پارت 13

502 96 13
                                        

با صدای ییبو پلک های سنگین شدمو باز کردم و خمار نگاهش کردم.

ییبو دستی به پیشونیم کشید و با اخم گفت:چرا اینقدر داغی شیائو جان؟!

داغم؟! پس چرا احساس سرما میکنم؟!

سرمو از روی میز برداشتم و بدن خستمو روی صندلی درست کردم و صاف نشستم.

ییبو جلو اومد و کنار پام زانو زدو بانگرانی به چشم هام خیره شد!

دستمو لای موهاش بردم و گفتم:خوب خوابیدی عشقم؟!

دستمو پس زد و با لحن جدی ای گفت: اگه برات مهم بود پیشم می‌خوابیدی نه اینکه پاشی بیای سراغ این آت و آشغالا

بی حال گفتم:ببخشید بیبی ولی باید پرونده ها رو بررسی میکردم وگرنه فردا کار سهون بخاطر من لنگ میموند

از جاش بلند شد و دستمو گرفت و مجبورم کرد بلند شم. منو باخودش سمت تخت کشید و مجبورم کرد روی تخت بشینم و بعد با تحکم گفت:تا من میام حق نداری از جات تکون بخوری شیائو جان

برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم سرمو تکون دادم و گفتم :باشه بیبی ازجام تکون نمی‌خورم

ییبو یکم نگام کرد و در آخر به سرعت از اتاق خارج شد.

با رفتن ییبو دستمو روی سرم گذاشتم و نالیدم:الان وقت مریض شدن بود؟!

از شدت سرمایی که یهویی توی بدنم احساس کردم سریع روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم. واقعا درک نمیکردم توی چله ی تابستون چرا باید اینقدر سردم بشه!

با باز شدن در، نگاهمو به ییبو دادم که با یه کاسه ی بزرگ توی دستش وارد اتاق میشد.

سمتم اومد و کاسه رو روی میز گذاشت و سمت حموم رفت و بعد با یه حوله برگشت و کنارم نشست و نگاه عصبانیشو بهم داد. بدون هیچ حرفی حوله رو خیس کرد و روی صورتم گذاشت. با برخورد حوله ی سرد به پیشونی تب دارم لرزی توی بدنم نشست.

+:سرده...

ییبو کمی نگام کرد و بعد با صدای آرومی گفت:بزار تبتو بیارم پایین باشه؟!

سرمو بی حال تکون دادم و پلکهای خستمو روی هم گذاشتم و نمیدونم چیشد که خوابم برد.

با صداهایی که بالای سرم بود از خواب بیدار شدم اما چشم هامو باز نکردم.

-:گه گه چرا بیدار نمیشه؟! الان چند ساعته که خوابیده!؟

_وای ییبو، یکم بیشتر صبر کن بیدار میشه دیگه

-:کییی بیدار میشه خب

_وااای دیوونم کردیییی

-:گه گه...

ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora