دو پسر

293 57 109
                                    

سلامم
این قراره یه داستان کوتاه باشه :"
شخصیت های اصلی لویی و زین هستن و کاپل هاش لری و زیام
همین دیگه امیدوارم خوشتون بیاد^-^

________________________________________

باد پاییزی پرده را به رقص در آورد و خود را به پسر رساند.

موهای فندقی کوتاهش به آرامی با نسیم همراه شدند و بی توجه به حال پسر، آزادانه در هوا بازی کردند.
ترس لحظه ای لرزه بر اندامش لرزه انداخت ولی به خوبی می‌دانست، قلبش فقط برای رسیدن به تنها عشق زندگی‌اش می‌تپد.

دفتر بزرگ و پر حجم روی میز تحریر را برداشت و به سینه اش چسباند.

جای خالی دفتر روی میز، تنها نقطه خالی از گرد و غبار بود.

هنوز صورت زیبایش خشک نشده بود که نهر اشک هایش دوباره از دریای چشم هایش که حالا ساحلش سرخ شده بود، جاری شد.

روی دو زانو به زمین افتاد و دفتر را طوری در آغوش نگه داشت گویی مهم ترین دارایی اش بود.

"خیلی زود بود... من، من فقط میخواستم... دلم برات تنگ شده فرفریم... خیلی، خیلی دلتنگتم"
میان هق هق هایش التماس گونه تکرار کرد.

چند لحظه، شاید چند دقیقه دفتر، تنها یادگارش از پسر مورد علاقه اش، را به قلبش فشرد و به باد احازه داد صورت خیسش را به مرز انجماد برساند، مثل درونش، مثل تک تک‌سلول های منجمد شده در زمانش..!

جعبه کوچکی را از زیر تخت دو نفره قدیمی بیرون آورد و در جیب شلوار جین رنگ و رو رفته اش فرو کرد.

زمانش رسیده بود، نمیتوانست انکارش کند، یا فقط نمیخواست!

کفش هایش را پوشید، تپه ای از غذای خشک را بی دقت برای سگ همیشه گرسته اش ریخت و با خداحافظی آرامی، خانه را ترک کرد.

از پله های آپارتمان کوچک به سرعت پایین دوید و به خیابان رسید، هیچوقت علاقه ای به دویدن نداشت. ولی حالا او فقط نمیدوید، با تمام توان فرار میکرد.

از خاطراتی که با سرعت بازتاب نور از تک تک کوچه ها، مغازه ها و حتی ترک های پیاده رو تعقیبش میکردند.

لحظاتی که با معشوق زیبایش در خیابان ها قدم میزد، با درامد کمشان از مغازه ها خرید میکردند و هر بار که باران میبارید، آب جمع شده در ترک های زمین را به حیوانات بامزه ای تشبیه میکردند.

میتوانست بوی عطر پسری که دیگر کنارش نبود را در نسیم حس کند، جسمش را در کنارش ببیند و شاید اگر سرش را میچرخاند میتوانست مثل همیشه گونه اش را ببوسد و برایش تکرار کند وقتی از خجالت سرخ میشود، دوست داشتنی ترین پسر دنیاست!

پسر میدوید و میدوید، از خیابان های آشنا به سرعت میگذشت و هر قدم که به ساختمان مورد نظرش نزدیکتر میشد، قلب منجمدش با حرارت بیشتری میتپید.

The Last Day | Z.M L.SWhere stories live. Discover now