تهیونگ امروز صبح بیحال تر از همیشه بیدار شد. غمگین بود و تنها دلیلش در اینکه امروز با جونگکوک کلاس داشت خلاصه میشد.
انگار که دل کندن از تختش سختترین کار زندگیش باشه از جاش بلند شد و بدون توجه به سر و صداهایی که از واحد روبهرویی میومد به سمت آشپزخونه رفت.چند دقیقه بعد قهوه در حال جوش اومدن بود و خودش پشت میز غذاخوری دوباره غرق در افکاری شده بود که تا الان هزاران بار به هر کدوم فکر کرده بود.
ایستادن کنار جونگکوک، نگاه کردن بهش، گوش کردن به صداش و هوس گرفتن دست های همیشه سردش و بوسیدن انگشتای کشیدش زیاد از حد معمول انرژی ازش میگرفت.
سایه های تاریکی از هشت سال پیش روی علاقه ای که به جونگکوک داشت افتاده بودن و تهیونگ اسیر جدال ترسناکی بین قلب شکسته و قلب عاشقش شده بود.
یک لحظه با خودش میگفت همه چیز رو فراموش میکنم و رابطم با جونگکوک رو ادامه میدم، اجازه نمیدم دوباره از پیشم بره و بالافاصله بعد از این افکار تهیونگ رنگ پریده 18 ساله ای جلوی چشماش نقش میبست که برای بهتر شدن از مطب روانشناسی به روان شناسی دیگر کشیده میشد...قرص هایی که مصرف میکرد شاید اجازه خواب بیشتری بهش میدادن ولی خواب برابر بود با کابوس هایی که گلوش رو میفشردند و در آخر زمانی خودش رو پیدا میکرد که زیردوش آب سرد با لباس هایی خیس شده، نشسته و به نقطه ای خیره شده.
توی آشپزخونه، همون طور که برای خودش قهوه میریخت چشمش به جزوه ای که باید امروز به جونگکوک میداد افتاد.
سر و صدای واحد بغلی همچنان ادامه داشت و کمی اعصابش رو بهم ریخته بود...چند وقتی میشد که اون واحد خالی شده و کسی درش زندگی نمیکرد.
امیدوار بود همسایه جدیدش بی سر و صدا باشه ولی انگار چنین خبری در کار نبود...قلوپی از قهوش رو نوشید و موبایلش رو چک کرد.
اینکه کوک امروز پیامی براش نفرستاده عجیب بود.هر چند تمام پیامهایی که تا الان فرستاده شده بی جواب، باقی مونده بودن ولی باز همون قلب عاشقش دوست داشت تا از طرف اون پسر براش پیامی فرستاده بشه.
با تموم کردن قهوش برای دوش گرفتن به سمت اتاقش رفت و با خودش فکر کرد اگه قرار باشه هر روز صبح اینطور استرس بگیره ترجیح میده از کارش استعفا بده!
🍓🧁☁️🍓🧁☁️🍓🧁☁️🍓🧁☁️🍓🧁☁️
_ خب حالا میشه یه سوال بپرسم؟
نگاه لیسا به سمت دختر مو روشنی که توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود و طبق معمول عروسکش رو هم توی بغلش داشت کشیده شد.
تمام وقتی که داشت با جیمین درباره برنامه رقصشون صحبت میکرد این بچه اونجا ایستاده بود؟!!
موبایلش رو کناری گذاشت و یک تای ابروش بالا پرید...جلو اومد و روی دسته مبل راحتی طوسی رنگ نشست و دست به سینه شد.
YOU ARE READING
𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁
Fanfictionتوی دنیایی که تولد هجده سالگی هر فرد برابر میشد با مشخص شدن موقعیتش در چارت امگاورس و دیدن رویای فردی که میتونست عشق واقعی رو بهش هدیه بده ؛ جونگکوک بدون اینکه حتی فکرش رو هم بکنه به چیزی تبدیل شد که فقط یک درصد جمعیت جهان رو تشکیل میدادن. بدبختان...