Chapter 18

63 2 0
                                    

*ارتمیس*

با احساس گرمای شدید از خواب بیدار شدم،دیدم توی بغل انتونیم،از بغلش بیرون امدم و کنار تخت نشستم،لباسی که تنم بود رو در اوردم و چشمام رو مالش دادم و به اطراف نگاه کردم،اولش متوجه تغییر خاصی نشدم ، کم به خودم کش و قوس دادم ، اون موقع متوجه شدم اینجا خونه‌ی انتونی نیست،با تعجب از سرجام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم،انتونی رو صدا زدم و بیدارش کردم.

انتونی:اوف چیه ارتمیس خوابم میاد؟

با چشمای خابالوش نگاهش کردم:ما کجاییم؟

انتونی: خونه‌ی من

ارتمیس: نه اینجا خونت نیست

انتونی:یکی دیگه از خونه هام

ازتمیس: چجوری امدیم اینجا؟

انتونی: تو خواب بودی بیدارت نکردم چون خسته بودی

ارتمیس:چرا اینجاییم؟

انتونی نشست و چشماشو مالش داد:دیشب یه فکر کردم

نشستم کنارش :چه فکری؟

انتونی:اگه استفن رو گرفته باشن صدرصد مارو هم میگیرن ادرس اینجارو کسی نمیدونه بخاطر همین جامون امنه.

یکم حرف هاش شک برانگیز بود چون دیشب یک چیزای دیگه بهم میگفت بخاطر همین گفتم:توکه دیشب بهم گفتی اون انقدر باهوشه که کسی ندزدتش و ترکمون کرده

انتونی:اره ولی به هرحال اون انسانه و ممکنه کسی گرفته باشدش و من نمیخوام جونت توی خطر بیوفته

ارتمیس:انتونی تو چیزی میدونی که نمیخوای بهم بگی؟

انتونی:اگه چیزی میدونستم باور کن که بهت میگفتم منم مثل تو نگرانشم اون کسی نبود که بدون هماهنگی با من جایی بره.

حس خوبی نسبت به حرفاش نداشتم و نمیتونستم باورشون کنم..حرفاش باهم فرق میکرد .. برا اینکه چیزی توی صورتم نشونم ندم لبخند ارومی زدم و گفتم:گشنمه

انتونی خندید و بلند شد:میرم صبحونه اماده کنم قول میدم انگشتاتو هم بخوری

خنده‌‌ی فیکی زدم و وقتی انتونی از در اتاق بیرون رفتم گوشیم که روی حالت ضبط صوت بود رو از توی جیبم در اوردم و استاپش کردم.
از روی میز هندزفیریمو برداشتم و توی گوشم گذاشتم و به ویس گوش کردم.

صدا خیلی ضعیف بود و به زور میشد شنید چی میگه:

انتونی: همه چی اکیه؟
...
انتونی:منظورت چیه که فرار کرد؟؟؟
یهویی داد زد:لعنتی همین الان پیداش کن

صدای یک بطری مثل اب امد و بعد چند دقیقه صدای انتونی:ارتمیس؟ارتمیس صدامو میشنوی؟خوبه،منو ببخش ولی نمیتونم تورو بدم به استفن،شاید دیگه هیچ وقت یادت نیاد ولی من و تو عاشق هم بودیم و خانوادت به اجبار تورو دادن به وینچنزو لوچیا تا صلح بین خانواده‌ی جوزوپپه و لوچیا برقرار بشه ، چند سال باهم زندگی کردید و کم کم منو یادت رفت و عاشق اون شدی...من از عشقی که نسبت بهت داشتم روانی شدم و خانوادم من رو تیمارستان بردن ولی از اونجا فرار کردم و عشقت رو کشتم!..چون تو باید مال من باشی..

اغوش دریاWhere stories live. Discover now