دستشو روی سینم گذاشت و مجبورم کرد تا روی تخت دراز بکشم. پاهاشو دوطرف بدنم گذاشت و جوری روم نشست که باسنش روی عضوم قرار بگیره.
با شیطنت پیچ و تابی به بدنش داد و فشار کوچیکی به دیکم داد.
-:حالت چطوره؟!
وقتی با لبخند یه وریش اینو پرسید اخمی کردم و به چشم های براقش نگاه کردم و نالیدم:توقع داری با این کارت حالم چطور باشه توله؟!
خم شد و توی فاصله ی کمی از صورتم متوقف شد و نفسشو توی صورتم فوت داد که چشمامو بستم.
-:درباره ی چه کاری حرف میزنی عزیزم؟!
و عزیزم آخرشو با لحن سکسی ای گفت.
آهی از گلوم خارج شد.
+:بهت هشدار میدم همین الان متوقف بشی وگرنه بعدش دیگه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته!
-:اینقد بی طاقتی شیائو جان؟!
+:خیلی بی رحمی...
خنده ی بدجنسی کرد و از روم بلند شد و کنارم روی تخت دراز کشید.
-:حیف شد الآن باید از دستات کمک بگیری
سمتش برگشتم و دستمو سمت صورتش بردم و سرشو سمت خودم چرخوندم و لبامو روی لباش گذاشتم و آروم و لطیف بوسیدمش و بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم.
بلند شدم و سمت دسشویی رفتم.
-:کجا؟!
چپکی نگاش کردم و با حرص گفتم: باید برم یه دستی به این لعنتی برسونم
از روی تخت بلند شد و سمتم اومد و چسبوندم به دیوار و دستاشو دو طرف بدنم گذاشت و گفت:یکم دیگه تحمل کن.. وقت واسه اینکه بری بزنی زیاده
+:برو کنار
-:نچ
+:گفتم برو کنار
-:منم گفتم نچ
تویه حرکت جامونو عوض کردم و محکم کوبیدمش به دیوار که صدای آخش در اومد.و با خنده گفت:خود دار باش عزیزم این چه کاریه
خودمو بهش چسبوندم و با صدای دورگه ای گفتم:نمیزاری لعنتی
و لبامو محکم کوبیدم به لباشو یه بوسه ی خشن رو شروع کردم. دستاشو دور گردنم حلقه کرد و جوابمو داد.
با باز شدن در و پیچیدن صدای شاد جیا توی اتاق خشکم زد. نه تنها من بلکه ییبو هم کاملا شوکه شده بود و بی حرکت ایستاده بود.
×جان
با صدای متعجب جیا، به خودم اومدم و از ییبو فاصله گرفتم و به چشم های متعجبش که بین من و ییبو میچرخید نگاه کردم.
×:اینجا چه خبره؟! اون اینجا چیکار میکنه؟!... و شما... شما... داشتید...
بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم.
میخواستم با حرف زدن آرومش کنم اما لعنت بهم حتی نمیدونستم چی باید بگم.
×:نمیخوای توضیح بدی؟!!
لبمو گاز گرفتم و آروم پرسیدم:کی برگشتی؟! سهون خبر داره اینجایی.؟!
ناباور نگام کرد. دستشو مشت کرد و توی سینم کوبید و گفت:لعنت بهت ازت پرسیدم اینجا چه خبره
مچ دستشو گرفتم : یه لحظه آروم باش...
بی حس نگام کرد. بدون هیچ حرفی فقط توی چشمام زل زد.
واقعا نمیدونستم چی باید بهش بگم... مسخره بود بگم که بزور آوردمش اینجا تا ادبش کنم ولی از دستم در رفت و عاشقش شدم!
با جلو اومدن ییبو گیچ نگاهش کردم.
-: روزی که اومدم اینجا شک کردم که باید یه سر این دعوت به تو مربوط بشه... حالا میفهمم چرا اینقد جان برام آشنا بود... من اونو همراه تو دیده بودم.
×:منظورت چیه؟!
با یه حالت مسخره ای خندید و گفت:داداش عزیزت... درست گفتم دیگه برادرشی؟!
