Minutes: 10

98 25 39
                                    

I can't take back the words I never said
I never said ♪♫

••••

من نوشتم چون تو وجود داشتی.

"دوستت میدارم پروانه آبیِ غمگین"
تکرر آبی تو را میپرستم ولی به من نگاه کن معشوق من.. من حس گمشدگی و وحشت دارم من هیچ وقت جرعت نکردم بعد از مرگم به آیینه نگاه کنم تا مرگم برایم اثبات شود و تو، تبسم کودکی من... تو میخواستی که دنیای مرا روشن کنی، دنیایی که در آن خورشید مرده بود و فقط شمعی لرزان و ناتوان نور از خودش ساطع میکرد. تو میخواستی اون حسی که توی تاریکی مرا فرا گرفته بود و خودش را عشق نامیده بود، برایم روشن کنی. تو میخواستی دریچه را بازِ باز کنی تا جنازه قلبم هوا بخورد... ولی من فقط ترسیدم. ترسیدم از اینکه وجود من گور آرزویت باشد.

14 دسامبر 1998

من نوشتم چون سردرگمی نهفته و قصد ترک کردن رو در چشمانت رو دیدم.

"دوستت میدارم عسل دیوانه من، آواز آبیِ قلبم"
پری کوچک من، سخن از گرمی دستان عاشق ما نیست... من به دنبال آن پرنده آبی، در تمام کوه و صحرا گشتم ولی اون، سحرگاه از یک نوازش میمرد و شب از یک نوازش دیگر متولد میشد. حتی آسمان هم آن پرنده مردنی را از خود میراند و آن پرنده همانند ستاره ای به آسمانی ناشناخته کوچ میکرد و در آخر چیزی که برایش باقی میموند گردش در دشت غبار آلود خاطره ها بود... خاطره هایی که فریاد میزدند. اون پرنده در خلوت شبانه قبرستان دفن کردم تا میل به عشق را در آن خفه کنم اما... امان از این حسی که مرا لحظه به لحظه دگرگون میکرد.

22 دسامبر 1998

من نوشتم چون تو دیگه وجود نداشتی.

"تمام من از آن توست، رویایی که ریشه آزاد کرده در قلب آبی من"
تصوری که از عشق داشتم همیشه خیلی شیرین تر و ملیح تر از چیزی بود که الان دارم تجربش میکنم.
اینکه با معشوقه ام زیر بارون برقصم، نصف شب توی خیابون ببوسمش و بهش قول بدم که تا ابد پیشش میمونم و دوسش دارم.
خب درواقع همین الانشم همه ی اینارو باهات انجام دادم، ولی تو طول مدت انجام دادن همه اینها حس میکردم شبیه قاتلی‌م که داره اخرین وعده غذایی قبل از اعدام شدنشو میخوره.
فکر میکنم چیزی که باعث میشه انسان ها انقد از مرگ هراس داشته باشن اهداف و آرزوهاشونه. مثل یه میخ وصلشون میکنه به زمین و اجازه رفتن بهشون نمیده. "وابستگی".
من هیچوقت از مرگ نمیترسیدم چون وابستگی نداشتم.
چون قرار بود بمیرم، هیچوقت زندگی هم نکردم.
شاید واسه همین بود که ازت فرار کردم.
(نوشته داداشمه ها)
من پشیمون نیستم من فقط دارم به این پایان و تسلیم نگاه میکنم، من رو تپه های قتلگاهم، درد آبی سرنوشتم را قبول کردم. من پشیمون نیستم. تو من رو دوباره خواهی دید محبوب من، در آن خیابان سردی که با بوسه ای پر حسرت و غمگین ازت جدا شدم... من رو با همون چشما و قلب عاشق خواهی دید.

به امید دیدار، خونی که در قلبم محصور شده بود.

25 ژانویه 1999

••••

پارت بعد پارت آخرهههه💃💃💃
بعدش دیگه کلاغه میره به خونشون😔💃

ᴸᵒᵛᵉ ʸᵒᵘ ᵃˡˡ ʷⁱᵗʰ ᵐʸ ᵈᵒᵍ ʰᵉᵃʳᵗ ˢᵃᵍᵃ

𝘾𝙤𝙡𝙤𝙧 𝙈𝙚 𝘽𝙡𝙪𝙚Where stories live. Discover now