part 1

592 81 29
                                    

با صدای آلارم گوشیش، آروم چشم هاش رو باز کرد. با تابیدن نور خورشید از پنجره، سریع چشماش رو بست و دستش رو، روی چشم هاش گذاشت. با صدای ضربه ی آرومی که به در آورد شد، با خستگی کمرش رو از روی تخت بلند کرد و نشست و با صدای دورگه و خوابالودش گفت: بیا تو.
+ سلام!
چشم های نیمه بسته ی جیسونگ، در عرض یک ثانیه باز شدن.
- بابا!
با ذوق، پتوی سفیدش رو از رو پاهاش کنار زد از روی تخت پایین پرید. به سمت پدرش دوید و اون رو محکم بغل کرد. پدرش هم متقابلاً اون رو در آغوش گرفت.
- دلم خیلی برات تنگ شده بود بابا.
پدرش کمی ازش فاصله گرفت و موهای شکلاتی رنگ پسرش رو بهم ریخت.
+ منم همینطور سنجاب کوچولو.
- کِی اومدی؟
+ دیشب که تو خواب بودی؛ مامانت صبحانه درست کرده بیا بریم با هم بخوریم.

جیسونگ لبخندی زد و سرش رو تکون داد و رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه. پدرش تقریبا بعد از دو هفته، از یک سفر کاری می اومد و جیسونگ خیلی خوشحال بود که پدرش پیش اون برگشته چون اون بی نهایت به پدرش وابسته بود.
سریع صورتش رو شست و پیش پدر و مادرش رفت و روی صندلی، دقیقا رو به روی پدرش نشست.

- صبح بخیر مامان.
× صبح تو هم بخیر جیسونگی، خوب خوابیدی؟
- اوهوم.
هر سه لبخندی زدن و مشغول صبحانه خوردن شدن.

"جیسونگ"

خیلی خوشحال بودم که پدرم بعد از دو هفته برگشته بود. راستش بابای من یه مترجمه و علاوه بر مترجم بودن، کارش تبلیغ کالا های شرکت های بزرگ و کارخونه هاست و خب عملاً توی بستن قرارداد ها نقش خیلی موثری داره. اون به خاطر کارش معمولا سفر های زیادی میره و این، برای من که به پدرم وابسته ام خیلی چیز سختیه.

همونطور که صبحانه میخوردیم یک دفعه بابام سرفه ی کوچیک و مصنوعی کرد که توجه ما رو به خودش جلب کنه.
+ توی این دو هفته قرارداد خوبی با سوئد بستیم. آقای لی به همین مناسبت امشب ما رو به شام دعوت کرده.
× یعنی میریم خونه‌ی آقای لی؟
+ آره و باید لباس های خیلی قشنگی بپوشید
× آره، حتما امروز با جیسونگ میریم خرید و لباس می خریم، جیسونگ بعد از مدرسه میام دنبالت که با هم بریم.
- باشه فقط... فقط، آقای لی کیه؟
+ رئیس شرکته. اتفاقا یه دختر داره همسن تو و یه پسر که یک سال از تو بزرگتره، میتونی با اونا دوست بشی.

لبخند زدم و از کنار میز بلند شدم.
- من دیگه میرم آماده بشم، مدرسه ام دیر میشه.
+ من میرسونمت.
- چی؟ نه نیازی نیست با فلیکس میرم.
+ کمرت درد نمیکنه؟
- نه، نه، خوبم.

و بعد از تموم شدن حرفم، با عجله به سمت اتاقم رفتم. راستش از وقتی که تقریبا ۹ ساله‌م بود، کمر درد های عجیب و وحشتناکی داشتم که پیش هر دکتری میرفتم نمی تونست مشکل من رو تشخیص بده. کم تر راه برو، وسایل سنگین رو بلند نکن، روی تخت نرم بخواب و خیلی چیزای دیگه، از راهکار های دکتر ها بود، اما هیچ کدوم تاثیری نداشتن. برای همین بود که مامان و بابام همیشه نگرانم بودن.

𝑺𝒂𝒚 𝑯𝒆𝒍𝒍𝒐 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏 (𝑺𝑲𝒁)Where stories live. Discover now