Part 4

250 62 8
                                    


" جیسونگ "

با سردرد بدی از خواب بیدار شدم. اطراف رو نگاه کردم. کمی طول کشید تا بفهمم کجام و چه خبره. با فهمیدن اینکه سرم روی سینه ی مینهو عه، سری سرم رو بلند کردم.
+ بیدار شدی؟
- ب... ببخشید
+ چرا انقدر بی دلیل عذرخواهی میکنی؟
- از خواب بیدارت کردم.

لپمو کشید که تعجب کردم.
+ من بیدار بودم کوچولو
از لقبی که بهم داده بود خجالت کشیدم و هجوم خون به سمت گونه هام رو به راحتی حس کردم.
+ چرا یهو قرمز شدی؟

" مینهو "

البته که میدونستم چرا لپاش قرمز شده اما... دلم میخواست این رو از زبون خودش بشنوم. شاید چون یه لذت دیگه ای داره!
- من فقط... من گرممه
مشخص بود که داره دروغ میگه، وسط زمستون گرمش بود؟ خب معلومه که نه.
+ دیگه هیچ وقت به من دروغ نگو.
با چشم های مظلومش بهم نگاه کرد و آروم زمزمه کرد: چ...چشم.

چیزی که احساس میکنم... اینه که رابطه ی من و جیسونگ اصلا مثل دو تا دوست نیست، ما بیشتر شبیه دختر و پسرایی هستیم که روی هم کراش دارن.
با صدای در، هر دو به در نگاه کردیم.
- بیا تو
در باز شد و جونگین داخل اتاق اومد.
× دارم صبحانه آماده میکنم زود تر بیاین بیرون بچه ها.

و بعد در حالی که موقع راه رفتن لنگ میزد، از اتاق بیرون رفت. جیسونگ با دیدن جونگین خندید اما انگار با به یاد آوردن یه چیزی، سریع خنده اش رو خورد.
+ چیشد؟
- من دیشب مست بودم... باید برم حموم
+ نگران نباش کاری باهات نکردم
- نه من... ناراحت شدی؟ بذار من برات... یعنی... صبر کن توضیح بدم.
+ هی جیسونگ آروم باش، چیزی نشده.

عجیب بود. این رفتار های جیسونگ رو... انگار قبلا جایی دیده بودم. خجالت کشیدناش، سرخ شدن گونه هاش، لکنت گرفتنش وقتی خجالت میکشید... همه و همه برام آشنا بودن؛ جوری که انگار قبلا با تموم وجودم اون ها رو دیده بودم و حس کرده بودم.

یک دفعه یاد خوابی افتادم که دیشب دیدم... خواب؟ یا بهتره بگم کابوس. اینبار جیسونگ هم توی خوابم بود.

☆ فلش بک ☆

*خب بچه ها، باید بگم این متنی که می خونید، درواقع خوابی هست که مینهو دیده*

برق ها قطع شده بود و تمام اتاق ها توی تاریکی فرو رفته بودن. زمین میلرزید و همه وسایل های اتاق تکون میخوردن. جیسونگ هم اونجا بود، دقیقا توی بغل من. جسم کوچیکش رو بین بازو های ورزیده ام گرفته بودم و به دیوار چوبی تکیه داده بودم.

بین جیغ و داد و همهمه‌ی بچه ها، سعی می کردم جیسونگ رو که بی وقفه گریه می کرد آروم کنم. زنی که لباس سفید بلندی به تن داشت و مشغول بیرون کردن بچه ها از اتاق ها و ساختمون چوبی بود، به سمت من و جیسونگ اومد.

× زود باشید، باید بریم بیرون.
- من نمیااام، من هیچ جا نمیااام... بذارید برم... بذارید برم قاب عکس مامانمو... هق... بیارم.
زن، محکم لباس جیسونگ رو گرفت و اون رو کشید، که من سریع جیسونگ رو دوباره توی بغلم گرفتم.
+ چیکار میکنی وحشی، برو خودم میارمش.
رو به جیسونگ کردم و گفتم: همینجا بمون، الان برات میارمش.

𝑺𝒂𝒚 𝑯𝒆𝒍𝒍𝒐 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏 (𝑺𝑲𝒁)Where stories live. Discover now