انتظار.

67 30 35
                                    

«بازم داره بارون میباره.»

مادر جه، از پنجره ی آشپزخونه نگاهی به بیرون انداخت و گزارش داد.
اما جهیون هیچ توجهی به نم نم بارون نداشت، جلوی شومینه نشسته بود و به بیسکوییت های رنگارنگ زل زده بود. چه روز خوبی داشت. وقتی شب شد، تیونگ اون رو به خونه رسوند.
آهی از روی خوشحالی کشید و تو خودش جمع شد. وای، لی ته یونگ. چقدر زیبا بود. چقدر خواستنی بود. چقدر جهیون می خواست فشارش بده.

مادر جهیون، نگران پسرش بود ولی سعی کرد تو کاراش دخالت نکنه. جوون بود دیگه.

جهیون راهی اتاقش شد. در رو بست و روی تخت دراز کشید. وقتی توی خونه ی تیونگ بود، بالشتش بوی خیلی خوبی میداد. بوی آبنبات نوشابه ای. جهیون اون بو رو حفظ کرد تا از یادش نره، آخه نمی دونست دفعه ی بعد کی میتونه تیونگ رو ببینه.

اونا حتی شماره ی هم رو نگرفتن... چه قرار گذاشتن عجیبی. حداقل آدرس همدیگه رو داشتن.
جهیون خودش رو شل تر کرد و با فکر به اینکه صبح این شب به تیونگ داده بود، لبخند احمقانه اش دوباره برگشت. دلش پیچ خورد، از هیجان سرخ شد و پاهاش رو در هوا تکون داد.
خنده اش گرفته بود. توی دو روز، اتفاقات زیادی افتاد. تیونگ میگفت ما توی سریال زندگی نمیکنیم، ولی اینا خود سریال بودن!

اینقدر به تیونگ فکر کرد و فکر کرد که کم کم، چشم هاش گرم شدن. حتی یادش رفت چراغ رو خاموش کنه، با پوزیشن عجیبی به خواب رفت و صدای خر و پفش مادرش رو به این فکر انداخت که یه سر بهش بزنه.

پسرش، چه زود بزرگ شد.

-

«پس چرا نمیاد؟»

بعد از دو هفته، اون همچنان چشم به پنجره بود. آخه اگه کسی میومد جلوی خونشون، می تونست از پنجره ببینه. هوا خیلی سرد بود، جهیون هم چند روز قبل تو راه مدرسه سرما خورده بود و یه گوشه از خونه با شال و کلاه افتاده بود، منتطر کسی که دو هفته پیش بهش گفت: " بیا قرار بزاریم. "

می دونست یجای کار میلنگه... حالا هم ناراحت بود. با خودش فکر کرد شاید باید شماره اش رو از دونگهیوک بگیره، یا بره خونشون، ولی حس مزاحم بودن مثل خوره به جونش افتاده بود.

اون عاشق شده بود... سرما نخورده بود، مرضش از دوری دلارام اش بود.

بوی آبنبات نوشابه ای داشت از خاطرش میرفت، حداقل هر لحظه اون لمس ها رو یاداوری میکرد تا فراموش نکنه.
لازم هم نیست بگم که چقدر دنیای اطرافش به تخمش بود. حتی مادرش هم جایز نمیدید در مورد درسش بهش هشدار بده، آخه حال جهیون خیلی بد بود. انگار کل روز چشم هاش پر میشدن و گریه نمیکرد.
دیگه رو تختش هم نمی خوابید، یه جا جلوی پنجره برای خودش دست و پا کرده بود، زیر پتو های گرم می خزید و چشمش رو به بیرون پنجره می دوخت.

BELONG - [ JaeYong - YunJae ]Where stories live. Discover now