با صدای ییبو پلک های سنگین شدمو باز کردم و خمار نگاهش کردم.
ییبو دستی به پیشونیم کشید و با اخم گفت:چرا اینقدر داغی شیائو جان؟!
داغم؟! پس چرا احساس سرما میکنم؟!
سرمو از روی میز برداشتم و بدن خستمو روی صندلی درست کردم و صاف نشستم.
ییبو جلو اومد و کنار پام زانو زدو بانگرانی به چشم هام خیره شد!
دستمو لای موهاش بردم و گفتم:خوب خوابیدی عشقم؟!
دستمو پس زد و با لحن جدی ای گفت: اگه برات مهم بود پیشم میخوابیدی نه اینکه پاشی بیای سراغ این آت و آشغالا
بی حال گفتم:ببخشید بیبی ولی باید پرونده ها رو بررسی میکردم وگرنه فردا کار سهون بخاطر من لنگ میموند
از جاش بلند شد و دستمو گرفت و مجبورم کرد بلند شم. منو باخودش سمت تخت کشید و مجبورم کرد روی تخت بشینم و بعد با تحکم گفت:تا من میام حق نداری از جات تکون بخوری شیائو جان
برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم سرمو تکون دادم و گفتم :باشه بیبی ازجام تکون نمیخورم
ییبو یکم نگام کرد و در آخر به سرعت از اتاق خارج شد.
با رفتن ییبو دستمو روی سرم گذاشتم و نالیدم:الان وقت مریض شدن بود؟!
از شدت سرمایی که یهویی توی بدنم احساس کردم سریع روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم. واقعا درک نمیکردم توی چله ی تابستون چرا باید اینقدر سردم بشه!
با باز شدن در، نگاهمو به ییبو دادم که با یه کاسه ی بزرگ توی دستش وارد اتاق میشد.
سمتم اومد و کاسه رو روی میز گذاشت و سمت حموم رفت و بعد با یه حوله برگشت و کنارم نشست و نگاه عصبانیشو بهم داد. بدون هیچ حرفی حوله رو خیس کرد و روی صورتم گذاشت. با برخورد حوله ی سرد به پیشونی تب دارم لرزی توی بدنم نشست.
+:سرده...
ییبو کمی نگام کرد و بعد با صدای آرومی گفت:بزار تبتو بیارم پایین باشه؟!
سرمو بی حال تکون دادم و پلکهای خستمو روی هم گذاشتم و نمیدونم چیشد که خوابم برد.
با صداهایی که بالای سرم بود از خواب بیدار شدم اما چشم هامو باز نکردم.
-:گه گه چرا بیدار نمیشه؟! الان چند ساعته که خوابیده!؟
_وای ییبو، یکم بیشتر صبر کن بیدار میشه دیگه
-:کییی بیدار میشه خب
_وااای دیوونم کردیییی
-:گه گه...

ESTÁS LEYENDO
ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎
Romanceووت یادتون نره🍭🌱 جان توی عصبانیت دستور میده تا ییبو رو بدزدند اما وقتی برای اولین بار اونو میبینه عصبانیتش میخوابه و ازش خوشش میاد... و ییبویی که برای پیدا کردن جواب سوالاش تن به این اسارت دوست داشتنی میده... ㋛︎ زمان آپ :هر سه روز یک بار🦠 ᴄᴏᴜᴘʟᴇ...