ازم پرسید. ولی من بازم جوابی ندادم.
-:چرا ساکتی جان؟! بهت نمیاد اینجوری باشی عزیزم...
-:ام کجا بودیم؟!... آهان... داداشت عزیزت به دلایلی که تا امروز و حتی الانم برام مجهوله منو دزدید و آورد اینجا
جیا هینی کشید و ناباور به من نگاه کرد.
-:اینجوری نگاش نکن... برادر عاقل و بالغت بعضی وقتها مثل یه نوجوون 13 ساله احمق میشه...
بهم نگاه کرد و ادامه داد:چرا منو دزدیدی؟! بخاطر این و با دست به جیا اشاره کرد.
دستمو گرفت و با آرامش گفت:جواب میخوام جان
سرمو پایین انداختم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم:اون روز وقتی جیا با اون حال خرابش برگشت خونه و توی بغلم گریه میکرد و ازم میپرسید چرا دوسم نداره مگه من چه عیبی دارم... من واقعا عصبانی شدم... و توی عصبانیت چیزی رو خواستم که... همون شبش با دیدنت عصبانیتم خوابید و بیشتر با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که عشق و دوست داشتن به انتخاب خود آدم نیست...
-:و چرا نگهم داشتی؟!
توی چشماش نگاه کردم. لبمو گاز گرفتم و جواب دادم: نمیدونم...
×:تو واقعا اینکارو کردی داداش؟!
معذب سرتکون دادم.
هیچ از کارم پشیمون نبودم.چون همین کار باعث آشناییم با ییبو شده بود. ولی خب بهش افتخارم نمیکردم به هرحال کارم احمقانه بود.
×:باورم نمیشه... تو... تو خودت تجربشو داشتی و با این وجود حاضر شدی یکی دیگه رو هم...
سریع حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت گفتم:تمومش کن جیا... من هیچ آسیبی به ییبو نرسوندم میتونی ازش بپرسی
از اون پوزخند های رو مخش زد و گفت: وای جان... باورم نمیشه... آدمی که همیشه مورد احترامم بود و هرجا میرفتم از عقل و منطق و مردونگیش حرف میزدم حاضر شده همچین کار مسخره ای کنه... میگی آسیب نرسوندی؟!... حرف من اینه که تصمیمت و کارت از ریشه غلط بوده میفهمی؟!
چشمامو بستم. حق با جیا بود. حرفی برای دفاع از خودم نداشتم.
×:و اما... چیزی که الآن دیدم... واس اون چه توضیحی داری؟! نکنه مجبورش کردی...
حرصی نگاش کردم و خواستم حرفی بزنم که ییبو گفت:یه بوسه ی دوطرفه بود
جیا یه جوری نگاش کرد که انگار داره نقشه ی قتلشو توی ذهنش میکشه :تو... گی... بودی؟!
-: معلوم نیست؟!
×:انگار خیلی ناراحتی وسط کارتون مزاحم شدم
-:دقیقا... توی عجوزه باعث شدی تموم تلاشم واسه اغوا کردن داداشت به باد بره
نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم! اصلا نمیدونستم چرا این پسر اینقد رک حرف میزنه!
×:که اینطور... پس خوشحالم که به موقع اومدم
-:خیلیم خوشحال نباش... سرشو جلوتر برد و ادامه داد:من کاریم نکنم داداشت آمادست تا انجامش بده...
×:اینقد دوست داری به فاک بری؟!
-:یعنی تو دوست نداری؟!
×:خیلی بی شرمی
-:اگه میدونی بی شرمم چرا باهام صحبت میکنی؟! نمیترسی چشم و گوشتو بیشتر از این باز کنم؟!
×:لعنت بهت وانگ ییبو...
جیا سمت در رفت که با صدای ییبو متوقف شد.
-:هی صبر کن من هنوز میخوام یه چیزی رو بدونم...
×:به من چه
-:توهم بمون دوست دارم تو هم وقتی جواب سوالمو میگیرم اینجا باشی
جیا حرصی نگاش کرد و گفت:زودتر بنال میخوام برم دیگه تحمل موندن کنار تو رو ندارم.
