این کوچولو توی متعجب کردن من رو دست نداشت.
با خنده و تعجب پرسیدم:من مال توام؟!
سرشو تکون داد و سرشو جلو آورد و گونم رو بوس کرد و گفت:اینم مهر مالکیتم.دیه به هیچکس اجازه نمیدم نزدیکت بشه
باخنده بغلش کردم و به خودم فشارش دادم و گفتم:کی بهت یاد داده اینجوری مهر مالکیت بزنی قشنگم؟
-:عمو ونهان
ونهان؟! این اسم برام آشنا بود اما کجا شنیدم؟!
-:شوان همین الآن از بغل عمو بیا پایین
شوان دست هاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو رو شونم گذاشت و گفت:نمیخوام مال خودمه
ییبو بهش نزدیک شد و از توی بغلم کشیدش بیرون و روی زمین گذاشتش و گفت: به بابات بگم دوباره پسر بدی شدی و حرفمو گوش نمیدی
شروع به گریه کرد و با مشت هاش به پای ییبو زد و گفت:تو بدی... هاشوان دیگه دوست نداره
با اخم شوان رو بغل کردم و رو به ییبو گفتم:این چه طرز برخورد با یه بچست
چشم غره ای بهم رفت و با غیض گفت: به تو چه عوضی هرجور دلم بخواد باهاش حرف میزنم
بعد شوانو از بغلم کشید بیرون و رفت.
این الآن چش شده بود؟! چرا این جوری رفتار کرد؟؟ نکنه من کار بدی کردم؟! اما من که هیچ کاری نکردم! مودیه یا چی؟!
دوباره روی کاناپه وا رفتم و دستم رو روی سرم گذاشتم و دلم میخواست با صدای بلند فریاد بزنم و خودمو تخلیه کنم.
-:جان
درمونده به سهون نگاه کردم و نالیدم:من دیگه نمیتونم تحمل کنم
سهون کنارم نشست و بغلم کرد : شبیه بچگی هات شدی جان
+:حس میکنم اسباب بازی مورد علاقمو ازم گرفتن... عصبی و ناراحتم...
-:از دست رفتی کاملا
+:سهوووون
-:دروغه مگه؟!
سرمو توی سینش فشار دادم و لباسشو چنگ زدم و نالیدم: چیکار کنم؟!
-:فعلا پاشو بریم صبحونه بخور بعد یه فکری میکنم باشه؟!
ازش جدا شدم و سرمو تکون دادم. باهم بلند شدیم و به سمت آشپزخونه رفتیم.
با دیدن ییبو که کنار برادرش نشسته بود آهی کشیدم و رو به روش نشستم.
جیار((داداش ییبو)) با لبخند نگاهم کرد و پرسید: خوبید آقای شیائو؟!
لبخند متقابلی زدم و جوابشو دادم:خوبم ممنون شما خوبید؟! پاتون بهتره؟!
-:من خوبم نگران نباشید...ولی... مطمئنید که خوبید؟!
قبل از اینکه حرفی بزنم صدای حرصی ییبو خفم کرد.
-:فکر نمیکنم کنار کسی که دوسش داره حالش بد باشه..
نمیدونستم بخندم یا باید گریه کنم! بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم.
×:کسی که دوسش داره؟!
با اخم به سهون نگاه کرد و گفت: اوم تا وقتی تو باشی دلیلی نداره ناراحت باشه
سهون با تعجب به من نگاه کرد و خواست حرفی بزنه اما پشیمون شد و سکوت کرد.
جیار به من و سهون نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: شما با همید؟!
لقمه توی گلوی سهون پرید و شروع به سرفه کردن کرد. سریع لیوان آب رو بهش دادم و نگران گفتم:هی آروم تر
لیوان اب رو سر کشید و وقتی بهتر شد رو به جیار کرد و گفت: من چطور میتونم با برادرم رابطه داشته باشم آخه!؟
حرف سهون باعث شد چشم های ییبو تا آخرین حد ممکن گرد بشه.
با تعجب گفت:چییی؟!... اما اون گفت که...
بعد برگشت و منو نگاه کرد و ادامه داد:تو... عوضی ترین آدمی هستی که توی زندگیم دیدم
بعد هم بلند شدو رفت.
جیار با تعجب گفت:اینجا چه خبره؟! ییبو چرا اینجوری کرد؟!

ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin