ماه.

65 27 32
                                    

«تیونگ؟»

خونه ای که تاریک بود، کنجکاوش کرد. شب بود و تنها نور ماه بود که قسمتی از پذیرایی رو روشن میکرد، قسمتی که در دیدراس جهیون بود. جلوتر رفت و قامت مردی که مقابل پنجره ی باز شده ایستاده بود، دلش رو لرزوند. لحظه ای ترسید، خصوصا وقتی که تیونگ جوابی نداد، اون همچنان خیره به ماه بود.

با کمی دقت، جهیون فهمید که اون لخته. حداقل بالا تنه اش. کمی اونور تر، می تونست بوم نقاشی ای رو ببینه. اما نمی تونست طرح داخلش رو تشخیص بده.

جلوتر رفت و کنارش قرار گرفت. دود سیگار، اذیتش میکرد.

«حالت خوبه؟ چرا چیزی نمیگی؟»

بالاخره صورتش رو سمت جه برگردوند و از نظر گذروندش. خندید، جه نورانی تر از ماه بود.

چشم های شفافش در تاریکی هم برق میزدند، به نور نیازی نداشت تا چال های گونه اش رو ببینه. اونارو حفظ بود.

سیگار رو روی لبه ی پنجره خاموش کرد و دست هاش رو وارد جیب های شلوارش کرد.

«وقتی بچه بودم پدرم یه شعر برام میخوند. شعره رو یادم نیست، ولی داستانش یادمه.»

جهیون، کنجکاو بود تا در موردش بدونه. تیونگ، لحظه ای نگاهش کرد و دوباره صورتش رو سمت ماه برگردوند.

«یه روز پسر دریا عاشق یه دختر زمینی شد. دختری که موهای موج دار قهوه ایش تا کمرش میرسیدن و با پوشیدن پیراهن سفید بلندی، پاهای برهنه اش رو روی ماسه ها می گذاشت و قدم میزد. اون هر شب این کار رو میکرد، پسر دریا هم هر شب میومد روی آب تا ببینتش.»

مکثی کرد.

«دختر ترسید، آخه پسر دریا زشت و شبیه هیولا ها بود. دختر دیگه به ساحل نمیومد، پسر دریا غمگین و دلتنگ بود.»

دست راستش رو از جیب خارج کرد و دور جهیون، حلقه اش کرد.

«پسر دریا رفت به نیمه ی تاریک ماه. جایی که دختر هیچوقت نمی تونست ببینتش.»

«چرا؟»

چشم هاش، بین لب های جهیون در گردش بودن.

«برای اینکه دختر دوباره به ساحل برگرده و پسر دریا بتونه یواشکی نگاهش کنه. برای همیشه.»

جهیون، سرش رو بلند تر کرد.

«بعدش چیشد؟»

تیونگ، انگشت اشاره اش رو روی لب پایینی جه کشید.

«دختر، دیگه به ساحل نیومد. اما پسر دریا برای همیشه منتظرش موند.»

-

سرش رو تا ته وارد مانیتور کرده بود و پشت سرهم کد هایی رو تایپ میکرد. از صبح تا ظهر مشغول بود و حتی برای نهار نرفته بود، تیونگ به شوفاژ تکیه داده بود و جه رو تماشا میکرد.

BELONG - [ JaeYong - YunJae ]Onde histórias criam vida. Descubra agora