-:قبلا که زیاد دوس...
×:خفه شو لطفا
-:اوک... رو به من کرد و توی چشمام خیره شد و گفت:فقط میخوام جواب این سوالمو صادقانه بدی... تو واقعا دوسم داری یا اینم جزوه نقشه ی انتقام بچگانته؟!
عصبانیت؟! نه یه چیزی بیشتر از اون بود... داشتم منفجر میشدم!
فاصلمونو کم کردم و یقه ی لباسشو توی دستام گرفتم و با داد گفتم: میتونی هرجور دوست داری واسه کارم سرزنشم کنی ولی حق نداری عشقمو زیر سوال ببری
بدون اینکه خم به ابروش بیاره گفت:دوسم داری؟!
+:لعنتتتتتتت
-:دوسم داری؟!
+:آره من احمق توی روانی رو دوست دارم
لبخندی زد و گفت:جیا حالا میتونی بری
جیا زیر لب چیزی گفت و از اتاق خارج شد.
همزمان با بسته شدن در، لبهای ییبو روی لبهام نشست و دستاشو دور گردنم برد و مشغول بوسیدنم شد.
شوکه بودم! الان چیشد؟!
بعد از مدتی ازم جدا شد و باخنده گفت:میخواستم جلوی اون آبجی خل و چلت اعتراف کنی دوسم داری
+:وانگ ییبو
انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت:همه باید بدونن تو کیو دوست داری...
فقط نگاش کردم.
-:چرا اینجوری نگام میکنی؟! نکنه دوست نداری بقیه بفهمن ها؟!
با فکری که به ذهنم رسیدم لبخند یه وری ای زدم وگفتم:نه
ازم جدا شد.
-:چی؟!
+:گفتم نه! دوست ندارم بدونن
-:چرااا؟! نکنه یکی دیگه رو دوست داری
+:شاید
باضربه ای که توی صورتم خورد اخمی کردم.
+:هیی چطور دلت میاد صورت جذاب دوست پسرت رو ناقص کنی
یقمو گرفت و گفت: دوست پسری که توی سرش فکر خیانت باشه رو باید جر داد
لبخند رو مخی زدم و گفتم:چطوری حالا میخوای جرش بدی؟!
-:دوست داری نشونت بدم؟!
+:اوممم بنظرم جالب میاد
هر قدمی که جلو میومد یک قدم به عقب برمیداشتم. اونقدر این کارو انجام دادم که به تخت رسیدم.
روی تخت هلم داد و یقه ی بلوزمو گرفت و محکم کشید. بلوز بیچاره جر خورد و دکمه هاش در اومدن.
من عاشق این روی وحشیش بودم. با لذت فقط حرکاتش رو دنبال میکردم.
خم شد ودندون هاشو روی شونم گذاشت و محکم گاز گرفت.
ناله ای از درد کردم ولی هیچی نگفتم و این بیشتر از قبل عصبانیش کرد.
کل بدنم و با دندون هاش مورد عنایت قرار داد و زمانی راضی شد که هیچ جای سالمی روی بدنم نمونده بود.
تموم بدنم درد می کرد.
+:نمیدونستم...عاشق...یه...توله سگ.. شدم
تویه حرکت شلوارم و همراه باکسرم پایین کشید و با حرص گفت: حالا که فهمیدی
و خم شد و عضومو توی دست هاش گرفت و نیش خندی زد.
با چیزی که توی ذهنم اومد با داد گفتم:نهههههه
ولی دیر شده بود و چند ثانیه بعد صدای دادم از درد بلند شد.
چشمکی بهم زد و گفت: خب عزیزم فکر کنم زیادی بهت خوش گذشته امروز
BINABASA MO ANG
ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎
Romanceووت یادتون نره🍭🌱 جان توی عصبانیت دستور میده تا ییبو رو بدزدند اما وقتی برای اولین بار اونو میبینه عصبانیتش میخوابه و ازش خوشش میاد... و ییبویی که برای پیدا کردن جواب سوالاش تن به این اسارت دوست داشتنی میده... ㋛︎ زمان آپ :هر سه روز یک بار🦠 ᴄᴏᴜᴘʟᴇ...