part 9

479 30 12
                                    

تهیونگ ویو.
یه وقتایی هست انگار زمان وایمیسته و تو اونجا متوقف میشی لحظات خوشایندی که در اون لحظه حس میکنه گوشه ای از قلبت ثبت میشه. مثل همین بوسه همین بوسه ی کوتاه. حس گرما و امنیت همش در یک چشم سیاه جمع شده بودن...
حس های عجیبی تو وجودم جمع شده بودن.
ته:هعی کوک مشکلی نیس
کوک:ولیی.. من بی اجازه بوسیدمت.. ولی قصدی نبود باور کن
ته:خیلی خوب پسر. میخای باهام بیای بریم بیرون.
کوک:نه مرسی از پیشنهادت.
کوک از جاش بلند شد و رف.«چیز های خوب فقد یک لحظه اتفاق میافتن.»الا داشتم تموم این جمله رو با وجودم حس میکردم...
از جام بلند شدم و با خدافزی از جیمین از خونشون بیرون رفتم...
کوک ویو
خودمو به اتاقم رسوندم من چرا اون کارو کردم چرا نتونستم خودمو کنترل کنم اهه شت این چی بود.
راوی ویو
موهای ابریشمیش رو بین انگشتاش گرفته بود و به فکر فرو رفته بود که با صدایی از عمق وجودش فهمید که باید پیش لارس بره...
سریع از خونه خارج شد و با ماشینش به سمت عمارتشون راه افتاد این وقت شب لارس چه کاری میتونست داشته باشه ولی الا در واقع هیچی براش مهم نبود تنها چیزی که اهمیت داشت گرمی اون لب ها حس خوب اون ثانیه ها، چشم های براق کیم تهیونگ بود...
خودش رو به عمارت رسوند با باز کردن در یه دختری رو دید این دختر جزء دسته ی خودشون بود که ناگهان تمام شخصیت اون دختر به ذهنش اومد ولی اون نمیتونست از قدرتش در مقابل اونا استفاده کنه اون در این حد قدرتمند نبود
دختر:عاا جانکوک شی حالتون خوبه
کوک:اره خوبم. لارس کجاست؟
دختر:تو اتاقشونن
کوک ویو
از کنار دختره رد شدم با دیدن یکی دیگ از افراد این بار قدرتم کار نکرد. نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میافته...
شایدم زمان ارتقا بود و یه لحظه تونستم حسش کنم. افکارمو پس زدم و به اتاق لارس رفتم.
کوک:سلام لارس
لارس:اوو جانکوک اومدی؟ خوشحالم از دیدنت
کوک:منم همینطور. کاری باهام داشتی؟
لارس:جانکوک اوضاع چطور پیش میره میخاستم ببینم رو به راهی و خوابت؟
یه حسی بهم میگف نباید در باره اتفاقات بهش بگم ن ن باید میگفتم اون میتونست کمکم کنه
کوک:همه چی مثل قبله
لارس:خوبه پس کی میخاین برگردین عمارت؟
کوک:هیچ نظری ندارم در واقع. یکم ب نظرم دور از اینجا برام خوب باشه.
لارس:هرجور راحتی اگ اتفاقی افتاد بهم حتما بگو.
کوک:باشه امشبو میمونم اینجا فعلا نمیتونم برگردم
لارس:شبت بخیر.
راوی ویو
هیچ چیز تو مسیر خودش نبود همین باعث ترس لارس میشد اون داشت حس میکرد که قدرت کوک زیاد شده. این لرزه ای به تنش انداخته بود پیشگویی ها داشت به واقعیت تبدیل میشد باید چیکار میکرد.
.
.
.
.
.
سلام به همگی.
اینم از پارت 9.امیدوارم از خوندش لذت ببرین. نظراتتونو برام کامنت کنین.
راستشو بخاین درباره این فیک یه نظراتی دارم ک سد اندش کنم. باز نمیدونم. در اینباره نظراتتونو بهم کامنت کنین. ک فصل اول رو سد اند کنیم و فصل دوم رو شروع کنیم یا هپی اند باشه با یه فصل یه اینکه سد اند با یه فصل.
و اینم بگم فعلا تا پایانش راه طولانی رو در پیش داریم.
هدف من اینه ک شما از خوندش لذت ببرین. در مورد فیک هر نظری دارین برام بنویسین مشتاق خوندشم💜

Other World(completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora