هدیه ی تولد.

59 26 22
                                    

کلاه بافتنیش کل پیشونیش رو در بر گرفته بود و تیونگ، شال گردنش رو تا دماغش بالا کشیده بود. کاپشن طوسی رنگش هم شبیه ماکارون کرده بودش. حالا همین ماکارون طوسی، دوان دوان خودش رو به کلاس درس میرسوند.

اولین چیزی که بعد از نشستنش شنید، مکالمه ی دو دختری بود که بغلش نشسته بودن.

«لی تیونگ امسال هم بهترین طراح سال شد.»

«اون خیلی تو کارش حرفه ایه.»

گردنش رو نود درجه خم کرد و چشم های گشاد شده اش رو، به یکی از اون ها دوخت.

«لی ته یونگ؟ کدوم تیونگ؟»

جنا، جوری به جهیون نگاه کرد که انگار بزرگترین اشتباه قرن رو مرتکب شده.

«چطور نمیشناسیش؟ اون بهترین بازیساز کره ست.»

ضربان قلب جهیون، پایین اومد وقتی که فهمید از تیونگ خودش حرف نمیزنن. اصلا چرا باید حرف میزدن؟ اون فقط یه جامعه شناس بود.

«آخه من بازی نمیکنم.»

جنا چشم هاش رو در حدقه چرخوند و جهیون تو جای خودش وول خورد. حتی متوجه نگاه ترحم برانگیز دونگهیوکی که ته کلاس نشسته بود، نشد.

بعد از اینکه ساعات طاقت فرسایی رو در مدرسه گذرونده بود، کیف سنگینش رو روی دوشش گذاشت و پیاده، راه خونه اشون رو پیش گرفت. امروز عموش از آمریکا برمیگشت و جهیون دل تو دلش نبود تا دوباره ببینتش.

بعد از اینکه وقتی کوچیک تر بود، پدرش رو بخاطر سرطان خون از دست داد، دنیای کوچیکش محدود شد به مادر و عموش. البته، تا وقتی که توی پاییز هجده سالگیش، تیونگ وارد زندگیش بشه. چیزی تا بهار نمونده بود.

-

«عمو، نظرت راجع به این چیه؟»

جهیون، کاغذی رو دست یونهو داد و یونهو برای خوندنش، چشم هاش رو ریز کرد.

«دمت گرم پسر، هزارتو درست کردی؟»

هر دو خندیدن و جهیون، خودش رو کنار یونهو جا کرد.

«چی باعث شد سمتش بری؟»

یونهو، متعجب نگاهش کرد.

«سمت چی؟»

«طراحی بازی.»

یونهو کمی فکر کرد.

«خب، از اول از اینجور کارا خوشم میومد. اونموقع هم که بازیای کامپیوتری خیلی مد شده بودن. چطور مگه؟ توهم میخوای؟»

جهیون، سرش رو تکون داد و لبخند گنده ای زد.

«من میخوام جامعه شناس بشم! خیلی خوبه نه؟ مطمئنم حال میده.»

BELONG - [ JaeYong - YunJae ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora