Chapter 3

214 10 0
                                    

باید می رفتم ، دل رو به دریا زدم و روی اولِ اخرین راه پله ایستادم .
به اخرش نگاه کردم یک در چوبی بود ولی از کناره های در نور خیلی ضعیفی میتابید ،اروم و با احتیاط پایین رفتم ، دستگیره‌ی در روی توی دستام گرفتم ،خیلی استرس داشتم ،نمدونستم پشت اون در چه خبره ،میتونست چیز خوبی باشه میتونست چیز بدی باشه .
نفس عمیقی کشیدم و دستگیره‌ی در رو توی دستم فشردم ،بازش کردم و به جلو شُک خیره شدم .
یک پنجره‌ی میله دار نزدیک به سقف که از دور هم نمیشد پشتش رو دید،اما از بینش نور میومد ، رادیوی قدیمی روشن گوشه‌ی اتاق بود که معلوم بود صدا از داخل اون میومد .
کنار رادیو نشستم و بهش خیره شدم ،به حرف هایی که رادیو میزد گوش میکردم ولی صداش خیلی خش دار بود و درست معلوم نبود چی میگه .
سرم رو روی دیوار پشت سرم گذاشتم و چشمامو بستم.
اینجا کدوم جهنمیه؟یعنی هیچ راهی به بیرون از اینجا وجود نداره؟
اروم از سر جام بلند شدم و رفتم به سمت اتاق خودم ،به اخر راه روی سمت راست نگاه کردم ،اخرش از شدت تاریکی معلوم نبود ،چند لحظه فکر کردم ،یا میتونستم به اونجا برم و راهی برای نجات پیدا کردن پیدا کنم ، یا میتونستم روی تختم بخوابم و به این فکر کنم که اخر راه روی سمت راست چیه ، ولی توی اتاق بشینم که چی بشه ، باید برم اونجا ، یا مثل راه روی سمت چپ راه فراری نیست یا ... نمیدونم .... میتونم الان برم ببینم تا بفهمم.
اروم به سمت تاریکی قدم برداشتم ، به اخر راه رو که رسیدم هیچی نمیدیدم ،فقط پشت سرم با لامپ های کم نوری زمین رو نمایان میکرد .
حتما اینجا باید راه پله‌ای وجود داشته باشه،به سمت راست رفتم ،به فرضِ راه پله‌ های قبل و فرضم هم درست بود ،خودمو به میله چسبوندم تا که زیر پاهام خالی شد بتونم خودمو بگیرم ، یواش از پله ها پایین میومدم .
یک صدایی مثل صدای زوزه‌ی باد به گوش میرسید،ولی خیلی ضعیف و ترسناک ، انقدر هوای اون قسمت سرد بود که انگار وارد سرد خونه شده بودم ، همه جا انقدر ساکت بود که صدای زوزه‌ی باد اکو میشد ، از پله‌ی بعد که پایین امدم متوجه‌ شدم پله ها تموم شدن، حالا باید با کمک حس لامسه و شنوایی میفهمیدم باید کجا برم،صدای باد رو دنبال کردم ،دست هامو اطراف حرکت میدادم که اگر چیزی جلوم هست بفهمم .
همینطور که را می رفتم پام به چیزی برخورد کرد و روی  زمین خاکی افتادم ،جلوی دهنم رو گرفتم تا صدایی از دهنم بیرون ندم تا کسی متوجه نشه ولی دستام خیلی درد گرفته بود.
اروم بلند شدم و ایستادم و به راه رفتن ادامه دادم ،احساس کردم صدای زوزه‌ی باد داره واضح و نزدیک تر شنیده میشه ،دستم به یک سطح اهنی برخورد کرد ، لمسش کردم تا ببینم چی هست و فهمیدم یک در اهنیه بزرگ هست،گوشم رو روی در گذاشتم و با دقت گوش کردم ، صدایی مثل صدای دریا میومد ، به خودم گفتم شاید توهم زدم ، دوباره گوشم رو روی در گذاشتم و با دقت بیشتر گوش دادم ، نه انگار واقعا دریا بود، ولی من چجوری امدم اینجا؟
سعی کردم در رو باز کنم ولی نشد ، محکم کوبید رو در
- کمک ،کسی صدای منو میشنوه؟؟؟کمک کنید ..
با تمام توانم اینارو میگفتم ،ولی انگار کسی صدامو نمی شنید.
- اون دکتر و پرستار لعنتی از کدوم راه امدن پیش من،هیچ جایی نیستن ، مگه میشه راه فراری وجود نداشته باشه
اخرشو با جیغ و گریه گفتم .
- توروخدا یکی به دادم برسه
با زانو نشستم روی زمین و سرم رو چسبوندم به در و گریه کردم.
صدایی از پشت سرم شنیدم ، فکر کنم پیدام کرده بودن ...
