پارت 18

554 92 83
                                        


باورش نمیشد، خط صافی که روی مانیتور بود و دکتر ها و پرستارهایی که بالای سر عشقش بودن... اون واقعا نمیتونست باور کنه که جان به همین راحتی اونو تنها گذاشته باشه.

_متاسفانه بیمار شیائو جان در ساعت 7:45 دقیقه ی روز...

ییبو دیگه چیزی نمیشنید. قدم های سستشو به جلو برداشت و بعد از کنار زدن اون سفید پوش هایی که بالای سر عشقش بودن خودشو به تخت رسوند. دستشو بالا آورد و روی صورت بی رنگ جان گذاشت و با قلبی که از شدت غم پاره پاره شده بود و لحن دردناکی گفت:جان عزیزم چشم هاتو باز کن...دلم برای دیدن تیله های مشکی رنگت تنگ شده... چشم هاتو باز کن... جان من امروز بالاخره تموم شجاعتمو جمع کردم بیام ببینمت... باهام اینکارو نکن... تو... تو حق نداری تنهام بزاری... لعنتی بلند شو دیگههه

دکتر ها و پرستارها با ترحم و دلسوزی به پسری که اومده بود عشقشو ببینه اما دیر رسیده بود نگاه میکردن.

اون طرف اتاق هم سهون روی زمین نشسته بود و با درد گریه میکرد.وقتی صدای غمگین ییبو رو شنید از جاش بلند شد و خودشو به پسرک رسوند. دستشو گرفت و گفت:ییبو...

ییبو بی اختیار دست سهون رو پس زد و دستشو روی قلب جان گذاشت و گفت:مگه نگفتی اینجا جای منه؟! مگ نمیگفتی دوسم داری؟! چرا جان چرا الآن داری باهام اینکارو میکنی چرا لعنتی...

با مشت هاش محکم به سینه ی جان میکوبید و با فریاد از‌ش میخواست بیدار بشه...

تموم ادم های که اونجا بودن با چشم های به اشک نشسته به صحنه ی مقابلشون نگاه میکردن...

ییبو واقعا دیوونه شده بود! اشک هاش بی اختیار صورتشو خیس میکردن و ییبو با تمام قدرتش مشت های محکمشو حواله ی سینه ی جان میکرد. قلبش درد میکرد اینکه جان اونو تنها گذاشته باشه چیزی بود که نمیخواست قبول کنه. جان بهش قول داده بود این تنها چیزی بود که ذهن ییبو بهش گوش زد می‌کرد.

دکتر جیانگ با تاسف به پسر جوونی که سعی داشت با تقلای بیخودش جسم مرده ی عشقشو بیدار کنه نگاه می کرد که با شنیدن صدای دستگاه با شک سرشو بالا گرفت و به مانیتور خیره شد! چند ثانیه توی بهت و ناباوری به دستگاه خیره شد و وقتی متوجه شد که چیزی که میبینیه واقعیه جلو رفت و از پرستارها خواست تا پسرک رو از بیمار دور کنن. ییبو با دست و پا زدن میخواست خودشو از حصار دست هایی که گرفته بودنش جدا کنه و خودشو به جان برسونه که با قرار گرفتن گوشی پزشکی دکتر روی قفسه ی سینه ی جان سرجاش ایستاد و با تعجب بهش نگاه کرد.

دکتر چند دقیقه به معاینه ی بیمار پرداخت و وقتی کاملا مطمئن شد که دستگاه خراب نیست و قلب بیمار شروع به تپیدن کرده نگاه خیس و متعجبشو به پسر داد و با لکنت گفت:اون...اون برگشت

ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora