chapter 12

122 5 0
                                    

*استفن*

همیشه از بیمارستان متنفر بودم،هر طوری شد از راشل خواستم مرخص شم،وقتی تایید شد سرم رو از توی دستم کشیدن،منم شروع کردم به پوشیدن لباس.
همینجوری تو فکر خیلی چیزا بودم،تو فکر اینکه چطور باید بهش بگم،تو فکر اینکه بفهمه چه فکری دربارم میکنه؟تو فکر اینکه حسم بهش چیه؟ و... کلافه بودم،دیگه نمیتونستم این بازی رو ادامه بدم،این بازی برنده‌ای نداره،همه بازنده‌ایم
خواستم گوشیم رو بردارم و به ارتمیس زنگ بزنم و همه چیزو بگم ،که صدای جیغ راشل توی کل بیمارستان پیچید.
سریع دویدم سمت صداش ، از دور دیدم کنار یک کیسه‌ی مشکی دستش جلوی دهنشه و با جیغ و چشم بیرون زده نگاهش میکنه و گریه میکنه.
سریع به سمتش رفتم و بغلش کردم،داخل کیسه رو نگاه کردم...هنری بود،کل بدنش خیس بود،شک بهش نگاه میکردم و نمیدونستم چی شده،نترسیده بودم ولی اینکه رفیق چند سالم رو بی حرکت و خیس میدیدم منو شک کرده بود..پلیس سریع امد سمتون.
به پلیس نگاه کردم،چه اتفاقی براش افتاده بود؟
- ببخشید،چی شده؟
پلیس یک نگاهی بهم انداخت.
پلیس: میشناسیدش؟
- بله ... دوستم هست،چه..چه اتفاقی براش افتاده؟
پلیس:توی دریا پیدا شده،وقتی بیرونش اورده بودیم مرده بود.
- چی ... مرده؟؟؟چرا؟؟چطور؟؟
پلیس:چرا و چطورش رو اطلاعی نداریم،باید به پزشک قانونی فرستاده بشه تا علت مرگ معلوم بشه.
لال شده بودم،نمیدونستم باید چی بگم،هیچ وقت فکر نمیکردم هنری رو اینجوری ببینم،اون پسر باهوشی بود،هیچ چیز و هیچکسی نمیتونست باعث مرگش بشه...اگه کشته شده باشه..میدونم از کی باید انتقامش رو بگیرم....
پلیس:شما و این خانم کناریتون باید برای پاسخگویی به چند سوال ساده با ما به اداره‌ی پلیس بیایید
- من میام ولی دوستم به نظر نمیاد برای پاسخگویی به سوالتتون حال مساعدی داشته باشه.
پلیس:خیلی وقتتون رو نمیگیره چند سوال ساده هست.
جوابی ندا‌دم،راشل رو به زور بلند کردم و سوار ماشین کردمش و به اداره‌ی پلیس رفتیم،بعد از پرسیدن چندتا سوال درباره‌ی هنری از اونجا خارج شدیم.
یک تاکسی گرفتم و راشل رو به خونش رسوندم،خودمم برای هضم کردن این اتفاق نیاز به پیاده روی طولانی داشتم.
دوست نداشتم به خونه برگردم ،جلوی خونه‌ی راشل پیدا شدم و تا اونتر دن لیندن پیاده رفتم،نفهمیدم کی رسیدم،امروز احتمال داشت بارون بیاد بخاطر همین چتر با خودم برده بودم،وارد اونتر شدم ،اخر شب شده بود هیچکسی توی خیابون نبود ، اروم اروم قدم میزدم که بارون شروع به باریدن کرد،چترم رو باز کردم و بالای سرم گرفتم ،رو به رومو نگاه کردم،دیدم ارتمیس وسط اونتر ایستاده ،صدای گریه کردنش رو میتونستم بشنوم،یعنی فهمیده بود؟..
اروم به سمتش رفتم،چترم رو بالای سرش گرفتم و کتم رو روی دوشش انداختم.
برگشت سمتم و توی چشمام نگاه کرد و یک دفعه پرید بغلم،نمیدونستم چیکار کنم،اروم دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
داشت توی بغلم گریه میکرد،چیزی نگفتم تا هرکاری میخواد بکنه.
ازم جدا شد و توی چشمام با هق هق نگاه کرد،اروم صورت خیسش رو پاک کردم .
ارتمیس : کجا بودی؟..
یعنی نمیدونه کجا بودم؟من فکر کردم راشل بهش زنگ زده و همه چیزو گفته،یعنی نمیدونه؟
دستشو روی سینم گذاشت و بهم نزدیک تر شد .