سریع اشکام رو پاک کردم ، خواستم یک جایی قایم بشم که منو پیدا نکنن ، حداقل شاید اگر پشت این در میموندم میتونستم نجات پیدا کنم، همه جارو گشتم ولی جایی برای قایم شدن نبود ،بهم رسیدن،نور چراغ قوه های زیادی از دور به سمتم میومد
-پیداش کردیم اونجاست
بهم نزدیک و نزدیک تر شدن تا بهم رسیدن .
پرستار زودتر از بقیه رسید و بغلم کرد.
- عزیزم وقتی دیدیم توی تختت نیستی نگرانت شدیم
خیلی نگرانیش غیر عادی بود ولی ترجیح دادم سکوت کنم تا ببینم میخوان چیکار کنن.
باهم برگشتیم به سمت اتاق،اما این دفعه وقتی رسیدیم به راه رو ادم های دیگه هم مثل من اونجا بودن، خیلی تعجب کردم و تا حدودی خوشحال شدم که فقط من اونجا نیستم ، به افرادی که اونجا بودن دقت کردم ، همه کنار در اتاقشون به صف ایستاده بودن .
پرستار دست منو گرفت و من رو هم گذاشت کنار در اتاقم پشت سر یک مرد،باید مثل اونا رفتار میکردم ، جلوم رو نگاه کردم ،مرد پشت به من بود که متوجه‌ی چیزی عجیب شدم.
پشت گردنش یک نقطه‌ی سیاه و تا حدودی برامده بود ، دستم رو پشت گردنم گذاشتم تا ببینم برای منم هست؟
و فهمیدم که ...
بله ... پشت سر منم هست .
سریع دستم رو پایین اوردم ،چشمام از تعجب گرد شده بود ،این دیگه چی بود؟
یک نگاهی به اطراف انداختم ، همه خیلی خشک و پوکر به جلوشون خیره بودن و چند نفر هم که لباس های زردی به تن داشتن مثل نگهبان بینمون راه می رفتن.
شاید باید فیلم بازی میکردم و مثل ا‌ونا رفتار میکرد تا بلایی سرم نیاد،منتظر موندم تا ببینم میخوان چیکار کنن،چند دقیقه گذشت و بعد از گوشه های دیوار صدای بوق مانندی امد و همه به جلو حرکت کردیم،من هم مثل بقیه پشت سرشون رفتم.
همه باهم وارد سالن بزرگ و قدیمی شدیم،سالن کامل از چوب بود و داخلش صندلی و میز های چوبیه قدیمی که احتمال شکستنشون در موقع نشستن زیاد بود وجود داشت ،از سقف اب چکه میکرد و هر لحظه امکان ریزش سقف وجود داشت،اخر یک راه پله‌ی گرد چوبی بود که چندتا از پله هاش شکسته بود.
ولی این سالن چجوری ظاهر شد؟
به اطراف دقت کردم و فهمیدم دیوار باز شده....شاید دلیل نوری که پشت پنجره‌ی راه روی سمت راست بود بخاطر این باشه که اون اتاق پشتش این سالن هست و راه روی سمت راست راه خروج هست ....
هرکسی دور یک میز نشست وبه جلوش خیره بود ،چند نفر اخر هم نزدیک راه پله نشستیم .
جلوم یک دختر که فکر کنم هم سن خودم بود نشسته بود ،یک نگاه به اطرافیانم کردم و به چشماشون دقت کردم،حاله‌ی سفیدی روی چشمشون بود و نه پلک میزدن و نه به جای دیگه نگاه میکردن،به دختر جلوییم نگاه کردم،چشماش عادی بود،باید چشم های خودمم هر طوری شده میدیدم،اینه‌ای پشت سر دختر بود که یکم دور بود ولی میشد یک چیز هایی دید،سعی کردم خودمو نگاه کنم و فهمیدم که اون حاله روی چشم های منم نیست .
من و اون دختر چه فرقی با بقیه داشتیم؟ ..
پرستار داشت به سمت بالای راه پله می رفت کی یکی از نگهبان های زرد پوش اونجا چیزی بهش گفت که از چهرش معلوم بود باعث ترس و عصبانیتش شده ، پشت سرش رو نگاه کرد و سریع از سالن خارج شد ،اما به دقیقه نکشید که نگهبان های زرد پوش و پرستار دستاشون بالا رفته بود و عقب عقب وارد سالن شدن.
یک عده رو به روشونو بودن و تفنگ هاشون رو به سمتشون گرفته بودن ، از لباساشون معلوم بود یگان ویژه هست.
سریع از سر جام بلند شدم و دویدم سمتشون ،چند نفر هم مثل من امدن سمت یگان ویژه ها اما بقیه هنوز توی همون حالت بودن و به رو به رو نگاه میکردن و هیچ ریکشنی نشون نمیدادن .
———————————————————
هرپارتی رو با اهنگی که روش هست بخونید:)♥️🔱

اغوش دریاWhere stories live. Discover now