یادداشت ها

116 31 70
                                    

زیر نور ملایم آن فضای سبز و قهوه ای، چشمان آبی زن و مرد حکم آسمان صاف و آفتابی را داشت.

در حالی که زن موهای طلایی اش را میبافت، مرد نزدیکترین گلدان ها به در ورودی را نیز سیراب کرده و بالاخره تابلو "باز است" را روی در گلفروشی به دید عموم گذاشت.

گلبرگ های گل زیبا و سرزنده آویزان از چارچوب در را را نوازش کرد و رو به گلدان کوچک میخک صبح بخیر گفت.

در حالی که به سمت پیشخوان میرفت، رز سفیدی به دست گرفت و رو به زن پشت میز گرفت.

"صبحتون بخیر خانم زیبا!"

زن گل را گرفت و با لبخند موذیانه ای گلدان کوچک کاکتوس را به سوی مرد رو به رویش پرت کرد‌.

"صبح شما هم بخیر!"

مرد جاخالی داد و با خنده با پیشخوان تکیه کرد. گلدان کاکتوس روی کاشی ها قل خورد و به گوشه ای زیر برگ های درهم رفت.

"عسلم اگه قرار نیست بهم خار پرتاب کنی، من میرم یه سر به زین بزنم. قبل ناهار برمیگردم"

بوسه ای روی گونه زن گذاشت.

"باشه عزیزم برو. باهاش بحث نکنیا! ولی اگه حوصله داشت اونم دعوت کن."

زن با مهربانی گفت و لبهای مرد را بوسید.

پس از خداحافظی کوتاهی، نایل به سمت خانه بهترین دوستش به راه افتاده بود. مسیر طولانی نبود ولی نایل مثل همیشه، ماشین را به پیاده روی ترجیح داد.

ساختمان با نمای خاکستری همخوانی عجیبی با شخصیت جدید زین داشت و نایل هر بار به این موضوع فکر میکرد.

نیازی به زنگ زدن نبود، کلید های خانه را از جیب ژاکتش بیرون آورد و وارد شد.

راه پله های کمی خاک گرفته و باز هم خاکستری این ساختمان مرده، میتوانست آخرین جایی باشد که زین جوان برای زندگی انتخاب میکند.

نایل با رسیدن به طبقه اول افکارش را از سر بیرون کرد و کلید را در قفل در چرخاند.

وارد خانه نیمه تاریک شد، تنها نوری که به سختی از میان پرده ها عبور میکرد فضا را روشن کرده بود.
تمام سالن تمیز و مرتب بود! اثری از بطریهای نوشیدنی یا سیگار های نیمه سوخته دیده نمیشد.

قلب نایل تند و تند تر میتپید.
مشخصا شرایط دیگر عادی نبود.

"زین؟ کجایی؟"
صدایش در خانه خالی طنین انداخت.
"خونه ای؟"

به محض ورود به نشیمن با صحنه غریب دیگری مواجه شد. دوچرخه کوچک قرمز رنگی به دیوار تکیه داده شده بود.

حدسش سخت نبود که صاحب دوچرخه کیست، نایل چند لحظه کوتاه با تصور کردن بر کوچک آرام شد و لبخند زد.

The Last Day | Z.M L.SWhere stories live. Discover now