ارتمیس:خیلی نگرانت شدم.
دستشو توی جیبش کرد و گوشیمو در اورد و بهم داد ،از دستش گرفتمش.
ارتمیس:رفتم بیمارستان گفتم شاید اونجا باشی ولی فقط گوشیت بود  از پذیرش ک...
انگشتم رو روی لبش گذاشتم تا ساکت بشه،باید بهش میگفتم،ولی نمیدونم چجوری بگم..
- هیش اروم باش،میبینی که صحیح و سالم جلوتم.
ارتمیس:چرا بهم خبر ندادی؟
چی بهت میگفتم...میگفتم هنری مرده؟...تا از اینی که هستی داغون تر بشی؟...چقدر ضربه؟...
- ارتمیس باید یک چیزیو بهت بگم،قول بده اروم باشی...
ارتمیس:چیزی شده؟
- گفتم قول بده
ارتمیس:باشه باشه قول میدم..
جریان رو بهش گفتم و بعد توی چشماش نگاه کردم،اشک توی چشماش جمع شد،یکم ازم فاصله گرفت.
ارتمیس:منظورت چیه؟...هنری...هنری...مرده؟..
و بعد غش کرد،سریع گرفتمش و چتر از توی دستم افتاد زمین و باد بردش...
روی دستام انداختمش و رفتم توی ایستگاه اتوبوس نشستم که بارون رومون نریزه،به الن زنگ زدم بیاد دنبالمون،راننده و دست راستم بود.
چند دقیقه نشستم تاامد،اول ارتمیس رو صندلیه عقب خوابوندم و بعد صندلیه جلو نشستم.
الن:اقا .. این...
- اره خودشه
الن:فکر میکردم مرده.
- سر کارای تو نزدیک بود بمیره ولی حالا که میبینی زنده هست.
الن:اقا من فکر کردم اینجوری تهدیدش کنیم بهمون میگه..
- ولی چی شد؟همون روز اول خانم از خوش شانسیش پلیس پیدامون کرد،اگه حافظش برنگرده بلای بدتر این سر تو میارم فهمیدی؟؟
الن:اقا من فقط یک نظر دادم شما عملیش کردید.
یقه‌ی لباسشو گرفتم و با داد به سمتش برگشتم.
- مردیکه‌ی اشغال خودت گفتی میتونی به حرفش بیاری الان زدی زیر حرفت؟؟؟؟کوچک ترین اتفاقی براش بیوفته ما نتونیم اون لعنتی رو پیدا کنیم توی هممون میمیریم،الانم انقدر رو مخ من نرو حرکت کن.
دیگه چیزی نگفت و به سمت خونه‌ی خودم حرکت کرد،وقتی رسیدیم ارتمیس رو بغل کردم و گذاتمش روی تخت اتاق خودش،امی دکتر رو خبر کرد تا معاینش کنه.
دکتر:اونجوری که شما برای من تعریف کردید چی شده به احتمال زیاد بخاطر شک غش کرده،من براش چندتا قرص و دارو مینویسم اگ باز خواست حالش بد بشه بهش بدید،الانم نگران نباشید بزارید استراحت کنه.
سرم رو به نشونه‌ی تایید حرکت تکون دادم.
دکتر رفت،اروم نشستم کنار تختش و روی سرش دست کشیدم.
- چیزیه که شده رو نمیشه با گریه و ناراحتی درست کرد،فقط باید چیزی که سرنوشت رقم زده رو قبول کرد..
بلند شدم و از اتاقش خواستم بیرون برم.
ارتمیس:سر نوشت همیشه برای من بد بوده،نمیخوام توی بازیه سرنوشت با قبول کردن حقایق خودمو ساده و ضعیف جلوه بدم..
شک سر جام میخ کوب شدم...یعنی تمام این مدت به هوش بوده؟یا الان به هوش امده؟
اروم به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
- به هوش امدی؟...
ارتمیس:اره..تعجب داره؟
- از کی؟
ارتمیس:چی از کی؟
- از کی به هوش امدی؟
دستم رو روی اسلحم گذاشتم و منتظر شدم تا اگه میخواد کار کنه بهش شلیک کنم.
ارتمیس:از وقتی درباره‌ی سرنوشت کوفتی باهام حرف زدی.
پوزخند زد.
ارتمیس:سر نوشت..چه اسم عجیبی،بهتره اسمشو بزاریم عذاب جهنم.
و بعد ملحفه‌ای که روش بود رو کشید روی سرش.
نفس راحتی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم،رفتم توی اتاق خودم.
کتم که توی دستم بود و پرت کردم.
