«دوماه بعد»
جشنی که جونگکوک هزاران بار توی رویاهاش دیده بود بالاخره داشت نزدیک میشد و حتی فکر کردن بهش هم قلبش رو به تکاپوی دیوانهکننده ای مینداخت.
به قدری درگیر برنامهریزی برای کارهایی که باید انجام میداد بود که گوروم بیچاره رو به کل نادیده میگرفت و خودشم نسبت به این موضوع عذاب وجدان داشت!با لبخند درخشانی به کاغذی که نوشته های رنگرنگی روش داشت برق میزدن نگاه کرد؛ میخواست زیباترین لباسش رو بپوشه و بهترین کادویی که میتونست رو بخره!
لبخندش کم کم به نیشخند آرومی تغییر شکل داد و دستش رو زیر چونش کشید...تهیونگ میخواست چه ریکشنی نشون بده؟!
چشماش به حالت بامزه ای ریز شدن و لب پایینش اسیر دندونهاش شد؛ خب میتونست نگاه خیره تهیونگ که میخش شده رو تصور کنه!
حتی از فکرش هم نیشش بازتر از حالت عادی شد و طولی نکشید که تمام تصورات صورتی و اکلیلی که به ذهنش سرازیر میشدن با یادآوری شخصی به اسم «هه این» برگشت خوردن.
لب هاش رو تا جایی که سفید بشن به همدیگه چسبوند و لبخندش رو قورت داد...اگه قرار بود واقعبین باشه با توجه به اتفاقات اخیر در برابر هه این هیچ شانسی نداشت!
«مهم نیست...اگه جفت حقیقی هم باشیم دیگه مشکلی ندارم»
دوباره نگاه براقش رو به برگه کوچیکی از دفترچه یادداشتش داد و بعد از بیرون فرستادن نفسش انگار که بخواد به خودش نیرو بده همزمان با بلند شدن از جاش، به خودش یادآوری کرد.
_قوی بمون قصه تو هنوز تموم نشده کوک!
🍓☁️🧁🍓☁️🧁🍓☁️🧁
تپش قلب داشت و حس میکرد نمیتونه درست تصمیم بگیره...واقعا الان رنگ کت و شلوارش چه اهمیتی داشت وقتی حتی شب گذشته نتونسته بود برای یک ثانیه پلک روی هم بذاره!
به حدی استرس داشت که فکر میکرد شاید اگه با جونگکوک وقت بگذرونه کمی آروم میشه...در هر صورت دوستش اون تجربیات سخت و تاحدودی ناشناخته رو پشت سر گذاشته بود و میتونست کمی بهش دلداری بده نه؟
_اوما خودت یکیش رو انتخاب کن دیگه!
با پوفی که کشید نالید و گوشی موبایلش رو از روی میز اتاقش برداشت و در برابر چشمای متعجب مادرش چشمکی بهش زد.
_میرم کمی هوا به سر و کلم بخوره دارم دیوونه میشم!
بعد از بوسه کوتاهی که روی گونه خانوم کیم گذاشت سریع فرار کرد و جواب جیغ جیغای مادرش رو با خنده بلندی که توی عمارت کیم پیچید داد.
وقتی از خونه خارج شد خدا رو شکر کرد که هوا خنک بود، خمیازه بلندی کشید و قدم هاش به سمت خونه دوست کوچولوش حرکت کردن.
YOU ARE READING
𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁
Fanfictionتوی دنیایی که تولد هجده سالگی هر فرد برابر میشد با مشخص شدن موقعیتش در چارت امگاورس و دیدن رویای فردی که میتونست عشق واقعی رو بهش هدیه بده ؛ جونگکوک بدون اینکه حتی فکرش رو هم بکنه به چیزی تبدیل شد که فقط یک درصد جمعیت جهان رو تشکیل میدادن. بدبختان...