Minutes: 3

150 36 157
                                    

I want you, I'll colour me blue
Anything it takes to make you stay Only seeing myself
When I'm looking up at you... ♪♫

••••

14 دسامبر 1998

- دوستت دارم

اون گفت ولی من نتونستم چیزی بگم، درست مثل همیشه. برق چشماش و خوشحالی تو صداش رو میدیدم ولی...نمیتونم بذارم دوستم داشته باشه نه.

دیدم چجوری چهرش در هم شکست وقتی سکوت من و نگاه خیره‌م رو دید، دوست نداشتم اینجوری ببینمش محض رضای خدا کی دوست داره پرنسس روشناییش رو اینجوری شکسته ببینه؟

بله! پرنسس روشناییم چون تقریبا از وقتی با دو چشم خندان در گناهش ملاقات کردم، به زندگی خاکستریم رنگ بخشیده. نه من نمیتونم بزارم دوستم داشته باشه، من حق ندارم بزارم قلب تیکه تیکه شدمو دوست داشته باشه.

میدونم اگه اینو بهش بگم قبول نمیکنه و جوابش 'من درستش میکنم بهت قول میدم' خواهد بود، ولی اگه وقتی سعی داشت که خورده های شیشه قلبمو بهم بچسبونه دستش زخمی شد چی؟

من طاقت دیدن دردشو ندارم، من نمیتونم ببینم چشماش ابری شده، نمیتونم ببینم قلبش فشرده میشه،تحمل شنیدن هق هق هاشو ندارم، تحمل دیدن چشماش بدون اون رنگ خوشحالی توش رو ندارم و مهم تر از همه نمیتونم تحمل کنم که دلیل همه اینا من باشم.

+ نمیتونم بزارم دوستم داشته باشی، من مرده‌ای بیش نیستم، درست نیست بزارم عاشق یه مُرده باشی.

میتونم صدای گریستن قلبش از روی شکستگی رو بشنوم و جمع شدن شبنم تو چمشای مرواریدیش رو ببینم.

شاید فکر کنه من خیلی بی رحمم ولی قطعا یه روزی میفهمه من خیلی دوستش داشتم.
بزار فکر کنه قلبم از سنگه ولی هیچوقت نخواهد فهمید که من قلبمو سنگ کردم تا برای هیچکس به جز اون تپیدن رو از سر نگیره.

من فقط نمیخواستم با سیاهی قلبم، قلب روشنش رو تاریک کنم. من این حق رو نداشتم که اینقد خودخواه باشم و بزارم عاشقم بشه.

- یعنی چی!؟...تو... چ... پس چرا جوری باهام رفتار میکنی انگار با ارزش ترین تیکه از وجودتم؟

بین هق هق هاش گفت و اولین اشک از گوشه چشمش فرار کرد و رو گونه هاش بوسه گذاشت. صدای هق هق هاش مثل خنجری تو قلبم بود و هر چی بیشتر هق هق میکرد مثل این بود که اون خنجر رو گرفته باشی و توی قبلم بچرخونیش.

+ چون هستی، من فقط گفتم نمیتونم اجازه بدم دوستم داشته باشی. میدونی؟ اگه یه روزی امواج دریای آبی‌ای که سمت من خزیدن بدون اینکه منو رها کنن تو رو هم با خودش ببرن چی میشه؟ من فقط همینجوری اونجا ایستادم و خاموش شدنت رو نگاه میکنم و هیچ کاری نمیکنم من برای تو کافی نیستم... نمیتونم باشم.

دیگه تحمل دیدن گریه هاش رو نداشتم پس بلند شدم و به سمت در که به بیرون منتهی میشد قدم برداشتم.

- چرا؟

شنیدن صدای آروم و شکست خوردش کافی بود که دیگه نتونم جلو اشکام رو بگیرم. چرخیدم و بهش نگاه کردم.

هیچ کاری نکردم، فقط نگاهش کردم. نگاه کردم چجوری میشکنه، نگاه کردم چجوری احساساتش خاموش میشه و شکستگی جاشو میگیره، نگاه کردم که چجوری با چشماش ازم التماس میکنه یه حرفی بزنم ولی فقط نگاه کردم.

خواستم چشمای مست شده از نگاهش رو سمت دیگه‌ای بندازم ولی قلبم تپید و باز منو سمت اون کشوند.

- ولی منِ لعنتی از تمام اعتقاداتم گذشتم، فقط بخاطر دوست داشتن تو!

+ چرا باید بزارم دوستم داشته باشی؟ وقتی جز یه قلبی که در ظلمت فرو رفته و چشمایی که انعکاس همون ظلمت قلبم هست، چیز دیگه ای ندارم؟

با صدای آرومی گفتم و راهمو کشیدم و رفتم. سرمای شدید زمستون باعث میشه جای پای اشکام روی گونه هام بسوزه.

قسم میخورم که من درخت شادی بودم ولی تبر سرنوشت بر وفق من نبود. ببخش مرا، آن ابریشمی که لمس لبانش صد افسوس در من ایجاد کرده.

••••

عاخی
بچهام
گلبم براشون کبابه 😔🤝

ᴸᵒᵛᵉ ʸᵒᵘ ᵃˡˡ ʷⁱᵗʰ ᵐʸ ᵈᵒᵍ ʰᵉᵃʳᵗ ˢᵃᵍᵃ

𝘾𝙤𝙡𝙤𝙧 𝙈𝙚 𝘽𝙡𝙪𝙚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora