«تهیونگ، حالت خوبه؟»
شیا پرسید و تهیونگ سرش رو تکون داد. ساعت ده صبح بود و وسط جنگل پیکنیک کرده بودن.
در واقع، نمیشد گفت پیکنیک. جههیون ازشون خواسته بود برای آرامش روانیشون، این اطراف یه گشتی بزنن.
«لی تهیونگ، تو با من میای.»
جه گفت و اون هم اخم کرد. با اینکه معترض بود امّا چیزی نگفت و به دنبالش راه افتاد. صدای برگهایی که زیر پاشون له میشدن، تنها عامل شکست سکوت بینشون بود. هوا سرد و سوزناک بود و جنگل، کمی ترسناک.
«تو که ازم فراری بودی.»
«میخوای بری آمریکا؟»
تهیونگ، جا خورد و ایستاد. جههیون که چند قدم ازش جلوتر بود، برگشت و پوزخندی زد.
«چیه؟ واقعا میخوای بری؟»
تهیونگ هم با نیشخندی جوابش رو داد و جلو اومد.
«چطور؟»
«هیچی!»
به راهش ادامه داد و یونگ هیجان زده قدمهاش رو سریعتر کرد.
«جهجونگ بهت گفته؟ میگم آحه اون روز بادش خالی شده بود.»
«تو جایی نمیری!»
لحن تند جههیون، باعث شد یک تای ابروش رو بالا بندازه.
«اوه، این دیگه چی بود؟»
جه، دستش رو مشت کرد و دم عمیقی گرفت.
«منظورم اینه که... تو آمریکا نژاد پرستی زیاده.»
«اشکالی نداره، یمدت اونجا بودم.»
«وطن فروش!»
تهیونگ خندید و به درختی که کنارش بود، تکیه داد. صدای کلاغی که از بالا سرشون گذشت و رنگ تیرهی جنگل، زیبا بود و جههیونی که عین بچههای سه ساله اخم کرده بود زیبا تر.
«دلت برام تنگ میشه؟»
تهیونگ با لحن شیطنت آمیزی پرسید و جوابش، شوکهاش کرد:
«آره.»
برای لحظهای، پمپاژ خون در رگهاش رو احساس نمیکرد. چشمهاش جز جههیون، چیز دیگهای رو نمیدیدن. خیلی وقت بود که اون لبخند صادقانه رو ندیده بود... شبیه همون لبخند هایی بود که باعث شده بودن شیفته ی این پسر بشه.
«چی-؟!»
جههیون شونه هاش رو بالا انداخت و به آرومی، شروع کرد قدم برداره. یونگ باهاش هم قدم شد و بیشرمانه بهش زل زد. منتظر حرف دیگهای بود.
«دلم برات تنگ میشه. حالا راضی شدی؟»
جه بهش توپید و با پوزخندی سرش رو برگردوند. تهیونگ ترجیح داد حرفی نزنه، به لبخند اکتفا کرد.
ده دقیقهی بعد، به کندهای رسیدن و جه روش نشست. یونگ ابروش رو خاروند.
«همیشه اینطوری ایده میگیری؟»
«نه. تو مزاحمی، پس نمیتونم.»
پاسخ خالصانه ی جههیون، دوباره اخمهاش رو درهم کرد. کنارش نشست.
«خب خودت گفتی باهات بیام.»
«این فداکاری رو کردم تا مزاحم بقیه نشی!»
تهیونگ چشمهاش رو ریز کرد و دلخور شد. کف پاش رو دورانی روی خاک کشید و زمزمه کرد:
«میتونستم تنها برم...»
جههیون که از این واکنش خوشحال شده بود، نیشخندی زد و چشمهاش رو بست. جنگل بوی خوبی میداد، یه بوی خیلی خوب.
«حقیقتش اینه که سناریوی مورد نظرم رو دارم.»
تهیونگ، با شنیدن اعتراف جههیون سرش رو برگردوند و منتظر نگاهش کرد. معلوم نبود جه به چی فکر میکرد، به گوشهای نگاه میکرد و لبخندی روی لبش اومد.
«بگذریم، قضیه ی آمریکا-»
«نمیرم.»
تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت و جه، یک تای ابروش رو. ادامه داد:
«برای من فرقی نداره. خیلی وقته خونهام رو گم کردم.»
" چهار سال قبل. "
مهمانی شام، سالی یک بار در خونه ی خانم جونگ برپا بود و فامیل و دوستهای نزدیکشون رو، دعوت میکردن. نزدیک ترین شخص به جهیون، تهیونگ بود. حالا چند ماهی از شروع رابطهاشون گذشته بود و جههیون احساس خیلی خوبی داشت؛ هرچند که هنوز به طور رسمی تهیونگ رو به عنوان دوست پسرش معرفی نکرده بود...
تهیونگ ازش بزرگتر بود، پس حتماً صلاحی در این کار میدید. اگه تهیونگ نمیخواست به عنوان دوست پسرش معرفی بشه، مشکلی نبود.
«راستی یونگ این شیرینیارو من پخ-»
تهیونگ کلافه بنظر میومد و وسط مهمونی، این درخواستش جه رو گیج کرد:
«جههیون، امم، میشه حرف بزنیم؟»
«باشه...»
سرش رو تکون داد و بعد، هر دو به اتاقش رفتن. مهمان های زیادی دعوت نشده بودن و با این حال، هیچکس متوجّه نبودشون نشد. جهیون لبخند گندهای زد.
«چیزی شده؟»
باید از اول مهمونی متوجّه حالش میشد. اون عصبی بود.
«جههیون ما... فکر نکنم بتونیم ادامه بدیم.»
بیان صریحانهاش، ابروهای جه رو بالا انداخت و صدای خندهاش بود که توی اتاق پخش شد.
«چی میگی؟ یعنی چی نمیتونیم؟»
جه به اندازهی کافی گیج شده بود و ابداً متوجّه حرفهای تهیونگ نمیشد. میخواست فکر کنه شوخیه، اما یونگ جدی تر از این حرفها بنظر میومد.
دو دستش رو روی شونههای جههیون گذاشت و با صدای ضعیفی، پاسخ داد:
«نمیخوام ادامهاش بدم. امیدوارم درک کنی.»
جهیون عصبانی بود، جهیون عصبانی بود! در این شب و همچین حرف یهوییای دیوونهاش میکرد!
دستهاش رو پس زد و ابروهاش رو درهم کرد. درسته که تهیونگ ازش بزرگتر بود ولی جههیون که هالو نبود!
«معلوم هست چه مرگته؟ یعنی چی که نمیخوای ادامهاش بدی؟ من... من کاری کردم؟ اگه مشکلی هست بهم بگو!»
«نمیخوام دیگه دوست پسرت باشم جونگ جههیون! درکش اینقدر سخته؟»
تهیونگ گفت و ازش فاصله گرفت، دستش روی دستگیره بود. جههیون بلوز سفیدش رو چنگ زد، همینطور آخرین امیدش رو.
«میتونیم... میتونیم دوست بمونیم. هاه؟ نه؟ میتونیم مشکلتو حل کنیم!»
بازوش رو بیرون کشید و با فشار انگشتهاش دستگیره رو پایین آورد. حتی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه، گفت:
«لطفاً بزرگ شو، جههیون.»
تهیونگ تنهاش گذاشت و جههیون، حتی نفهمید چطور در کمتر از ده دقیقه جریان طوفان کشتیش رو به صخرهها هدایت کرد...
" زمان حال. "
وقتی برگشتن خورشید در حال غروب بود. اعضای تیم آتشی روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن. جههیون و تهیونگ، به اون ها پیوستن.
نایون سوتی کشید.
«تنهایی خوش گذشت؟»
صدای خندهی بقیه بلند شد و جه چشمهاش رو در حدقه چرخوند. تهیونگ به کش دادن لبهاش اکتفا کرد.
جههیون سرش رو برگردوند و نیم رخش رو برانداز کرد. آتش روشنش کرده بود و انعکاسش در چشمهاش دیده میشد.
حتی متوجّه نمیشد تهیونگ و نایون در مورد چی حرف میزنن، چون اون به زیبا ترین حالت ممکن خندید.
در تمام اون مدّتی که چهار سال قبل باهم بودن، جههیون حتی خجالت میکشید به تهیونگ نگاه کنه و همیشه از دور دیدش میزد. چی باعث میشد که الان، با تمام اتّفاقاتی که رخ داده بودن، اینقدر راحت محوش بشه و با لبخندش لبخند بزنه؟!
جههیون فکر میکرد اگه دوباره تهیونگ رو ببینه... اگه دوباره ببینتش جلوش میایسته و کاری میکنه تا تقاص پس بده...
در تمام اون سالها از وجودش هیولایی ساخته بود و در تخیلاتش تهیونگ فرد منفوری بود که یکهو ترکش کرد و بهش آسیب زد.
امّا حالا... حالا این رو فهمیده بود که هم تهیونگ همون پسر لاغر و پر جذبهایه که چهار سال پیش ملاقاتش کرده بود، و هم خودش همون جههیون هجده سالهست.
همون پسر کله خر و یک دندهای که تهیونگ رو وارد زندگی خودش کرد و براش اهمّیتی نداشت چه اتّفاقی میوفته.
برای لحظهای، آتشی درونش شعلهور شد.
درسته، اون هنوز هم جههیون بود و تهیونگ هم هنوز همون آدم بود. هیچ چیزی عوض نشده بود! اون همین الانش هم میدونست که چه اتّفاقی افتاده، همین الانش هم می دونست که تهیونگ هیچوقت مقصر نبوده، پس چرا کشش میداد؟
در هر صورت، تهیونگ مال اون بود! تهیونگ متعلّق بود به جههیون! این همون چیزی نبود که همیشه میگفت؟ پس چرا اینقدر در بدست آوردن دوبارهی معشوقاش دست دست میکرد؟!
هنوز هم نیم رخ تهیونگ رو تماشا میکرد و اینجا بود که با خودش گفت:
«شاهزادهام رو پس میگیرم.»
YOU ARE READING
BELONG - [ JaeYong - YunJae ]
FanfictionName: Belong Couples: JaeYong Genres: Romance, Smut More: تعلّق، به معنای دلبستگی.