- فاک..چرا مردی که الان من باید گند کاری های خودت و زنت رو جمع کنم،چرا همون موقع که فهمیدی معشوقت حامله هست من رو نکشتین؟؟تو توی اون جنگ لعنتی به فاک رفتی و منه ۱۸ساله موندم با ی مادر الکلی که هر روز زیر یکی باید پیداش میکردم،فکر میکنی توی اون سن انجام کار یک خانواده اسون بود؟؟؟ من موندم با کثیف کاری های تو و معشوقت که نمیدونم چطور جمعشون کنم،گند زدید به زندگی من..
نشستم روی زمین و زار زار به حال خودم گریه کردم...چرا این زندگی فاکی قابل تحمل تر نمیشه؟؟؟
شیشه‌ی مشروب رو از توی کمد در اوردم ،همونجوری دستم گرفتم و میخوردم.
رفتم توی بالکن و سیگارم رو روشن کردم،روی صندلی نشستم و یک پُک سیگار میکشیدم و پشتش مشروب میخوردم،انقدر خوردم که همونجا خوابم برد.
با احساس سرمای شدید بیدار شدم،به اطرافم نگاه کردم،بالکن پر شده بود از شیشه های مشروب خالی و میز پر از ته سیگار..
سرم به شدت درد میکرد،اروم بلند شدم و به سمت حمام رفتم.
- امییییییی
بعد از چند لحظه وارد شد.
امی:بله اقا
- بالکن رو تمیز کن
امی:چشم اقا
رفتم توی حموم و اب وان رو باز کردم،لباسامو در اوردم و خودمو توی اینه نگاه کردم،صورتم داغون شده بود،شبیه کسایی شده بودم که انگار از اول عمرشون الکی بودن.
اروم توی وان نشستم و ریلکس کردم،اب گرم مغزم رو اروم میکرد،چقدر حس خوبی داشت..
بعد از چند دقیقه اب وان بیرون رفتم و دوش گرفتم و امدم بیرون،اماده شدم که برم بیمارستان کارای هنری رو انجام بدم.
به مکنزی گفتم تا یک هفته لوتوس تعطیله و به بقیه اطلاع بده.
از اتاق بیرون رفتم ،رفتم جلوی در اتاق ارتمیس و در زدم.
- ارتمیس بیداری؟
جوابی بهم نداد،اروم در اتاقشو باز کردم  و به داخل نگاه کردم،روی صندلیه جلوی پنجره نشسته بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود ،سرش توی دستش بود و گریه میکرد.
- فردا صبح هنری رو خاک میکنن..حدود ساعت ۹ ..
و بعد در رو بستم و رفتم،بهتر بود با خودش یکم خلوت کنه..
سوار یکی از ماشینام شدم و به سمت بیمارستان رفتم،جلوی بیمارستان پارک کردم و پیاده شدم.
وارد بیمارستان شدم.
- سلام هنری اسکات رو به سرد خونه‌ی بیمارستان انتقال دادن؟
پذیرش:خیر ، اخرین بار از بیمارستان به پزشک قانونی انتقال داده شد.
شماره‌ی پزشک قانونی رو گرفتم و فهمیدم به سرد خونه‌ی قبرستان التر انتقال داده شده و علت مرگش با برسیه دوربین های اونجا خودکشی بوده.
از بیمارستان بیرون رفتم و سوار ماشین شدم،گوشیم زنگ خورد،ارتمیس بود،جواب دادم.
ارتمیس:کجایی؟
- دارم میرم کارای تدفین فردای هنری رو انجام بدم.
ارتمیس:فهمیدی چرا مرده؟
- خودکشی کرده..
چیزی نگفت و صدای گریش امد و بعد قطع کرد.
گوشیم رو پرت کردم کنارم.
رفتم اونجا و کار هایی که برای تدفین فردا لازم بود رو انجام دادم.
گوشیم زنگ خورد ، جواب دادم.
الن:قربان امروز با شیخ های عرب جلسه دارید.
- لغوش کن
الن:اما قربان..
با داد گفتم: گفتم لغوش کن
و بعد گوشیمو قطع کردم و سوار ماشین شدم و به ویلا برگشتم.
توی پارکینگ پارک کردم و سوار اسانسور شدم و رفتم داخل خونه ، اتاق ارتمیس،در زدم.
- میتونم بیام داخل؟
جوابی نشنیدم،در رو باز کردم،توی اتاقش نبود،گفتم شاید حمومه ،ولی...
—————————————————————
هرپارتی رو با اهنگی که روش هست بخونید:)♥️🔱

اغوش دریاWhere stories live. Discover now