داستان

139 40 79
                                    

"خب؟ من منتظرم بدونم چی یه همچین مرد جذابی رو به اینجا کشونده!"
لویی خطاب به زین گفت و با جلد دفترش بازی کرد.

"حماقت خودش، شاید."

پسر مثل بچه ای کلافه پاهایش را با سرعت بیشتری تکان داد و غر زد.

"اگه نمیخوای از زندگیت بگی وقتمو نگیر میخوام سر بخورم پایین"
و کمی خود را به جلو کشاند.

"باشه تعریف میکنم، نرو!"

با فکر کردن به گذشته بغض به گلوی زین برگشت و خاطرات در اطرافش به پرواز در آمدند.

"من یه زندگی خیلی معمولی داشتم، با پدر و مادر و دو تا خواهرم زندگی میکردم تا وقتی که وقتی هفده سالم بود با یه پسر آشنا شدم. لیام! من بعد مدرسه توی یه شیرینی فروشی کار میکردم و اون میخواست برای خواهرش کیک بخره..."

زین‌ چشم هایش را بست و در خاطرات فرو رفت.
دو پسر جوان در حالی که یکی سینی کیک را جا به جا میکرد و برای دیگری بسته بندی میکرد، غرق صحبت بودند.

صحبتی که از علاقه مشترکشان به نوعی کلوچه شروع شده بود و حالا به محل کار و تحصیل و خانواده هایشان رسیده بود.

بالاخره لیام کیک را گرفت، پول را پرداخت کرد و در حالی که از مغازه بیرون میرفت سمت زین برگشت.
"خوشحال میشم بازم ببینمت!...؟"

"زین"

از بیرون مغازه با صدای بلند تکرار کرد
"میبینمت زین!"

زین از خاطره ای به خاطره دیگر میرفت و هر چه میدید برای لویی تعریف میکرد.

"ما بارها و بارها بعدش همدیگه رو دیدیم، اولش قدم میزدیم و از چیز های معمولی صحبت میکردیم. ولی زمان گذشت و ما صمیمی تر شدیم، تو پارک نزدیک مغازه قدم میزدیم و با اینکه تقریبا هیچ پولی نداشتیم هر وقت که میتونستیم از دختر کوچولویی که کاپ‌کیک میفروخت یکی یا دو تا میخریدیم."

لویی صحبت زین را قطع کرد.
"چرا فقط ما بی‌پولا به فکر خودکشی میفتیم؟ تاحالا جایی جز تلویزیون دیدی یه میلیاردر بگه وای چقدر زندگی سخته، خودشو بکشه؟"

زین خندید.
"ندیدم، انگاری پول خوشبختی میاره"

لویی با مخالفت سر تکان داد
"من‌ خوشبخت بودم! بدون پول..."

چشم های خیسش را فشار داد.
"ولی آره، پول جلو بدبختی رو میگیره"

زین سر تکان داد.
"پول اونو خوشبخت و منو بدبخت کرد.
کجا بودم؟

آها، یه آخر هفته که تقریبا همه روز رو توی مغازه بودم، لیام نزدیک غروب اومد اونجا...

زین دوباره به درون خاطراتش کشیده شده بود.
لیام و زین نوجوان در حالی که دست هایشان را بر شانه های یکدیگر انداخته بودند قدم میزدند و میخندیدند. آسمان به سوی تاریکی میرفت و نور زرد و سرخ غروب از میان درخت ها عبور میکرد.

The Last Day | Z.M L.SWhere stories live. Discover now