Chapter 17

101 2 0
                                    

*ارتمیس*
فردا هرچی به استفن زنگ میزدم گوشیشو جواب نمیداد،انتونی هرجارو گشت نتونست پیداش کنه و هردومون خیلی نگران شده بودیم ،هرجایی که به ذهنمون میرسید رو گشتیم و حتی ردی رو ازش پیدا نکردیم.
دوربین های هتل رو چک کردیم و اخرین ویدیویی که ازش بود رفتن از اتاق شماره‌ی ۱۴۴ بود ، به فکر اینکه برگشته باشه رفتیم توی اتاق فقط جای خالیش بود..بدون خودش.
- نباید اینجوری باهاش رفتار میکردم،ندیده و نشنیده فقط قضاوت کردم..
انتونی:تقصیر تو نیست..
جوابی ندادم و تا تونستم گریه کردم و گریه کردم..

سه هفته از اون روز گذشت..از ایتالیا تا کانادا رو دنبالش گشتیم ولی هیچکسی نمیدونست کجاست،انقدر اون روز چپ و راست رفتم که پاهام داشتن از درد نبض میزدن.
رفتم توی اتاق و خودم رو روی تخت ولو کردم،همون هفته‌ی اول برگشتیم ایتالیا و از اونجا که من خونه نداشتم خونه‌ی انتونی زندگی میکردم.
در باز شد و انتونی مثل همیشه نا امید وارد شد.
-خبری نشد؟
انتونی:انگار اب شده رفته تو زمین،حتی دوربین ها هم ردی ازش پیدا نکردن.
- استفن دشمن داشت؟
انتونی:اره..انگشت شمار نبود..ولی ادمیم نبود که کسی بتونه بگیرتش...
- اره ...
خیلی دلم براش تنگ شده بود..سرم توی بالشت فرو کردم.
- میشه چراغ رو خاموش کنی؟
انتونی چراغ رو خاموش کرد و میخواست از اتاق بره و توی اتاق خودش بخوابه
- نرو
نگاهش کردم:یک امشب رو پیشم بمون..لطفا
انتونی:باشه اگه تو میخوای..
اروم پتو رو کنار زد و کنارم خوابید و به هم خیره شدیم..هیچکدوم چیزی نمیگفتیم.
- به نظرت دزدیده شده؟
انتونی:فکر نکنم..فکر کنم برای همیشه ترکمون کرده..
لبخند فیکی زدم و نفسم رو کلافه بیرون دادم،چشمام رو بستم و سریع خوابم برد..

*انتونی*

وقتی چشماشو بست گذاشتم خوابش سنگین بشه و بعد از سرجام بلند شدم...از اتاق بیرون رفتم و رفتم توی اتاق خودم و به کارول زنگ زدم.
- همه چی اکیه؟
کارول: فرار کرد
- چی؟؟؟منظورت چیه که فرار کرد؟؟؟
کارول:نمیدونم چجوری ، وقتی رفتم ببینمش همه مرده بودن و خودشم غیبش زده بود..
با داد گفتم:لعنتی
و یکی محکم کوبیدم تو دیوار:همین الان پیداش کن همین الان
کارول:نیازی به دستورت نداشتم برادر خودمم دارم همین کارو میکنم
و بعد گوشیو قطع کرد،باید ی جوری ارتمیس رو از اینجا دور میکردم چون مطمعن بودم اولین جایی که میاد خونه‌ی منه.
روی یک دستمال پارچه‌ای مواد بی هوش کننده ریختم و جلوی بینیش نگهداشتم ولی فشار ندادم متوجه بشه ، چند بار صداش زدم و جوابی نداد.
بلندش کردم گذاشتمش صندلی عقب،نشستم پشت فرمون و دکمه‌ی باز شدن در رو زدم،همین که در باز شد،استفن با صورت و لباس خونی و عصبانیت شدید جلوی در ایستاده بود.
ببخشید استفن،ولی نمیتونم عشق چند سالمو دو دستی تقدیمت کنم که ازش سو استفاده کنی و بکشیش،منو ببخش!
پامو محکم روی گاز فشار دادم و با سرعت رفتم جلو ، استفن که فهمید شوخی ندارم سریع کشید کنار ، با تمام سرعت از اونجا دور شدم و رفتم به سمت خارج شهر.
حدود ۲ ساعت گذشته بود و ۱ ساعت دیگه تا خونه ویلاییم بیرون از شهر بود،تنها خونه‌ای بود که کسی جز خودم نمیدونست کجاست.
صدای ارتمیس رو شنیدم که به خودش کش و قوس داد،ترسیده به عقب نگاه کردم دیدم نه!جوری خوابه که جنگم بشه بیدار نمیشه.
ریز خندیدم.
وقتی رسیدم جلوی در، دکمه رو زدم و در روباز کردم،توی حیاط پارکینگ دار ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم،ارتمیس رو اروم بلند کردم و بردم داخل و روی تخت اتاق خودم گذاشتمش،ملحفه‌ای روش انداختم و شومینه رو روشن کردم،خونه خیلی سرد شده بود ولی با روشن شدن شوفاژ و شومینه ها هوا سریع گرم شد.
اروم کنار ارتمیس خوابیدم و به فیس کیوتش نگاه کردم،هنوز عوض نشده بود،هنوزم مثل وقتی که کوچیک بودیم و باهم بازی میکردیم بود،با این تفاوت که اون منو گذشتمون رو به یاد نداشت..
محکم بغلش کردم و چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.

اغوش دریاWhere stories live. Discover now